گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


Her and me

پیش نوشت:اسپویل ریزی از هری پاتر در متن زیر وجود دارد.

_خاله، نوجوونیات تقلب می‌کردی؟

_بیشتر تقلب می‌رسوندم. ولی آره، مخصوصا اون سالی که توی خونه درس خوندیم، تقریبا هیچکی نموند که نکرده باشه. اگه کسی بهت گفت نکرده، باورش نکن.

_خب تو اون زمانا چکار می‌کردی؟

_راستش رو بخوای، من کتاب می‌خوندم، کلاس زبان می‌رفتم، زبان سومو تو خونه یاد می‌گرفتم، می‌نوشتم، ورزش می‌کردم، یه عالمه موسیقی از هرکجای دنیا که بگی گوش می‌کردم، و خب با خیلی از این موسیقی ها می‌رقصیدم، به شرق و غرب گرایی فکر می‌کردم و آخرشم نتونستم به نتیجه برسم کدوم کمتر بدتره، و از یه زمانی به بعد، مثل همه‌ی دخترا، یکمم به پسرا فکر کردم.

_یعنی به خاطر همون جمله‌ی آخر اون همه چیز ردیف کردی که مثلا زشت نباشه یا چی؟

_یا چی. نه واقعا، ببین، تو از نوجوونی پرسیدی، اون اولیا مال ۱۳ تا ۱۶ست و اون آخریه مال ۱۶ تا ۱۹.

_خیله خب. یعنی باور کنم که فقط بهشون فکر کردی؟

_من نگفتم فقط بهشون فکر کردم.

_ببین، من فقط از یه زمانی سعی کردم به مغز کله شقم بفهمونم که اونام وجود دارن و لزوما همشون هیولاهای سواستفاده گر احمق نیستن. و البته که همه دخترا هم فرشته های معصوم خوش طینت نیستن. و اینجوری شد که سعی کردم باهاشون دوست باشم. یعنی راستش رو بخوای، از یه جایی حتی متوجه شدم پسرها(حداقل برای من) رفیق های بهتری از دخترهان. هری پاترو دیدی؟

_کتابشو خوندم. فیلماش خیلی قدیمین که.

_خب خوبه. سعی کردم مثل هرماینی باشم. یادمه یه دوست بزرگترم داشتم. اون منو با هرماینی مقایسه کرد. از این لحاظ که تک فرزند بودم و سعی میکردم انفجار اطلاعات و مهارت ها داشته باشم. و اینکه به مرور زمان بهتر شدم و فهمیدم چجوری باید با آدما رفتار کنم. و اینکه دوست داشته باشم. دوست توی زندگی من به یکی از مهم ترین چیزا تبدیل شد و هنوزم هست.

_ولی با پسرا که نمیشه دوست موند. خود هرماینیم عاشق رون شد.

_هوم.

_هوم یعنی میخوای بگی که شما هم عاشق شدی یا هوم یعنی میدونی هرماینی عاشق رون شد.

_هوم یعنی نمیدونم به این گیر بدم که چرا انقدر عاقل اندر سفیهی در میاری یا اینکه چجوری به این گزاره رسیدی که صد در صد یه مغالطه‌ست.

_قبول نیست! خود شما متنفر بودی ازینکه بهت میگفتن عاقل اندر سفیه بازی درمیاری.

_آره راست میگی. برای همین گفتم هوم.

_من هنوز میخوام درباره پسرا بشنوم. تقریبا هیچی نگفتی.

_موجود فضایی نیستن که بخوای درباره‌شون بشنوی. سعی کردم به همون اندازه که دوست دختر داشتم، دوست پسرم داشته باشم. چون دنیای متفاوت و خارق العاده ای دارن و عمده‌شون زندگی رو آسون تر و قشنگ تر می‌بینن. 

_تا حالا کسی بهت گفته اصلاا تو خط جزئیات نیستی؟

_تا دلت بخواد.

_و کتابایی که نوشتی، هیچکدوم از عشق هاشون هستن که داستان عشق خودت باشن؟

_ ببین، تو دختر باهوشی هستی. و یه دختر باهوش باید بدونه که هیچ نویسنده ای به این سوال جواب راست نداده و نمی‌ده. هوم؟

_منسون میگه، بی جواب گذاشتن خودش یه نوع جوابه.

_آفرین. جوابتو گرفتی پس.

 


COVID-19

توی تاریکی می نشینم و ریسه را به پنجره آویزان می کنم:
"داشتم روی ویرایش آن مقاله کار می کردم. بعدش می خواهم شروع کنم. زندگی واقعی را. خواندن و نوشتن و دیدن و حتی درس خواندن بدون استرس..."
این ها را زیر نور ضعیف ال ای دی ها توی دفترم می نویسم. برف شدت گرفته. آنقدر پرزور می بارد انگار که عزمش را جزم کرده آتش کارگران ساختمان رو به رویی را هر طور شده خاموش کند.
فکر می کنم. برف چاق بود که نمی نشست یا برف ریز؟ یادم نمی آید. تکیه داده م به صندلی و انگشتانم با چتری هایم بازی می کنند.
_ نمی دانم چه‌م شده. فکر کنم اگر رفتم و روانشناسی خواندم روی این حالت خودم تحقیق کنم. همه دارند غصه می خورند و افسردگی گرفته اند آن وقت من اینجا در راضی ترین حالت ممکنم به سر می برم. 
_منظورت از چه‌م شده چیه؟ بده که تو هر شرایطی مسلط به اوضاع می شوی؟
_نه مشکل آنجا نیست. فکر می کنم درست نباشد که حتی آرزو کردم این وضعیت کمی بیشتر طول بکشد. البته آرزو نکردم. فکر می کنم اگر بیشتر طول بکشد خوشحال بشوم. این هم همان است دیگر. چه فرقی دارد؟
_آرزو هم می کردی اشکالی نداشت. ضمن اینکه قرار است کلی بخوانی و بنویسی. از این بهتر؟ دیگران هم اگر همچه معجزاتی داشتند همینطوری آرزو می کردند.
_من یک قاتلم. درسته؟
_چی؟
_من یک قاتلم. آرزو کردن برای این که این شرایط بیشتر طول بکشد چه فرقی می کند با آرزو برای اینکه آدم های بیشتری بمیرند؟
_الان رگ معنویت زده بالا یا چی؟
_هیچی. فقط یادم میفته چند شب پیش که داشتیم برمی گشتیم خانه _آخرین باری که رفته بودیم جایی_ یه پسر کوچولو رو دیدم که دستش رو تا ته کرده بود توی آشغال ها.
_هوممم.
_از اون روز حالم از خودم و تمام احمقایی که چپ میریم راست میایم دستامونو میشوریم بهم میخوره.
_ اینکه تو یا دیگران دستاهاتون رو بشورین یا نشورین فرقی تو وضع اون بچه ایجاد نمی کنه.
_می دونم. ولی این منصفانه نیست. نه تنها منصفانه نیست حتی احمقانه ست. می دونی، حتی از خودم به خاطر اینکه وسواس های احمقانه ی عزیزام با اینکه یک هفته ست تو خونه موندن حالم رو بهم میزنه؛ بدم میاد. میفهمی چی میگم؟ از اینکه اینقدر فکر می کنمم همینطور.
_آره. معلومه که میفهمم.
_"من حتی نمی تونم بنشینم با یک نفر ناهار بخورم و مثل آدم حرف بزنم. یا اینقدر حوصله م سر میره یا اینقدر موعظه می کنم که یارو اگه یه جو شعور داشته باشه، صندلیش رو تو سرم خرد می کنه" نگاه کن. اصلا انگار سلینجر من رو نوشته. یا این رو گوش کن "چرا میرم؟ بیشتر به خاطر این میرم که نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و درباره هر حروم زاده بدبخت زخم خورده ای که می شناسم قضاوت نکنم" البته من دارم بهتر میشم؛ ولی هنوز آدم آدم نشدم.
_نکن. الان نصف دنیا دارن به این فکر می کنن که چقدر ناشکر بودن و چون نعمت هاشون رو قدر ندونستن اینطوری شده. کافیه تلگرام رو باز کنی،کلی متن کارما و شکرگزاری و توبه و زندگی زیباست می بینی. عوضش تو هنوز به همون چیزهایی فکر میکنی که قبلا فکر می کردی.
_نه دیگه. اونطور ها هم نیست. من این هارو فقط دارم به تو میگم. به بقیه لبخند می زنم یا نوشته هاشون رو لایک می کنم.
پاهایم را میگذارم لب پنجره. آدم صبح ها نمی تواند از این کار ها بکند. سروصدا و دادهای کارگرها موسیقی پس زمینه زندگی من شده. انگار یک موزیک پر قیل و قال جامائیکاییست که همه دارند فالش می خوانندش.
به تک تک گلدان هایم توی هر طبقه کتابخانه نگاه می کنم. به تک تک کتاب هایم. آن هاییکه چندبار خوانده ام، آن هایی که هنوز نخوانده ام، و آن هایی که هرگز نخواهم خواند.
زیر ال ای دی های رنگی لبخند می زنم. پنهانش می کنم. باید نه تا کتاب دیگر تا آخر همین ماه بخوانم. باید  بروم سر وقت درس های عقب افتاده و تست ها. باید زنگ بزنم دوستم تا چهره اش را ببینم. باید کتاب مسابقات را حفظ کنم. گودریدز را آپدیت کنم، بروم و با گیتارم آشتی کنم، آن همه فیلم توی آرشیو را ببینم، بنویسم، بنویسم، بنویسم.
دوست دارم بروم پشت بام و همانجا بخوابم. همانجا هم ، با افتادن نور خورشید روی صورتم بیدار شوم. آنقدر بنشینم تا برف ها آب شوند. نهم است. دقیقا یکماه تا تولدم مانده. چهار روز تا تولد دوستم. یک هفته تا تولد آن دوست دیگرم. باید یادم بماند بهشان تبریک بگویم.
به تولدم فکر می کنم. به اینکه اگر همینطور پیش برود باید تنها جشنش بگیرم. قبل تر ها فکر می کردم معرکه می شود اگر یک تولدم را تک و تنها لب دریا یا توی دشتی جنگلی جایی بگیرم.
اما حداقل نه برای شانزده سالگی. این موقع آدم باید با دوست هایش برود بیرون و تا نصفه شب نیاید خانه. کاری ندارم که اگر وضع موجود هم نبود نمیشد آنطوری برگزارش کرد.
به هر حال همینطوری است دیگر. آدم بزرگ می شود. آدم پیر می شود. چه در قرن شانزده چه در یک تراژدی مضحک در قرن بیست و یک.
هر وقت به بزرگ شدن فکر میکنم، یاد هولدن می افتم. یا کافکا. البته نه خودش. آنی که موراکامی خلق کرده بود.
بدجوری آرام و راضیم. حالم شاید از همیشه بهتر باشد. برف همچنان می بارد. پاهایم را توی خودم جمع می کنم و همان جا روی صندلی خوابم می برد.

 


مهر دهم برای من

1. خوبی و پاکی هر فرد تو گفتارش نیست، از خودش ساطع میشه. آدمی که خوبی درونش هست، حرف هایش روی تو اثر گذار نیست. سکوتش تاثیر میذاره. صحبت درباره ی کارهای درستش روی تو تاثیری نداره. رفتارشه که اثربخشه. خانم نوری برای من چنین آدمی هستن. بهترین معلم دینی‌یی که تا به حال داشتم. حرف که می زند آدم مسحور می شود. حرف هایش بوی شکوفه های آبی می دهد نه ریا. آدم های معتقد که حرف میزنند، از بوی حرف هایشان میفهمم که اعتقادشان چقدر واقعیست. آنقدر که وقتی گفت کسی که دارد سرتان داد میزند(مخصوصا بزرگترتان باشد)، با داد جوابش رو ندین؛ واقعا اینکار رو کردم. میدونستم کار درستیه. جزو شعارای ذهنم هم بود اما واقعا عملیش کردم، جزیی از درونم شد. متانت و آرامش و ادبیات را خیلی میخواهم که از این آدم یاد بگیرم.

