جمعه ۲۴ دی ۰۰
دفترخاطرهم رو باز کردم و برای خود آیندهم نوشتم:" یادت باشه من امروز با ترسم مبارزه کردم. نمیدونم الان کجای راه وایستادی و داری چه کار میکنی فقط میخواستم بهت بگم با ترسات رو به رو شو. حتی اگه قرار باشه شکست بخوری. جنگیدن و شکست خوردن خیلی بهتر از نجگنیدن و فکر کردن به اینه که اگه باهاش رو به رو میشدی چی میشد. ضمن اینکه ترسا توی کلهی آدم گنده میشن. بیرون که میان خیلی کوچکتر از اونین که فکرشو میکردی."
دفترم رو بستم و فکر کردم دی هم با تموم تجربه های جدیدش داره تموم میشه. نمیدونم چند سال دیگه دی ۱۴۰۰ یادم میمونه. دینامهی دو سال پیشم رو که خوندم دیدم ۸ تا کتاب خوندم و کلی فیلم دیدم. کوری و مادام بواری هم جزوشون بودن. به این فکر میکنم که دی خیلی سخت تر از اونی بود که فکرشو میکردم ولی حالا که داره تموم میشه به نظرم آسون میاد. انگار که ذهنم خود به خود بخشای تاریکشو پاک کرده و خوبی هاش رو نگه داشته. احساس میکنم که یک ماه دیگه هم زنده موندم و هنوز هم دوست دارم زنده بمونم. ساموئل هر روز از کارلا میپرسید که"دوست داری پرواز بعدی رو انتخاب کنی؟" تا کارلا هروقت که بخواد بتونه انتخاب کنه که از پیشش بره. اگر کسی اواسط دی ازم میپرسید جوابم این نبود ولی حالا که جزر تموم شده میخوام که بمونم. که بمونم و زندگی کنم.
"حتی اگر تمام شب هم گریسته باشی، باز هم دمیدن صبح برایت نشاط آور خواهد بود."