جمعه ۹ فروردين ۹۸
خیلی چیزها میخواستم بنویسم، از اوایل اسفند فکرش را کرده بودم، توی ذهنم هم نوشته بودشان، نود و هفت نامه، در باب چهارده سالگی، اخرین نامه ی خود چهارده ساله ام به خود پانزده ساله ام، و غیره و غیره.
اما موقع نوشتنشان قلمم خشک و سرسری نوشت.نشد آنچه که قرار بود باشد.
در اولین کتاب سالم، پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد،(نمیخواهم همه اش را تعریف کنم) فقط اینکه خوشحالم صدصفحه ی خسته کننده ی اولش را خواندم، ذهنیت شخصیت اصلی خیلی جذبم کرد:
اتفاقیست که افتاده و از این به بعد،
هرچه قرار باشد پیش بیاید،
پیش می آید.
خوب بهش دقت کنید. چندبار بخوانیدش. خیلی جذاب است، این جمله هرچه عصبانیت و کینه و اندوه است را بی معنی می کند :)
در دفتر خاطراتم، صفحه های زیادی در ستایش دوست سیاه کرده ام. در خلوت هایم، بهشان فکر کرده ام، برایشان دعا کرده ام، از دستشان خندیده ام، از دستشان اندوه خورده ام،و از وجودشان،
لبخند زده ام.
سه ساعتی از نه فروردین، تولدم، گذشته. هرچند که من نه صبح به دنیا آمده ام. پس هنوز چهارده ساله محسوب میشوم نه؟
چرا انقدر روی چهارده ساله ماندن مُصرم،خود نمی دانم :)
امشب خیلی خیلی خیلی خوش گذشت، یک خیلی از برای عشق هایی که از طرف خانواده ام، مادرم، پدرم، خاله ها، عموها و ... به من سرازیر شد و یک خیلی تبریک های سرشار از عشق و صمیمیت دوازده شبی ها :)
آن هایی که سفری تا عمق عمق دلم پیموده اند و لبخندی شیرین بر لبانم نشانده اند، و اشک هایی شیرین تر از چشمانم ریزانده اند.
عکسهای قبل راستورانی D:
سارایی که راس دوازده تبریک گفته، آتنایی که (همینجوری نخوانید آتنایی که، دنیایی در این دوستی می گنجد) آن پیام فوق العاده دلنشین را فرستاده، عذری با آن نامه ی چهارصفحه ای اشکی شده ی عیدانه اش، و شیوا با آن تبریک از ته دلش که آخرین روز مدرسه برایم جلو جلو نوشته :)
این پیام ها و این تبریک ها شادمانی ام را چنین برابر وجادوی نوشته را اثبات کرده اند :)
و آخرین خیلی هم که خیلی هست ولی به اندازه ی آن دوتای دیگر خیلی نیست،کادو ها و رقص ها و جشن و کیک و غیره 😄
خیلی خیلی تولد خوبی بود خیلی خیلی پانزده سالگی خوبی _هرچند که هنوز که این پست را مینویسم چهارده ساله ام D; _ بود. ممنونم و ممنونم و ممنون بی نهایت تر از ان چه توانستم بنویسم. از مادر و پدر و خانواده ی عزیزم گرفته تا دوست صمیمی های جان جانی و ان قدیمی های دوازده شبی لوتی بامرام دیگر :)
و خدا جان عزیزم :)
+فردا صبح، نه که بیدار شوم، پانزده ساله شده ام :)
آن وقت است که خواب آلود با خودم میگویم،
اتفاقیست که افتاده و از این به بعد،
هر چه قرار باشد پیش بیاید،
پیش می آید :))
پ.ن: تولد من و رنگی رنگی عزیز هردو یک روز است :)