گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


چون دختره؟

آلف می پرسد:" اون چیه؟" و با احتیاط به لباس اشاره می کند.
السا سعی می کند در صندوق‌را ببندد‌و غرغر می کند:" لباس مردعنکبوتی من"
"کِی باید همچین لباسی بپوشی؟"
"قرار بود وقتی مدرسه ها باز می شه بپوشمش. واسه پروژه کلاسی"
آلف همانجا ایستاده. لباس بابانوئل را در دستش می فشرد. معلوم است هیچ تمایلی به پوشیدنش ندارد‌. السا با بغض می گوید: " اگر برات مهمه بدونی، من قرار نیست مرد عنکبوتی باشم. چون اینطور که پیداست دخترها نمی تونن مرد عنکبوتی باشن! اما به جهنم، من که نمی تونم همه وقت لعنتیم رو با این و اون مبارزه کنم!"
آلف راه افتاده سمت پله ها. السا گریه اش را قورت می دهد تا آلف صدایش را نشنود. هرچندشاید تا الان شنیده باشد چون به نرده که می رسد، می ایستد. لباس بابانوئل را تو مشتش مچاله می کند. آه می کشد و چیزی می گوید که السا نمی شنود.
السا با دلخوری می پرسد: "چی؟"
آلف دوباره آه می کشد. این بار عمیق تر :" گفتم گمونم مادربزرگت دلش می خواست تو لباس هر خری رو که دوست داری بپوشی."
السا دست هایش را تو جیبش فرو می کند: " بچه های مدرسه می گن دخترها نمی تونن مرد عنکبوتی باشن..."
آلف پاکشان پایین می رود. می ایستد. به السا نگاه می کند.
"فکر می کنی عوضی ها ازین چیزا به مادربزرگت نمی گفتن؟"

"اون هم لباس مرد عنکبوتی می پوشید؟"
"نه"
"پس چی؟"
"لباس دکتر ها رو می پوشید"
"بهش می گفتن که نمی تونه دکتر باشه؟چون دختره؟"
"احتمالا خیلی چرت و پرت های دیگه هم بهش می گفتن، به دلایل مختلف. اما اون لعنتی کار خودشو می کرد. چند سال بعد از اینکه اون متولد شد، مردم هنوز می گفتن دخترها حق ندارن تو انتخابات لعنتی رای بدن، اما حالا دخترها همه کار میکنن. تو هم باید همین طوری جلوی اون عوضی ها دربیای، همون عوضی هایی که بهت میگن چکار باید بکنی و چکار نباید بکنی. تو باید بتونی هرکار دلت می خواد بکنی."
و شانه هایش را بالا می اندازد.
"فکر می کنم مادربزرگت دلش می خواست تو هر لباس مزخرفی که دوست داری بپوشی."

آلف این را می گوید و راهش را می کشد و می رود وقتی در آپارتمانش را پشت سرش می بندد، صدای اپرای ایتالیایی از آپارتمان به گوش می رسد....

 

از کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است، فردریک بکمن

بالاخره خوندمش پرنیان. البته فکر می کنم ترجمه هایی که خوندیم متفاوته.
 تو فرصت مناسب از این کتاب می نویسم :)
به به چه خوب ^_____^   ♡~♡
من از نون خوندم. شما حتما از حسین تهرانی کوله پشتی خوندی اره؟
چقدر این قمستش که نوشتی برام جذاب بود
جذلب و دوست داشتنی و قابل درک
با قابل درک خیلی موافقم...
+حالتون الان چطوره؟بهترین؟
بلی :)
از بعضی نکته ها که بگذریم، ترجمه جذابی بود ب خصوص تو قسمت هایی احساسی و حساس و طنزش :)
چه خوب. حسین تهرانی مترجم قابلیه. منتها جلدای نون از کوله پشتی خوشگلتره ؛))
مرسی
:)
:)
اره خوب شدم
خیلی بهترم
یکم گفتگو اینجور وقتها حال ادم رو خوب میکنه
:)
خداروشکر ÷)
تیکه ی خوبی بود از کتاب.. این چیزا برای هردو جنس بده:(
تو کددم قسمتاشو بیشتر دوست داشتی؟
(همونایی که توش هری پاتر داشت.) ؛)
 ولی جلد این کتاب نسبت به نشر نون بیشتر برای من گیرا بود.
:)
همه چیز نسبیه و سلیقه ها متفاوت :)
بله بله البته... ‌.
منظورم این بود که جلدای نشرنون زرق و برقی تره... عکساش تقریبا یکی ان :)   ؛)
عزیزم موضوع کلی داستان این کتاب راجع به این تفاوت هاست یا فقط اشاره شده؟چون دلم خواست بخونمش
نه نه. موضوع کلیش درباره ی این تفاوت ها نیست.  موضوع کتاب درباره ی رابطه ی خاص یک نوه ی هفت ساله و یک مادربزدگ هفتاد ساله‌ست. یک نیمچه معرفی یی اینجا ازش کردم :)
کتاب خیلی قشنگیه به نظرم :)   خوندنش پیشنهاد میشه.
همین چند خط کافیه تا ذهن دخترها از محدودیت رها بشه و مطیع رفتارهای گذشته نباشن.
این ها معجزات مطالعه و آگاهیست که دیکتاتورها به شدت از آن وحشت دارند..
زنانی که کتاب می خوانند برای زندگی خود آزادانه تصمیم می گیرند.
از بکمن کتابی نخوندم متاسفانه :|
^__^
بخوانید حتما. مردی به نام اوه، مادربزرگ سلام رساند، هرروز راه خانه دورتر و دورتر می شود، بریت ماری اینجا بود، شهرخرس، ما در برابر شما،....
خیلی قلمش رو دوست دارم...
جزو نویسندگان موردعلاقه ی منه :)
اتفاقا مردی به نام اوه رو چند ماه پیش خواستم شروع کنم که فرصت نشد متاسفانه.
ممنون از معرفی کتاب ها :)
خواهش می کنم :)

من اصلا حال و  حوصله ی رمان خوندن رو ندارم

و آثار بکمن من رو احاطه کردن و به هیچ کدومشون هم دسترسی ندارم... 
و تو چقدر کم سعادت می باشی که فرشته های بکمنی تو را احاطه کردند و تو معلوم نیست آن ها را نمی خوانی، پس چه داری میخوانی؟🙂😎😉
ههععییی...
اشتباه کردم، باید تو نمایشگاه یکی از کتاباشو می‌خریدم حداقل. نمی‌دونم چرا یادم رفت. 
آره عکساشو دیدم. غرفه ی نون تو نمایشگاه...♡
اشکال نداره حالا. هنوز کل تابستون هست :)
خوب به داستان پرداخته
خیلی خوب .
و خب ... کتاب وقتی خوبه و وقتی که در اصل می تونیم بگیم که کتاب خوندیم که یه اثری رومون بذاره
و آره .. مبارزه کردن و تور روی آدما واستادن درست ترین کاره ..
باید واستی و بگی می تونم و می کنم و تمام ...
تهش همه چی درست میشه
می تونم و می کنم و تمام...

چقد قشنگ بود(: هم متاثر شدم هم خندم گرفت!اه از دست فردیک بکمن اخرش مارو میکشه(:
چرا بکشه؟ از زیبایی کلام؟ ♡~♡
قطعاااا! مردی به نام اوه رو با گریه نخوندم.چون اونجایی که درمورد مرگ همسرش میگفت رو تو راه خاکستون تو اسمون ابی با ابرای خوشکل و مردمان گل به دست و سر خاک برو خوندم.عجیب بود که چرا اونموقع اونجا باید این خونده میشد.(: و باعث شد به این نتیجه برسم که این فردریک بکمن نیست که صحنه هارو میسازه.تو تو هر جایی که باشی میتونی با عمق لطیف احساساتش ارتباط ببرقرار کنی.
نارنجی پراحساس، حالا که اینطور شد کتاب شهرخرس و ادامه‌ش ما در برابر شما رو هم بخون. سرشار از احساسات عمیق...بین کتابای بکمن مردی به نام اوه تازه معمولیه :))
و همین مادربزرگ رو...
چقدر قشنگ بود :)
:)
چ جذاااااب ، و چ قد((چ)) 
عاشقتم یعنی.
😂😂
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan