سه شنبه ۱۰ اسفند ۰۰
نه اسفند هم گذشت و من کمتر از یک ماه دیگر هجده ساله میشوم. نمیدانم کی به سنی میرسم که حساب سنم از دستم در برود و روز تولدم را یادم نیاید. از روزی که یادم است داشتهم سال های نوجوانیم را میشمردم.
حالا که به عقب نگاه میکنم ازش راضیم. اینکه خودم را با کتاب و نوشتن و کلاس های مختلف خفه کردم. اما میدانی، محیا گفت آدم خوبی بودن از آدم موفقی بودن سختتر است. همه میتوانند زبان های مختلف یاد بگیرند و مدرک های مختلف جمع کنند اما هرکسی نمیتواند آدم خوبی باشد. راست میگوید. احساس میکنم هنوز خیلی جا دارد که آدم بهتری بشوم. که صبور، شاد و حرفهای تر شوم. پرتلاش تر شوم. برای چیزی که میخواهم خودم را بکشم و برای چیزی که میخواهد مرا بکشد از کوره در نروم. و اینکه اوج هنرم برای کنار آمدن با آدمها فاصله گرفتن ازشان نباشد. که زیادی بخندم و بخندام و کمتر چیزی را جدی بگیرم. دنیا برای جدی گرفتن نیست. همهی آن هایی که جدی میگیرند تهش عبوس و خسته و غمگین میشوند.
یک لیست بلندبالا برای تابستان نوشتهم که میخواهم چه کارهایی بکنم. لیستم را خیلی دوست دارم. آدمها عادت دارند بگویند بعد از کنکور هیچ کدام از کارهای توی ذهنت را نمیکنی و نمیتوانی هم کنی. نمیخواهم باور کنم راست میگویند. همهچیز دارد با سرعت باور نکردنییی تمام میشود. دارم دبیرستان را ترک میکنم. دارم سعی میکنم مستقل شوم. دارم آیلس خوانی و چیزهای مربوط بهش را شروع میکنم. پسر، انگار همین تازگی بود که داشتم به ۱۵ سالگی عادت میکردم.