2. برای اولین بار توی تاریخ تحصیلم برگه تاخیر گرفتم. اگر تاخیرم از گشتن توی کتابخونه بود خیلی خوب میشد. اما وایستاده بودم و به دوستم میگفتم نباید خودش را بیشتر توی این منجلابی که هست بکند. داشتم میگفت باید مواظب احساساتش باشد. درسته، داشتم نصیحت می کردم. و بعد در کلاس رو که باز کردم و معلمم گفت برگه بگیر، رفتم برگه گرفتم و وقتی ناظم گفت چکار میکردی؟ گفتم کتابخونه بودم ولی دروغ بود. کتابخونه بودم اما نه تا لحظه ی آخر. گفت که آخرین بارم باشد و این بار را نادید میگیرد. از دو چیز ناراحت بودم. دروغم و سرزنش شدن. آدمی نیستم که این چیزهارا تحمل کنم. اما خودم بودم که چند دقیقه قبلش داشتم دوستم را نصیحت میکردم. نمیگویم آن سرزنش از طرف خدا به خاطر نصیحت کردنم بود و این خرافات. اما تجربه حسی بود. اینکه چقدر حس بدی دارد و اگر خودم نمیخوام بشنوم چرا داشتم به دوستم همان حرف های نهی از منکری حال بهم زن را میزدم؟

3. یک روز خودم را فرستادم کتابخانه و کلی خودم رو دعوا کردم.

_خجالت نمیکشی زنگای قبل از امتحانا میای کتابخونه برای درس خوندن؟ واقعا درسته که تا الان به جز دشمن عزیز همه کتابایی که گرفتی کمک درسی بوده؟

و خودم را انداختم وسط قفسه ها.لای کتاب های انگلیسی قدیمی، کتاب های گنده ی فلسفه و منطق و روانشناسی، قسمت ادبیات جهان و کتابای جنگ و صلح، دن کیشوت، جنایات و مکافات و آن همه کتابی که یک برگشان می ارزید به صد تا خیلی سبز و گاج و مشاوران را رها کرده بودم و رویم هم میشد پا به کتابخانه بگذارم؟ سرزنش کردن بس بود. به پرنیان حقیقی برگشتیم و سه جلد کتابمان را به امانت بردیم. (هرکه دور جوید از اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش)😃

4.انتخاب خودم بود. تصمیم گرفته بودم قوی روش وایستم و ادامه بدم. انتخاب اینکه کلاس زبان، کارگاه داستان، خواندن کتاب را حفظ کنم و از دست ندهم.

از مدرسه با آن زنگ آخر منطق و تحلیل رفتن مغز، خانه آمدم، بعد از ناهار و حمام سوی کلاس زبان روانه شدم. بعد از تمام شدنش هم، پیش به سوی کارگاهمان. که وقتی سرکلاس میروی چقدر لذتبخش است اما هرچه نباشد نویسندگی انرژی تو را میگیرد. چیز زیادی از تو نمیخواهد، فقط همه ی وجودت را.(اگه گفتین تلمیح به چه کتابی‌ست؟)

۸ و نیم شب خانه رسیدیم. شستن صورت و نسکافه و عملیات کبریت لای پلک گذاری انجام داده، با وجود امتحان فنون بنشستیم سر خواندن پرسش اقتصاد.

فقط فصل اول دوساعت طول کشید. ساعت دوازده شد. درس اول فنون یک ساعت طول کشید. درس دومش هم همان حدود با 45 دقیقه ای دور کردن سوالات. آخر، ساعت را که نگاه کردم، سه دقیقه به سه صبح بود.

دیروز به معلمم گفتم چون هفته ی پیش حالم خیلی بد بود و امتحان نداده بودم امروز از من بگیرد. گفت که باشد ولی شفاهی میپرسد.

خانم وقتی وارد شد، فصل دوم را از چند نفر پرسید. دیروز فامیلم را پرسیده بود، فکر میکردم همین الان است که بگوید خیلی خوب نوبت تو شد. اما یکهو گفت تمام. خواست شروع کند به درس دادن. دستم را سریع بردم بالا. گفت آخ! از تو نپرسیدم! خیلی طول میکشه . موندی دیگه.

گفتم خانم سریع بپرسین من جواب میدم. مخالفت کرد و گفت درسش مانده و بروم از آن دوکلاس دیگر بپرسم امتحانشان کی هست تا با آن ها بدهم.

آرام گفتم: باشد. 

باز دوام نیاوردم و دوباره دست بالا بردم: خانم من وقت گذاشتم.. تا سه ی صبح خواندم.. هیچ جوری نمی شود ازم بپرسید؟

گفت میشه دیگه. این ها رو داره همیشه. با یک جلسه غیبت تا آخر ترم باید هی بگردین و بدویین تا اونو جبران کنین.

درجه ی غم داشت فوران میکرد: بله درست میگید خانوم. فقط گفته بودید درستون ارجحه. قبل از امتحان فنونم خوندم. اما بله درست میگین مشکلی نیست با همونا امتحان میدم.

تغییرات هورمونی احساسات را در دلم میپیچانید و توی گلویم می راند. در ظاهر خیلی با آرامش و قدرت کنار آمده بودم اما توی خودم غوغایی بود. چشم هایم گشاد شدند و به بالا چشم دوختم تا آن دو قطره آب نریزند پایین.

_یعنی چی؟ این مسخره بازی ها چیه؟ چرا بغض کردی؟

_من خونده بودم.. خونده بودم.. تا سه ی صبح.. چرا.. نباید بپرسه.. چرا همون اول بهش نگفتم ازم بپرسه..؟

_ بابا خوندی دیگه. یاد گرفتی. علم کسب کردی. هدفت که نمره نبود. مگه یادت رفته گفتی برای دانش خودت میخونی؟

_خب آره.. اما من ناراحتم.. حقم دارم که باشم.. برو توام دیگه

_قرار بود جو بچه ها روت تاثیر نذاره.. اینا کارای تو نیست.. اینا کارای فاضلی و دانشپوره.. مسخره خانوم! تو قراره کلی اتفاقای اینجوری و حتی بدتر و سخت تر برات بیفته، اون روز دیگه قضیه یه درس ساده نیست! آدمایی که میبیننت چند دونه همکلاسی دخترت نیستن.. قوز نکن! نگاهتم بیار بالا!

_هوم.. راست میگی.. من..ولی خب آره ایناهایی که میگی رو همیشه میگم و قبول دارم.. ولی الان دوست دارم گریه کنم.. یا برم تو حیاط چندتا جیغ بکشم.. نه اینکه از اقتصاد باشه ها.. نه فقط میل به گریه..

