پنجشنبه ۱۱ بهمن ۹۷
اوایل دوست نداشتم وبلاگم همه اش معرفی کتاب شود. یا از متن های یک خطی و کوتاه پر شود. یا اینکه هروقت بخواهم درباره ی کتاب هایم بنویسم، تا آخر ماه صبر کنم و همه ی ان ها را با هم بنویسم.
اما بعدش به این نتیجه رسیدم که نمیخواهد خودم را محدود کنم و برای خودم را تعیین تکلیف کنم چه بنویسم و چه ننویسم. هر چه دلم میخواهد بنویسد را باید بنویسم. هر لحظه که بخواهم بنویسم، بنویسم. از این بعد قانون نویسندگی من این است.
همین الان کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است را تمام کردم.
و تمام سی صفحه ی آخر را یکریز داشتم گریه می کردم. کتاب به نظرم عاااالی بود.
یک کتاب بی همتا مگر آن که کتاب های دیگر فردریک بکمن مثل آن باشند.
ِآنقدر متاثر شدم که رفتم توی اینستای بکمن و کامنت گداشتم و ازش تشکر کردم.
(چرا نویسنده های خفن انقدر پست های چرت میگذارند؟ آن از استیو تولتز این هم از ایشان)
کتاب یک نثر آرام دارد و که آرام آرام در جان آدم فرو می نشیند. اوایل کتاب کمی معمولیست. یعنی از آن شروع های فوق العاده ندارد که نتوانید کتاب را زمین بگذارید.اما پیشنهاد می کنم که زمینش نگذارید. کتاب تازه برای هری پاتر خوان ها هم که دیگر نور علی نور است. چون شخصیت اصلی عاشق هری پاتر است و هری پاتر در متن کتاب به وضوح خودنمایی می کند.
داستان یک دختر تقریبا هشت ساله به نام السا و دوستی جادویی اش با مامان بزرگش. و آرام آرام که کتاب پیش می رود گذشته ی نه چندان خوب آدم هایی که دوستشان دارد برای السا رو می شود.
شخصیت اسا متفاوت است اما باور پذیر است. خصیصه های اخلاقی خاصی که بکمن برایش انتخاب کرده دوست داشتنیست و در عین حال گاهی روی اعصاب.
نثر بکمن مثل اگزوپری است. آرام و ساده و ملوس. در عین سادگی حقیقت هایی پیچیده درش نهفته است.
حتما حتما بخوانیدش. اگر می توانستم خیلی هارا مجبور میکردم بخوانندش.
مشتاق شدم مردی به نام اُوه اش را بروم بخوانم.
خیلی خیلی زیاد!
جمله هایی از کتاب:
_مامان بزرگ میگفت ترس ها مثل سیگارند: ترک کردنش سخت نیست، شروع نکرونش سخت است.
_با هیولا ها درگیر نشو وگرنه خودت تبدیل به یکی از اون ها میشی. اگه برای یک مدت طولانی به یه گودال نگاه کنی،گودال هم به تو نگاه می کنه.
_دلیل آوردن برای مرگ کار سختی است و از دست دادن کسانی که دوستشان داری از آن هم سخت تر.
مامان بزرگ میگفت: نکته اصلی زندگی این است که هیچ کس صد در صد نکبت نیست و در عین حال همه نکبت هستند. بخش سخت زندگی انجا است که باید تلاش کنیم تا جایی که می شود از نکبت بودن فاصله بگیریم.
یکبار السا از مامان بزرگ پرسید چرا این همه از آدم هایی که کمتر نکبت هستند میمیرند و این همه از نکبت ها نمیمیرند.
اصلا چرا همه باید بمیرند گیرم نکبت باشند یا نباشند. مامان بزرگ سعی کرد حواس السا را با بستی پرت کند و موضوع را عوض کند، چون مامان بزرگ بستنی را به مرگ ترجیح می داد.اما السا این قابلیت را داشت که به طرز شگفت انگیزی کله شق باشد. بنابراین مادربزرگ تسلیم شد و اعتراف کرد تصور میکند بعضی چیزها باید کنار بروند تا فضا باز شود و چیز های دیگری جایشان را بگیرد.
:))