يكشنبه ۱۹ اسفند ۹۷
هیچ وقت تو زندگیم انقدر تو تصمیم گیری ناتوان نبوده ام. هیچ وقت نشده بوده که انقدر فکر کنم و به هیچ نتیجه ای نرسم.
از پارسال می دانستم که بالاخره این انتخاب رشته می رسد. از پارسال هم می دانستم که بالاخره باید بین دو رشته ی تجربی و انسانی یکی را انتخاب کنم. اما هنوز نمی دانم کدامش از آخر؟ و مهم تر از همه، وقتی انتخابش کردم آن وقت چه؟ از آخر دکتر می شوی؟مترجم شفاهی یا کتبی؟ داروساز می شوی؟ استاد دانشگاه می شوی؟ چه رشته ای آن وقت؟ ادبیات فارسی؟ زبان انگلیسی؟ اسپانیایی؟ جامعه شناسی؟ دقیقا چه؟
هر چه زور می زنم و به خودم فشار می آورم نه می توانم با خودم کنار بیایم، نه با تصمیمم، نه با بقیه،نه با آینده، نه با حال.
اصلا نمی دانم کجا می خواهم بمانم. شهرم بمانم، ایران می مانم یا نه؟
از تمام درس های تجربی خوشم می آید و باهاشان کنار می آیم. اما هرچه به این ور و آن ور نگاه میکنم، به بلاگر های دکتر و پرستار نگاه می کنم، هرچه سعی میکنم حداقل خوش بینانه به داروسازی نگاه کنم، نمی توانم.
آن روز رفته بودم دفتر اجازه بگیرم برای بازدید از هنرستان تربیت بدنی. معاونم با خنده بیرونم کرد و گفت وا تو می خواهی آنجا بیایی چه کار؟ چرا میخواهی مسیر زندگیت را عوض کنی؟ تو برو تجربی دخترم. نههه راستی تو که به ادبیات و داستان علاقه داری برو انسانی. اصلا تو برای انسانی ساخته شده ای. برو دخترم. وقتت را هم تلف نکن.
بحث علاقه یک طرف. بحث توانایی روی پای خود ایستادن و مستقل شدن یک طرف. دلم نمی خواهد تا ابد الدهر بارم روی دوش مادر و پدرم یا هر کس دیگری سنگینی کند.
هر چند هفته زنگ های اول معلم نداریم. چه شده؟ معلم ها اعتراض کرده اند.
از آن طرف بچه ها روز به روز بی تربیت تر و لاقید تر می شوند. من که منم خجالت می کشم.
به هر رشته ی حتی باابهت و قابل احترامی هم که نگاه نمی کنم، میبینم طرف آه ندارد با ناله سودا کند. البته نمی توانم به همه نسبتش بدهم. اکثریت را می گویم.
و من مانده ام و درگیری مسخره ای سر دو رشته. خیلی دوست دارم بروم همان مدرسه ی تخصصی انسانی. اما خب بگویم که خیلی از درس های انسانی را دوست ندارم.حتی آن روز استادم گفت انسانی بیشتر شعر و نثر کلاسیک است و در مباحث داستان و این ها خیلی کاربرد ندارد. بحث دوست داشتن و نداشتن نیست. بحث مصمم بودن است. اگر بدانم دقیقا چه می خواهم، آنقدر تلاش می کنم و خوب جلو می روم تا به هدفم برسم. به هر حال این دوره هم مثل دوره های دیگر می گذرد. بالاخره سال دیگر همین موقع من سر کلاس هایم نشسته ام. حالا چه انسانی باشد و چه تجربی. بالاخره هر تصمیمی بگیرم یک جایگاه خوبی برای خودم دست و پا میکنم تا نشان دهم که لیاقتش را دارم.
جدیدا خیلی با حسرت به هفتم هشتمی ها نگاه می کنم. احساس می کنم خیلی خوشبختند. البته نه از آن حسرت هایی که نشان از این داشته باشد که بخواهم برگردم به آن دوران و کلی کارهای نکرده بکنم و از فرصت هایم درست استفاده کنم و این ها. نه اتفاقا، خیلی هم از آن دوسال خوب استفاده کردم و لذت بردم. از آن حسرت هایی که ای کاش همانجا، همان دوران بمانم...