_حتی الان خجالت میکشم که دارم تو رو قانع میکنم. دلیل گریه و غصه‌ت خیلی بچگانه‌ست. خجالت نداره واسه چیز انقد کوچیکی بهت بگم قوی باش و به خودت بیا؟ بعد اون روزی که یه شکست خیلی بزرگ خوردی چی دارم بهت بگم؟ این یکتای علامت سوال که میدونی به همه کلاس اشراف داره، خوشت میاد بعد بیاد برگرده و یه نگاه چقد_گرفته_ای بهت بندازه؟

_ خیله خب.. منم میدونم که تو راست میگی.. اما خودمم نمیفهمم این بی منطقی غصه‌مو . اونکه چرا ولی مگه نمیگفتیم که وی دونت کِر ابوت هیترز وینینگ اُر لوزینگ اَت دِ اند آف د دِی؟

_  حالا که من بهت فهموندم. بسه دیگه صاف بشین پاتو بنداز رو پات و غیر از گوش دادن دست بالا کن و لبخند بیار رو چهره‌ت.واقعیا نه زورکی. آره آره راست میگی خب توام اشتباه میکنی منم اشتباه کردم. کیپ یور وی اند دونت کر ابوت دم. و نذار جو این غمگین بازیا دیگه بهت وارد شه.

_باشه، مرسی. از حرفایی که زدی و از اینکه هستی. و اینکه خوشحالم که تو پرنیان درونمی. اگه مثلا تو اون نادیا و درون من بودی چیکار میکردم؟

5. مهر امسال برایم پر است از تازه های قوی، دوست داشتنی، اهداف تازه و جذاب، با رعب آور بودنشان و برای اینکه چطور میتوانم به همه‌شان برسم، هم پر از شوقم هم پر از اضطراب و سوال، هم همه‌شان را با هم میخواهم، هم گاهی آینده را میخواهم که بپرم تویش و از حال رد شوم. هی از خودم میپرسم میتونم به همه‌شون برسم؟ بعد جواب میدم آره! چرا که نه؟ و باز یکی دیگر از من ها جواب میدهد: نه! "انسان موجودی کمال جوست فرزندم"! به ایناهایی که فعلا میخوای میرسی ولی احساس نمیکنی که رسیدی، چون توی راه کلی هدف و کار جدید برای خودت تعریف خواهی کرد :)

این هم جذاب است، هم غم دارد و درد دارد. غم از اینکه هرچه بیشتر تلاش میکنی بفهمی و بهتر شوی، بیشتر میفهمی که هیییچ چیز نمیدانی و چقدر بدی و پوچ. و جذاب هم هست که هی میخواهی بیشتر بدانی و بیشتر بفهمی، احساس میکنی حداقل یک میلیونیم از آنچه که هستی بالاتر میروی.

مهر دهم، مهر پانزده سالگی، آغاز جدی تر این زندگی جذاب لعنتی است. آدم درد میکشد و خونی میشود تا ببیند آخرش میتواند روی قله بنشیند و زخم هایش را پانسمان کند و با دهان بی دندانش بخندد؟

به فایت کلاب می ماند.


تپه،کپه،غده هرچه که اسمش را میگذارید

تلگرام را باز می کنم، چیزهایی مثل "گوگل"، "برتری کوانتومی"، "یک رنسانس جدید در طی نیم قرن آینده" میبینم.نوشته تفاوت "انسان بسیار متفاوت تر و پیشرفته تر" با ما مثل تفاوت ما و شامپانزه ها خواهد بود.

ترس به جانم می افتد. و میکشدم به ورطه عمیق فکر. 

من دارم چه کار میکنم؟ در مدرسه از درس ها و عنوان ها هیجان زده میشوم و از انتخابم راضی. عصر برمیگردم و با دلزدگی کتاب هایی را مینگرم که علیرغم جلوه ای که صبح برایم داشت، الان فقط به نظر عقب مانده و خسته کننده میاید. سرکلاس ها فکرم میرود طرف اینکه اگر پسرها بودند جو کلاس چطوری بود؟ رقابت درسی بهتر نمیشد و کارهای احمقانه ی بچه ها در قالب لباس نازیبایی که سولویگ توصیف کرده بود، قطع؟

یا آنطور که آن دختره که انشای حجاب نوشته بود پسرهای بیچاره از راه به در میشدند و جو کلاس متعفن؟ نمیدانم. میدانم و نمیدانم.

خوشحالم و توی مدرسه با خودم میگویم بیایم خانه باانگیزه درسهایم را میخوانم و کلی تست میزنم. میایم خانه میگویم این روز آخری بود که به استراحت پرداختم. از فردا بدنم به این ساعات مدرسه رفتن عادت می کند.

هم میخواهم درحدی درس بخوانم که نام خرخوان رویم بخورد‌. هم نمیخواهم وقتم را با یک مشت کلمه حفظ کردن هدر بدهم. هم میخواهم یکجوری باشم که معدلم مثل قبل بیست بشود و سنجش را اول، هم میخواهم رها کنم و در توسط بمانم و تمرکز را بگذارم روی بلندمدت ها.

تفکرات و اعتقاداتم هر روز از هم می پاچد و دوباره از نو چیده می شود. الگوی های ذهنی مختلف توی مغزم هی جا عوض میکنند و در نهایت توقع دارند یکیشان را انتخاب کنم. هم میخواهم کتاب های درسی ام را با جان دوست بدارم هم کتاب هایی که همیشه یاور من بودند. همیشه با من بوده اند و خواهند‌ بود.

میخواهم هم معتقد بمانم و هم آزادفکر. میخواهم هم برونگرا و جذاب و شاد و انرژی بیرون زن باشم و هم درونگرا و آرام و موقر.

هم میخواهم آنی باشم، هم بنی. هم می خواهم خوب باشم و هم نمی خواهم تظاهر کنم.

شاید دلیلش آن است که من همزمان میخواهم دو آدم باشم. شاید من زیادی کمالگرا هستم. هم میخواهم با معیار جور باشم هم با عرف هم با سیستم ذهنی خودم. همه چیز را همزمان میخواهم. شاید من زیادی حرف میزنم. من زیادی مغرورم. زیادی احمق. زیادی بی مصرف. زیادی پرمدعا. زیادی کمالگرا. زیادی توهم کاملگرا داشتن.

میخواهم خودم را قانع کنم که نباید خودم باشم. خودم هنوز خودمی نیستم که در هدفم است و باید بسابم و صیقل دهم حالا حالا ها. باز میخواهم خودم باشم. همینی ‌که هستم. یکهو جملات مثبت و کتاب های زرد انگیزشی بیخود توی اینستاگرام میایند توی مغزم و فکر میکنم دارم با کپی‌یی تبدیل میشوم که آن ها میگویند. در عین حال میدانم که نمیشوم. من که اینستاگرام ندارم. این جمله ی جزازکل توی ذهنم بلد میشود:

آدم ها حرف نمی زنند، تکرار می کنند. فکر نمیکنند، نشخوار میکنند. تحلیل نمی کنند، کپی میکنند.

چیزهایی میشنوم و لمس میکنم. یکهو همه ی این ها در نظرم حقیر میاید.خودم، هدف هایم، درس های مسخره ام، کتاب هایم. 

بعد از خودم خجالت میکشم‌. خودم را سرزنش میکنم. باز یکی از ان تو میگوید خفه شوم و خودم را دوست داشته باشم. بهم میگوید، جبران میکنی، تو قوی‌یی، اصلا هنوز که چیزی نشده، چرا شلوغش کرده ام؟

بعد فکر میکنم به تغییر هایم. نمیدانم طبیعی‌یند؟

دیگر عاشق تاریخ نیستم. رویش تعصب ندارم‌. بیشتر جذابیت هایش در نظرم تحریف شده میایند. نمیدانم باورشان داشته باشم؟ چیزهایی که حتی سندشان هم غیرقابل باور است؟ 

فکرهای قشنگی میکنم. به دیگران خوب خرده میگیرم،پای خودم که وسط میرسد، عین آن ها رفتار میکنم. فرقم این است که درجا پشیمان میشوم. ده بار برمیگردم روی کارم فکر میکنم و میگویم اکی‌ش خواهم کرد. و باز روز از نو.

نمیدانم این که عاشق نیستم خوب است یا بد؟ نمیدانم زیادی دارم بزرگش میکنم یا زیادی کمالگرایم.

فعل و انفعالاتم مثل قدیم است. نمیدانم بابت کدام ویژگی هایم باید از خودم بدم بیاید و بابت کدام هایشان باید به خودم ببالم؟ اصلا باید ببالم؟

نمیدانم چقدر دارم دور میشوم. از خودم تا خودم. از خودم تا دور و بری هایم. از خودم تا دنیای عرف. از خودم تا اهداف خرد. از خودم تا خدا؟

اویی که باهاش حرف میزنم، اصلا میشنود مرا؟ نمیدانم او آن است که در تصور من است یا اویی که در کتاب دینیمان توصیف کردند؟ اصلا هست؟ 

میخواهم انسان خردمند بخوانم. وقت نمیکنم. وقت نمیذارم. وقت ندارم. نمیدانم کدامشان است. نمیدانم، نمیدانم، نمیدانم.

آل آی نو ایز دت آی دونت نو انیتینگ.

به خودم میگویم تو داری بزرگ میشوی. به خودم میگویم من دارم بزرگ میشوم. مینویسم و وقتی برمیگردم بخوانم ازش بدم میاید. سر همین کلی با خودم کلنجار میروم. بزرگ شدن خوب است؟ بد است؟ من واقعا دارم بزرگ میشوم؟ من از کی بود که بزرگ شده ام؟ شاید دارم پیر میشوم؟ دارم با بزرگ شدن کنار میایم یا ازش لذت میبرم؟ چرا فرق دارم با همه که کوچک ماندن را دوست ندارند؟ اوه خدای من، احتیاج دارم یکبار دیگر ناطور دشت بخوانم.

بزرگ شدن به چیست؟ پنج ماه و بیست و نه روز دیگه ۱۶ سالم میشود. یعنی فقط دوسال و پنج ماه تا ۱۸ سالگی، آن سن دور و دراز نماد کمال در هرچیز؟ سه سال مانده کلا تا انتهای تینیجری؟ 

میخواهم گریه کنم اما اشکم نمی آید. شاید مغزم است که دستور میدهد ننه من غریبم بازی در نیاورم چون واقعا هیچ دلیلی برای گریه کردن ندارم. برای همین میخندم. یک ربع میخندم. آنقدر میخندم که کناری هایم هم بیخودی میخندند. آنقدر که کار به جای چیزی زدی میکشد. آنقدر میخندم به نماد چیزهایی که میخواستم برایشان گریه کنم که دلم درد میگیرد. که اشکم در میاید. آهان حالا شد همانی که میخواستم.

آن روز وقتی تیچر جدید درباره ی گودپوینتسم از بچه ها پرسید، گفتند شی ایز سوشبل. تیچرهم گفت یا. شی لوکس سوشبل.

یعنی چی که گفتند سوشبل؟ مگر من اجتماعی ام؟ من که انقدرر تنهایی را دوست دارم چطور میتوانم اجتماعی هم باشم؟ شاید من اجتماعی ام. شاید من متوهمم که موقر و آرامم. متوهمم که وقتی کسی داد میزند صدایم را بلند نمیکنم. شاید دارم ادا درمیاورم؟ اصلا چرا باید ادای اجتماعی بودن را دربیاورم؟ اصلا من چه‌م است؟ کدام آدم عاقلی‌ست که وقتی برچسب اجتماعی رویش میزنند، ناراحت شود؟

میخواهم انتخاب کنم که کدام باشم؟ درونگرا یا برونگرا. هرچند که مایرز بریگز گفته بوده که intpیم. من اگر هم بخواهم برونگرا باشم باید نقش بازی کنم. من بازیگر خوبی نیستم. من دروغگوی خوبی نیستم‌. اینطوری فقط انرژی تلف میشود.

گاهی با تمام وجود میخواهم سطح دنیا و ارزوها و همه چیزم را در حد احمق ترین بچه ی کلاس تقلیل بدهم.

میخواهم یکهو همه ی این ها را با هم فریاد بزنم. سر معلم ها و بچه ها داد بکشم‌. سر اولین پسری که توی کوچه بهم تکه انداخت داد بکشم. به اندازه ی کافی سر خودم فریاد کشیده ام.

در عین حالی که احساس میکنم اینها گلوله ی گنده ای از دغدغه هایند، احساس میکنم پوچ تر و مسخره تر ازین ها دغدغه نداریم.بیرونم خوب است. درونم هم خوب است. اصلا این ها را نشان نمیدهد. ولی خب اینها همه‌شان یکجاهایی آن تو ها تلنبار شده. در اخلاق پیرزنی ام میزنند بیرون. در فضل فروشی های بی موردم. در همه ی ان چیزهایی که ازشان بدم میاید و در دیگران نکوهش میکنم. 