خلاصه، برگه ی هدایت تحصیلی و فرم و این هایم را که پر کردم و دادم. فرقی هم نمی کند که کادم را اول بزنم و کدام را دوم. هر دو رشته را میاورم. برای ورودی فرهنگ هم مینشینم و میخوانم تا قبول شوم و بعد تصمیم بگیرم که کدام بروم.
ولی ای کاش تا قبل از تولدم، تا قبل از سال جدید، خودم را خلاص کنم، با مصممیت کامل سال جدید و ۱۵ سالگی را شروع کنم. البته نباید خیلی به خودم تلقین کنم. من خیلی خیلی ۹۷ را دوست داشتم و انصافا سالی پر از اتفاقات خوب برایم بود. آنقدررر کتاب خواندم که تصور نمی کنم دیگر در هیچ برهه ای از زندگیم این قدر بخوانم. فیلم نسبتا زیاد دیدم. کلاس های خیلی مفیدی رفتم که بهترینش کلاس داستان نویسی بود. نوشته ام دو بار در مجله چاپ شد و یک جور هایی مسیر اصلی ام را واضح و روشن تر کرد. و احساس می کنم تغییرات خیلی خوبی کردم و در مسیر درستی تا به اینجا افتاده ام. یک چند تا خصیصه ی بدم را ترک کردم و از تب و تاب افتاده ام. اتفاق خیلی خوبی است که در بحث کردن و سعی در قانع کردن افراد اشتباهی آرام و ساکت شده ام. سکوتی که از هر چیز دیگری قانع کننده تر است.
در کل خیلی ۹۷ و خیلی بیشتر از آن، ۱۴ سالگی را دوست داشتم. خیلی خوب است تولد در بهار. آدم چند روزی وقت دارد تا با خودش خلوت کند و اعماقش سفر کند. نه اینکه روز تولدش، برود مدرسه امتحان ریاضی بدهد.
یکم سرما خورده ام. اما نمی گذارم این فرصت مهم آخر سال از دستم برود. خصوصا این یک هفته ی آخری که نمی رویم، باید تکلیف همه چیز را با خودم معلوم کنم. و یک همه چیز تکانی درست حسابی انجام دهم.
شدیدا عاشق فردریک بکمن شده ام. این بشر فوق العاده می نویسد. یک جا خواندم نثرش را "لطیف" توصیف کرده بودند که انصافا توصیف دقیق و به جایی بود. فردریک بکمن در صدر محبوب ترین نویسنده ام جای گرفته. حتی تولتز و بوکوفسکی و برونته ها را هم رد کرده.
داستان هایش عمیقا با زندگی در آمیخته. پرداخت به جزئیاتش ریزبینانه و در عین ظرافت است. و نویسنده ایست که در ادبیات داستانی امروز، بدون سنگین یا عاشقانه نوشتن، آن بالا را با قدرت به فتح دراورده. این ها را تنها با خواندن دو کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است و بریت ماری اینجا بودش می گویم.
مردی به نام اوه را دوستم بهم قرض داده اما نشرش از این چپندرقیچی هاست و دودلم که بخوانمش یا نه؟ بیشتر تمایل دارم آن نشر چشمه اش را بخوانم. خلاصه که خوشبحال ندا خانم :)
اگنس گرِی را از کتابخانه گرفته ام و می خواهم بخوانمش. اثر آن برونته است. خیلی خیلی جین ایر و بلندی های بادگیر اثر شارلوت و امیلی برونته را دوست داشتم. دوستم می گوید آن عمیق تر می نویسد ولی داستان پردازی اش به اندازه ی آن دوتای دیگر عمیق نیست.
+خیلی دوست داشتم پولی داشتم که بیشتر دم عیدی به نیازمندان کمک می کردم. این را هم باید جزو هدف های سال آینده بگذارم.
+ایمیلی که از خود ۱۴ ساله به خود ۱۵ ساله ام زده ام پاییز سال دیگر به دستم می رسد. یادم رفته و خیلی دوست دارم ببینم به خودم چه گفته ام.
+ولی، هر چقدر هم که مشغله هایمان کوچک و بزرگ و پیچ در پیچ باشد، دنیا بزرگ تر است و عمر کوتاه تر :)
روزی می رسد که مثل دانای فیلم مامامیا یک لحظه قید همه چیز را بزنم و بگویم. لایف ایز شرت. ورلد ایز واید. ا وانا میک سام مِمُریز 😊
+۹۷ عزیزم دوستت دارم و دلم برایت تنگ می شود⚘