این جمله از شهرخرس توی فکرم بلد میشود:

"حرف هایی که نمیزنی، به اندازه ی حرف هایی که میزنی مهمند."


کراش آن_مردمان کتاب به دست

آقا این چه کار مسخره ایه که تو میکنی؟ چرا اینطوری میکنی با خودت آخه؟ در عالم رویا دختری متین با لبخندی آرامی که طبیعتت را هیچ چیزی نمی تواند به هم بریزد، ولی تا یه کتاب دست این و اون میبینی عاشق میشی :| میشه برام توضیح بدی چرا؟

_من که عاشق نمیشم :€

_ منتظر توضیحم؟

_ آممم. خب خوبه دیگه. الان ها که هیچکی کتاب نمیخونه، آدم هایی که کتابخونن مورد احتراممن. مورد محبتم هم D:

_چرا فکر میکنی هرکی کتاب خوند آدم خوبیه؟

_ وااا. خب من که میدونم هیچکی آدم خوبی نیست! همه خورده شیشه دارن به هر حال. ولی هرکی کتاب خونه صفاتی درش رشد و پرورش پیدا میکنه که برای من ارزشمنده =)

_ ولی وای به حالت اگه یه بار دیگه کتاب دست یه نفر دید و توجهت بهش جلب شد و با یک نگاه قلب قلبی زل زدی بهش و خواستی باهاش سر صحبتو باز کنی!

_...

 

رفتم تئاتر! هم اکنون از تئاتر برگشته ام :)

خیلی خیلی خوب بود. خیلی حس خوبی گرفتم از تئاترش. صبح کتاب پروفسور شارلوت برونته را تمام کردم و تئاتر راهم که دیدم، یک چیز سبز ابی خوشگلی در وجودم جوانه زد. از آن جوانه ها که می گویند: دختر، انتخابت درست بوده. قشنگی هایش را ببین! به راهت ایمان داشته باش ؛)

قبل از شروع تئاتر، همان گوشه که ایستاده بودیم، یک خانمی داشت دستبند های خوشگل و جینگول پینگول میفروخت. گفت که دنداپزشک است و به زور والدینش دنداپزشکی خوانده ولی علاقه اش به کارهای هنری نهایتا آنقدر فوران کرده که با عشق این ها را درست میکند و می فروشد :)

به دلیل جماعت روشنفکر سیگار کشی که آنجا بودند، نفس کم آوردیم و رفتیم بیرون. دیدم یک آقایی تکیه زده به دیوار و دارد ‌کتاب میخواند. و من را می گویید باز همان آش و ♡~♡ همان کاسه *~* .

هی کله می کشیدم که عنوان کتاب را ببینم اما هیچ طوری عنوانش خوانده نمی شد( یک کتابخوان واقعی را میتوانید از روی این بفهمید که وقتی کتاب می خواند، عنوان روی جلد را طوری نمی گیرد که همه ببیند به به چه شاهکاری کرده، من پیش از تو دستش گرفته و دارد می خواند‌‌! مثل کسی نیست که طوری موبایلش را دستش می گیرد که سیب گاز زده ی روی گوشی اش دیده شود!) 

خلاصه لحظه ای چنان شوقم بالا گرفت که گوشی را درآوردم و یک عکس از آقا گرفتم =)

این خصوصیت عجیبیست که در من به وضوح پررنگ و پررنگ تر می شود هی! توی کتابخانه، وقتی این بابا بزرگ ها را میبینم که دارند توی قفسه ها دنبال کتاب های شریعتی و دیوان فردوسی می گردند آنقدر ازشان خوشم می آید که دوست دارم بروم بنشینم کنارشان و کله ی کچلشان را به سرم فشار بدهم، عینک ته استکانیشان را به چشمم بزنم و با هم بنشینیم شاهنامه بخوانیم و تعریف و تفسیر کنیم ^-^

یا کوچولو های کتابخوان. من کلا آدم بچه دوستی نیستم. یعنی اینطور نیستم که یک بچه ی کوچولو ببینم جیغ بزنم و بدوم که بغلش کنم. ولی وای از بچه ای که کتاب دستش باشد! چشمانم را باز همان هاله ی قلب قلبی را در بر می گیرد :)) مخصوصا که یاد بچگی های خودم می افتم که زار می زدم تو رو خدا برای من از این کتاب های دو صفحه ای داروخانه ها نخرید! ازین کتاب قطور ها بخرید! اینطور شد که بچگی کلی افسانه و حکایت و مثل و داستان های خوب ایرانی و اینجور چیزها خواندم. و ده سالگی که مجموعه ی علوم ترسناک را پیدا کرده بودم و می خواندم، دیگر بهشت من بود آن مجموعه! علاوه بر اینکه کلی اطلاعات خوب و مفید توی کله ام ثبت میشد که یکهو وسط جمع های بزرگتر یک کدامشان را میگفتم و همگان را به حیرت وا میداشتم ؛) (مثلا یادمه یکبار یک آدم بزرگی داشت قپی می آمد که یک ماری را در کارخانه اش پیدا کرده و ماره فوق سمی بوده و داشت از خودش قهرمان میساخت و این حرف ها. که یکهو یک بچه آمد وسط و با ارائه ی کتاب های علمی اش و اشاره به سروکله و زبان مار ثابت کرد که آن مار غیرسمی بوده :)). اینگونه بود که آن بزرگتر دلخور شد ازین که داستان قهرمان بازیش سرانجامی نداشته D;)

برگردیم به قصه ی اصلی. حسودی ام میشود به بچه های امروزی که این همه مجموعه ی جذاب و مصور در دوره ی خودشان دارند. همان حکایت ها هم برایشان نو و امروزی روایت می شود! ولی آنقدر دوست دارمشان این ها رااا. هی میروم قسمت کودکان کتابخانه که هی این کوجولو ها را موقع کتاب خواندن و ورق زدن تماشا کنم‌. اون روز خانمه میگفت آقا شما که بزرگید بروید قسمت خودتان! من هم گفت آقا دیگه بذار چند دقیقه بیشتر نمیشه ؛))

و اما می رسیم به پسرها ÷) و مردان کتابخوان ÷) 

آن روز که با آتنا رفتیم کافه، صاحب کافه نشسته بود و داشت کتاب می خواند! من همانجا به طرز عجیبی از آن کافه خوشم آمد D;

به زور اسم جلد کتاب را نگاه کردم، غزلیات شمس! فضای کافه با کلی کتاب های خفن و از ان خوب های ادبیات_اکثرا خارجی_ پر شده بود ♡~♡

من و آتنا یک نگاه یکی_مارا_بگیرد به هم انداختیم و رفتیم سروقت کتاب ها. ناطور دشت و جز از کل را برداشتیم و آوردیم سر میزمان. 

از آخر هم دوام نیاوردم و رفتم و سرصحبت را با آن آقای شریف شمس خوان باز کردم. کتاب هایش را خیلی تمیز جلد کرده بود. این یکی از چیزهایی بود که احترام برانگیخته شده ی درونم را چندبرابر کرد! خلاصه در حین صحبت فهمیدم این جناب کتاب خوان عجب چشمان درشت قهوه ای شرقی‌‌یی دارد!

یا آن روز تابستان پارسال. فرودگاه صربستان. یکهو سربرگرداندم دیدم یک آقاپسر کنارم نشسته و دارد کتاب میخواند! چنان شیفته اش شدم که =))). هرچقدر وول خوررم که توجهش را جلب کنم و بحثی ادبی به زبانی دیگر باهم بکنیم، نشد :) (البته اگر هم در کتابش غرق نبود سرش را برنمی گرداند. مردان خارجی اراده شان دست خودشان است_ این را مثل یک طوطی تکرار نمیکنم. واقعا تجربه اش کردم و میدانم که می گویم_ طوری دیدشان در دنیای خودشان تنظیم است که اصلا نمی دانند که کنارشان دختر یا خانمی نشسته. آنقدر در آن سفر این تجربه که نگاه هیچ مرد هیزی رویم سر نمیخورد برایم عجیب بود که حتی کخم گرفته بود توجه کسی را جلب کنم!) اینطور شد که از پسر کتابخوان یک عکس انداختم و هنوز هم که هنوز است گاهی نگاهش می کنم :))

وقتی بیان نخواهد عکسی راسته باشد!

 

خلاصه که نظرتان درباره ی این خصوصیت عجیب چیست؟ شما هم از این کارهای عجیب الخلقه ازتان سر میزند؟

پ.ن: درباره ی پیر و جوان و کودک حرف زدم ولی درباره ی دختران کتابخوان حرفی نزدم‌. خب راستش، من سه تایشان را در زندگی ام دارم. و از داشتنشان خیلی خیلی خوشحال و فوق العاده خدا را شاکرم. خیلی از خصوصیات، اخلاقیات و چیزهای خوبی که در من شکل گرفته از برکت وجودشان بوده :) خدا برایم نگهشان دارد و بر تعدادشان بیفزاید :)) 

آ مین


?Are you growing up really

از رو به روی آینه رد می شوم، یکهو می ایستم و به خودم زل می زنم.
_آممم تو چقدرر... بلند شدی!
خود آینه ای ام لبخند می زند و بیشتر ژست می گیرد.
_چقدر، موهات بلند شده...
دارد بهم لبخند میزند و موهایش را پریشان می کند.
_صبر کن ببینم.
بهت زده می ایستد.
_این دو تا مو سفیده بلند شدن باز.
کنارشان میزنم. یکی دو تا دیگر آن زیر میبینم. سه تا، پنج تا، شش تا، هفت تا، نه تا.نه تا موی سفید فقط همین جلوها.
اولش که داشتم به خودم نگاه میکردم. دنبال یک راهی می گشتم که به خودم ثابت کنم حالا شاید یکم قد این دختر آینه ای بلند شده باشه، ولی کوچولوست! کوچولو! اینقدر بزرگ و خانمانه نیست و عاقل اندر سفیه نگاه نمیکنه.
دختر آینه ای می گوید: سر کی رو داری گول میزنی؟ این نگاه عاقل اندر سفیه و اینارو از کجات در میاری؟ تو وقتی نه سالتم بود همه ی بچه های مجتمع میگفتن بیا و بازی کن نمیرفتی و توی تراس میشستی کتاب میخوندی! در مورد کوچولو بودن، یه نگاه به خودت بنداز، قدت از مامان دو سانت بلندتر شده. نگاهت فرق کرده، راهنمایی و دبستانت برای همیشه تموم شدن! یک ماه دیگه یک دختر دبیرستانی حساب میشی! فقط سه سال دیگه همین موقع، چند ماه از ۱۸ سالگیت گذشته. بزرگ شدی. داری بزرگ میشی. انقدر نخواه که به خودت بقبولونی که کوچیکی و بچه هنوز!
دختر آینه ای دلخورانه چشم نازک میکند و یک نگاه مگی طور به دختر بیرون آینه می اندازد.
_ نه خیر. من بچه‌م هنوز. نمیبینی که آژانس ها هنوز بهم میگن عمو؟ فروشنده ها فعل مفرد برام بکار میبرن؟شبا با پنگوئنگ میخوابم؟ بعدشم تو چرا انقدر اصرار داری که بگی بزرگی؟ مثلا میخوای چی رو ثابت کنی؟
_تو چرا انقدر اصرار داری که بگی هنوز بچه ای؟ از چی میترسی؟ از دنیای بزرگا؟ از عاشق شدن؟ رنجیدن؟ غم ها و مشغله های سخت دنیای بزرگانه؟
دختر بیرون آینه ساکت می شود. چشم می دوزد به اینور و آنور. ازینکه دختر آینه ای فکرش را خوانده بهش برخورده.
_خب، بله‌. خودتم میدونی که. میخوام توی قلمروی خودم به اوج برسم.
_ببین، تا کی میخوای ادامه بدی این زنجیره ی تظاهرو؟ تا کی میخوای تظاهر کنی که قدرت کافی برای حفظ قلمروت رو داری؟ببین مثل همون جمله ای که توی آنی شرلی بود، هر چقدرم که زور بزنی و کشش بدی، بالاخره میاد موقعی که شکوفه صورتیای دوستی در برابر رزهای قرمز رنگ ببازن. چه بخوای، چه نخوای.
_خوبم دارم. حالا میبینی. من هر حرفی زدم تا حالا پاش وایستادم.شکوفه صورتی و رز قرمز رو ولش کن. آیم اکی ویت مایسلف. جاست یو اند آی.
_من دارم بهت میگم، که تو خودتم در باطن حرفایی که میزنم رو قبول داری. در ظاهر داری انکارشون میکنی چون چنگ زدی به آخرین قطره های بچگی که دارن از لای انگشتات میریزن.
_هاا؟ برو بابا. من تا چهار سال دیگه هنوز نوجوون حساب میشم.
دختر آینه ای با نگاه نافذش، اخم آلود به دختر بیرون آینه نگاه میکند. یک پیراهن آبی روشن پوشیده، با فرفرهایش که ریخته‌اند روی شانه هاش.
_ببین، باشه. شاید یکم از حرفات درست باشه. اما میدونی که من اونقدر خودکفا هستم که...
_ساکت‌شو! حرفایی که میزنی شاید قشنگ و قوی به نظر برسن. اما شبیه بالنن. تو خالین. و ، و ، ...
دختر آینه ای میخواهد بگوید بچگانه اما یادش می آید که بحثشان سر همین است که شی ایز گرویینگ آپ. شی ایز نات ا چایلد انی مور.
_خودت ساکت شو! گاهی احساس میکنم تو تبلوری از کلیشه ها و تصاویر احمقانه ی مردمی!
_ منم گاهی احساس می کنم تو تبلوری‌یی از تمام کتاب هایی که خوندی و اندیشه ها و رویاهایی که داری! در حقیقت فکر میکنی داری!
هر دوشان عصبانی هستند و با خشم به هم نگاه می کنند. هر دوشان می دانند که حق با دیگری است. که زیادی خودشان را جدی گرفته اند. هردوشان به این فکر میکنند که این دفعه دیگر خیلی بلند شده بود، و خیلی، زیبا...
همه چیز از همان جا شروع شد. ازینکه دریچه ی قلبشان را باز کردند و شروع کردند به دیدن دنیا. از قلبی که گاه گداری آرزو می کردند، کاش نبود. و بعد، لبشان را گاز می گرفتند...


درمانده و مُسترس(استرس دار)!

+تو سطحی‌یی.تو سطحی‌یی. نمی تونی. نمی تونی.الان نشستی و به خیال خودت داری فکر میکنی، اما نمی تونی... 

÷چرا میتونم. اونقدر بهش فکر می کنم تا بتونم.

+کِی اون وقت؟ تا شنبه میخوای دست دست کنی؟ نمیشه که. معلوم نیست...

÷میشینم کتابای مورد علاقه‌مو دور می کنم؛ میشینم رو کاغذ ویژگی هاشو مینویسم.از دل شخصیت هام شخصیت خودمو در میارم...

+هی کتاب. کتاب. اره خب. کتاب نسبتا زیاد خوندی. ولی چه فایده وقتی نشستی قلم بزنی. عرق بریزی. اون همه ایده ی در نطفه مرده... اون همه داستان نیمه کاره.حتی نشستی از رو کتابای موردعلاقت رونویسی کنی... چوبشو بخور ...خوبت شد حالا؟

÷استرس دارم... میترسم... احتمال قبول نشدنش خیلیه... اونجا با صلابت گفتم میتونم و میام و برام مسئله ای نیست که اونا بزرگسالن. مسئله ای نیست که دو فصل عقبم... اما اینا ها مهم نیست‌. ترسیدن که عیب نیست... من میتونم‌. امشب میسازمش. به خودم متعهد میشم که انجامش میدم. دو شب میفرستمش... مینویسمش. روش عرق میریزم ده بار پاره می کنم و خط میزنمو دوباره مینویسم... اما تسلیم نمیشم...

+بالفرض که نوشتی و فرستادی و قبولم شدی. فکر میکنی بتونی بین اووون همه بزرگتر یه چیز خوب بنویسی؟ کلیشه نباشه؟ خودتو مضحکه نکنی؟ باز مثل اون رمان قبلیه نیمه کارش نذاری؟ کلاس زبان هرروزه و بدمینتونتو بهانه ی تنبلیات نکنی؟

÷نه مینویسمش‌. باید بنویسمش. این تابستونو هدف گذاشتم که یک رمان بنویسم... پس ایده هم مینویسم و میفرستم.بالفرض که یکم کلیشه بشه. بالفرض که بچگانه از آب دربیاد. خیله خب! من هنوز بچه‌م! اگه اون یکی رو در نظر نگیریم، اولین کارمه. قرار نیست خارق العاده و بی نقص باشه...

+به قیافه ی صبا نمیومد بیاد... AوAهم که نمیان! اصلا تو بری و با اون ها هم راحت باشی، بابا شاید اوناها با تو راحت نباشن! ندیدی گفتن یه مسائلی هست که مناسب سن شما نیست؟

÷اصلا تو چی میگی هااا؟ حرف حسابت چیه؟ مگه تو من نیستی؟ پس چرا انقد بر ضد منی؟ الان که این استرس به جون من دائم الخونسرد افتاده باید حداقل اینکه کمکی نمیکنی ساکت باشی، تو که الان از یه دشمن خونی هم بیشتر داری دلمو خالی میکنی! آقا دوست دارم!من ایدمو مینویسم.میفرستم. قبول شدم، چه بهتر. میرم اونجا. خودمو بالا میکشم‌. تمام تلاشمو میکنم...آدمیم که یچیزیو بخوام به دستش میارم! مهم نیست که وقتی یه نویسنده ی بزرگ شدم و برگشتم این رمانمو خوندم خنده‌م بگیره و موهامو بکشم! بالاخره باید یکجا شروع کنم! یکجا باید استارتش بخوره!این همه جا نشستم گفتم تک فرزندی خوبه و من در تنهایی‌م بهترین جنبه های خودمو بیرون می کشم و تنهایی موفق میشم، الان هم همونه. سر حرفی که زدم میمونم. تا ساعت دو میشینم و بالاخره خلقش میکنمو میفرستمش. هرآنچه که باید پیش بیاید، پیش میاید! تمام!

 

پ.ن:استاد داستانم گفتن برای اینکه اجازه بدن ترم پیشرفته ی رمان نویسی که مال بزرگسالان هست رو بیام، باید ایده و طرح رمانمو براشون اول بفرستم تا تایید کنن. هرچند که قبلش گفته بودن صلاح نمیدیدن من برم... هرچند کلی اما و اگر توکاره‌‌‌...ولی من تلاشمو می کنم‌... این بالاخره باید از یه جایی شروع بشه. و چه جا و موقعی بهتر از الان!

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan