گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


دقیقه ی نود!

آخر چرا اینطوری شد؟

امروز که یک ساعت بهمان بیشتر هم وقت دادند؟ دیدید چی شد؟ دو تا تابستان نامه ام را(یکی در وبلاگ و یکی در دفترخاطره) ناتمام ماندند. سفرنامه ام را ننوشته ام. نامه های اول مهر به دوستانم را ننوشتم، نامه به خود فردا و حجت تمام هایم را ننوشتم، اتاقم را همین الان مرتب کردم، ریزه کاری های بولِت ژورنالم را تکمیل نکردم!

دیگر چه بگویم؟

فقط پنج دقیقه تا پایان تابستان مانده و همین را بگویم که خیلی مفید و هدفمند پیش بردمشو لذت بردم ازین تابستان و کلی هدف ها و اراده ها و تجربه های جدید کسب کردم :)

کلا تا چهار دقیقه ی دیگر نهمی محسوب میشوم و از فردا رسما دختر دبیرستانی به حساب خواهم آمد و مهر را با اقتصاد شروف خواهم نمود!

+ هرچند امروز به دلیل تغییرات هورمونی‌یی که سارا خیلی خوب در آخرین پستش توضیحش داده، تمام خوش خلقی های تابستانم به باد رفت و کمی غرغر کردم ولی الان بهترم و خب خداروشکرر(مدل هیولایی بخونید)

++زشت نیست تابستان نامه ام را یک مهر بگذارم؟


وقایع کتابخانه ای+ یک پیشنهاد :)

 در کتابخانه

به نظر یک مادر دختر گمراه در انتخاب کتاب می بینم. با لبخند گل و گشادی به سمتشان می روم و میپرسم: چه ژانر کتابایی دوست دارین؟ میتونم کمکتون کنم؟

خانومه با چشم هایی گرد شده: یک چیز هیجااانی.(دست ها را نیز با هیجان تکان میدهد)

من:(پیرمرد صدساله ای که از پنجره بیرون پرید و... را می کشم بیرون): بفرمایید. این طنزه. هیجان هم داره.

خانومه دوباره با چشم هایی گرد شده: نه. میخوام یک چیزز هَیِییجانیی باشه.

من: خب این هم خوبه.

خانومه: خیلیی هیجانیههه؟ ازینایی که نشه زمین گذاشتش؟..

من (:/) : خببب نمیدونم. خیلی این ژانر "هیجانی" شما رو نمیخونم من.

خانومه: (دوباره دست هایش را در هوا تکان میدهد) هَ یِ جااا.._

من: خانوم این قفسه ازین ماجراجویی و ترسناکاست خودتون هیجانیتونو پیدا کنین :/

دقایقی بعد (عده ای دیگر وارد آن قفسه شده اند)

_بچه ها کتاب خوب چیه؟ از کجا بدونیم ایناها خوبن؟

_من یکی از دوستام میگفت "من پیش از تو" خیییلی خوبه.

_اه. اینجا نداره که.

_ ههههه. خخخخ. اینجارو. ننه بزرگه سلام رسونده گفته متاسفه. خخخخ

من(😐😑😲😞)

_بی نوایان. آخییی. الهییی

من(به تَنِ هوگو در قبرش فکر میکنم)

_ اینو نگا کنیننن. پیرمرده صدساله‌ش بوده از پنجره پریده بیرون ناپدید شدهه‌. چه خنک.

_(صدای یک خانوم بزرگتری که انگار مادر و سرپرست آن جمع است) آهااا. فکر میکنم این خوب باشه. ایننن شد یچیزی.

_کو؟ کو چیه.

_هرگز نگو هرگز!

من قفسه ی آنور:😑😑😑😑😑😑😲😲😲 خدایا خودت ظهور کن!

 

+توی پیوندهای روزانه ام، "یک پیشنهاد خیلی خوب" رو از وبلاگ مریدا گذاشته بودم. که مریدا وبلاگش رو پاک کرد و باید اون پیوند رو بردارم :(

پیشنهادی که مریدا داده بود به این صورت بود: بقیه ی پولاتون رو، پونصدی، هزار و دوتومنی، که اضافه میاد کنار بذارین. جمع کنین جمع کنین تا بعد یه مدت یه مقدار قابل توجهی بشه. بعد، وقتی یک پول خوبی شد، صرف امور خیریه‌ش کنین. مثلا مریدا با پول های اینطوری‌یی که جمع کرده بود کلی خوراکی و میوه و چیزهای خوشمزه خریده بود و بسته بندی کرده بود و برده بود برای بچه های پرورشگاه فکر کنم. خیلی خیلی پیشنهاد خوبی بود. اواخر بهار بود. منم با خودم تصمیم گرفتم اینکارو بکنم. پول خوردامو که از آژانس های کلاس هام میموند میذاشتم توش.با خودم گفتم از اول تابستون اینکارو میکنم. تا آخرش. هرچقدر شد، خرجش میکنم برای لوازم تحریر بچه های کم بضاعت. با این قیمتای سرسام آور لوازم تحریر که هرسال دوبرابر میشه، شاید در حد چند دونه مداد پاک کن بتونم کمک کرده باشم.

یک روز اومدم کتابخونه و دیدم پرده زده که نهاد کتابخانه های عمومی کشور، کمک ها برای لوازم تحریر و این هارو میپذیرن برای کودکان سیل زده. مهلت تا سی مرداد. خیلی خوشحال شدم. یک روز بعد از بدمینتون رفتم پیاده خریدم(تا اونجا پولم ۵۰ هزار تومن جمع شده بود) و بعدش هم بردم کتابخونه.

 

در همین حد تونستم بخرم. شاید به اندازه ی یک سال یک دانش آموز. یکم خجالت زده بودم ازاینکه لوازم تحریری که خریده بودم به کیفیت اونی که قرار بود برای خودم خریده بشه نبود. اما خوشحال بودم. خوشحال از هدیه کردن :))

میگن کارخوبی رو که میکنی، عیان نکن که ثوابش از بین نره. اگر مریدا عکس اون خوراکی هاش رو نمیذاشت و اون پیشنهاد رو نمیداد، من هم به این فکر نمی افتادم. گذاشتمشون، شاید جرقه ای باشه برای یکی مثل خودم که این پست رو میخونه.


غلط های املایی رایج زبان فارسی

1. کلمات ربط: که، به، نه و غیره

من این مدل غلط نویسی رو بیشتر در نسل جوان تر می‌بینم. حس می‌کنم خیلی هم ریشه‌ای شده، بیاین با هم بررسیش کنیم:

ک چی؟

ن نمیام.

ب تو چ!

یا

کع چی؟

نع نمیام.

بع تو چع؟

در زبان فارسی کلماتی که کسره‌ی پایانی‌شون از خودشونه، ه می‌گیرن. مثل خیلی از اسامی دخترونه:"یگانه، حنانه، ستاره، بهاره". برای که، به، چه هم همینطوره. نمی‌تونیم ه رو حذف کنیم. ضمن اینکه ع گذاشتن هم علاوه بر اینکه غلطه، از نظر زیبایی شناختی خیلی بد می‌شه. موافقین؟

2. "گذار" و "گزار"

گذار و گزار روی هم سه معنا دارند که ما از دوتای آن خیلی استفاده می‌کنیم:

۱.قرار دادن:

_این لیوان را روی میز بگذار(عامیانه: بذار)

_آن متن را در گروه گذاشت.

_لباس هایتان را در داخل کشو بگذارید.(عامیانه: بذارید، بذارین)

۲.اجازه دادن:

_مامان، می‌گذاری بروم مهمانی؟(می‌ذاری؟)

_پدرم نگذاشت به اردو بروم.(نذاشت)

۳. به جا آوردن، این یکی با گزار:

_از لطفتان سپاس‌گزارم.

_خانم مدیر از تو خیلی گله گزاری می‌کرد.

_نمازگزاران در نمازخانه جمع شده بودند.

3.هکسره

مثلا می خوایم بپرسیم که "زبانِ فارسی" درست هست یا "زبانه فارسی" ؟

اول باید ببینیم ما کجاها آخر کلمه از "ه" استفاده می کنیم؟

1. به جای "است" یا "هست" : در زبان عامیانه از ه در آخر جمله به جای است استفاده می کنیم. مثلا:

_ اون ماشین چقدر قشنگ است.

_ اون ماشین چقدر قشنگه.

2. هنگام نام بردن از چیز، یا کسی که قبلا معرفی شده(معرفه):

_ با یک پسرِ جدید آشنا شدم. اسم پسره، نویده.

دقت کنید که در جمله ی بالا دوبار از "ه" استفاده شده: بار اول ما پسر رو معرفی میکنیم، بعد از اون، به خاطر این که برسونیم منظورمون همون پسر هست، میگیم: اون پسره/دختره/خانومه/ماشینه.

بار دوم هم که میگیم اسمش نویده، "ه" به جای است به کار برده شده: اسمش نوید است.

(البته که من با هیچ پسرِ جدیدِ نوید نامی آشنا نشدم D:)

3.وقتی ه مال خود واژه باشد(یعنی به واسه‌ی اضافه شدن کلمه ای دیگر"مادرِ مهربان مثلا" تلفظ نشود): مثل ستاره، بهاره، کمانه، بهانه، ترانه، که، به، چه، شسته رفته

خب. برگردیم سر اصل مطلب. از کجا بفهمیم که من توی جمله ی اول اون بالا، نباید می نوشتم: با یک پسره جدید آشنا شدم؟

خب دوتا راه برای فهمیدنش هست.

1.ویرگول گذاری: دارم زبانه(ویرگول) فارسی را نجات می دهم.

باید ببینید که وقتی بعد "ه" ویرگول می گذارید تا آنجا به تنهایی معنی میدهد؟ اگر معنی داد پس درست است و اگر بی معنی بود، لطفا آن ه ی بیچاره را پاک کنید.

2: است گذاری: ه را بردارید و است بگذارید‌. اگر معنی داد، درست است: اسم او نویده.

اسم او نوید است.

 

 او دختر بامحبتِ نوع دوستِ احساساتیِ کوچکی بود.

ننویسم: او دختره بامحبته نوع دوسته احساساتیه کوچکی بود.

 

4. راجع به

لطفا با: راجب به، راجبه، راجه به و راجع بع دیگران را وحشت زده نکنید. املای درست این کلمه فقط و فقط راجع به هست. اگر به شک میفتید یا املاش براتون سخته، می‌تونین از "در مورد"، "درباره‌ی" "در ارتباط با" استفاده کنین.

5. (ئ) و (ع)

باشد. قبول. اگر در کیبوردتان (ئ) ندارید یا شیفت و آلت گرفتن برایتان سخت است، یا حوصله ندارید انگشتتان را کمی بیشتر روی حروف نگه دارید، به جای (ئ) لطفا از (ی) استفاده کنید حداقل. به جای : فائزه، ننویسید فاعزه. حداقل بنویسید فایزه.

یا به جای مطمئناً. ننویسید مطمعناً‌. تازه در موارد وحشتناکی " مطمعنن" هم دیده شده!

6.خواهر، خواستن، خواهش، خوابیدن

این از اولین و مهم ترین و شاخص ترین مورد های املایی زبان فارسیه. تو ابتداییمون خیلی روش تاکید می‌شه. جالبه که هنوزم که هنوزه خیلی ها اشتباه می‌نویسندش. فرض کنید من گروه مدرسه مان را باز میکنم و با چنین جمله ای مواجه میشوم:

بچه ها میخاین برم از خاهر خانوم فلانی خاهش کنم بهش بگه امتحانو کنسل کنه؟ حالا فعلا من برم بخابم تا فردا‌.

و غش می کنم.

7. "ه‌گی"

وقتی آخر کلمه ای "ه" هست، و ما میخواهیم به آن پسوند گی اضافه کنیم، باید "ه" را حذف کنیم!

خانه+گی= خانگی

خسته+گی= خستگی

تحصیل کرده+گی= تحصیل کردگی

 

بیشتر از همه وقتی عصبانی و منفجر میشوم که میبینم یک شخص بزرگسال اینطوری نوشته باشد. مثلا خاله ای عمویی، به هر حال بزرگتر ها. همه شان تحصیل کرده هستند و اینطور نوشتنشان دو دلیل دارد: خواسته و ناخواسته.  ناخواسته اش اینطوریست که آدم آنقدر این غلط ها را میبیند که بدون آنکه بفهمد و بداند به کارشان می برد. حتی گاهی برای من هم اتفاق افتاده که موقع نوشتن یهو عصبانی شده باشم چون سر املای یک کلمه که کلی در فضای مجازی تحریف شده بود، به شک افتاده بودم. :D

پ.ن: توی فضای وبلاگ، خیلی کم غلط املایی می بینم. خطابم به همه ی ما بود. همه ی ما در همه ی فضای مجازی و حقیقی.

پ.ن2: اگر غلط املایی به خصوصی در نظرتان هست که از لیست بالا جا مانده، خوشحال میشوم بگویید تا اضافه اش کنم.

پ.ن3 در مورد تذکر دادن به فردی که غلط نوشته؛ متاسفانه تجربه هایی دارم که نشان می دهد بهتر است اینکار را نکنید‌. تذکر ندهید. چون طرف بدجور از شما عصبانی می شود، دلخور می شود، می گوید خودش می دانسته و عجله ای داشته می نوشته، از احمقی شما به خاطر اینکه موضوع اصلی حرفش را درک نکردید و دنبال عیب های بنی اسرائیلی گشتید دلخور می شود، حتی در مواردی کار به قهر هم کشیده شده!

می توانید، در جمله ی بعدیتان از همان کلمه، البته به صورت صحیحش استفاده کنید تا طرف غیرمستقیم بفهمد. باشد که رستگار شویم.


یک داستان تقریبا تکراری، در باب وبلاگ

دو هفته گذشت، دو هفته مانده.

می خواستم بنویسم، موضوعی دلخواهم نبود. شاید به خاطر تابستان_نامه ی بلندی که قرار است اواخر شهریور منتشرش کنم، شوقی برای پستی دیگر نبود :)

بحث نوشتن شد. همیشه احساس می کنم نوشتن بزرگترین موهبتی بود که به من و خواندن، بزرگترین موهبتی بود که به بشر عطا شد. همیشه با خودم فکر میکردم، منِ درونگرا، اگر نوشتن را هم نداشتم، چطور برون ریزی می کردم؟ احتمالا منفجر میشدم!

من از هشت سالگی داستان مینوشتم. گاهی خاطره، و انشاهای مدرسه را.

از وقتی سیزده ساله شدم، شروع کردم به روزانه نویسی. خاطره البته. برای خودم یک دفتر دویست برگ خریدم و هفتم و هشتم و نهم را نوشتم. عاشق دفترخاطره ام بودم. در نوشتنم غرق بودم. گاهی عکسی، یادگاری‌یی هم درش میچسباندم.

خب پس کجا قرار است از وبلاگ صحبت کنیم؟ هفتم این ها بودم که وبلاگ صدرا علی آبادی را میخواندم. بعدش، دوست عزیزم آتنا، یک موقعی فکر کنم اواسط هشتم یا هفتم بود که زنگ زد و توضیح داد وبلاگی زده و آدرسش را داد. وبلاگ آتنا بهترین چیزی بود که میتوانست در این سه سال دوری من و او را بهم وصل کند.

تا اینکه، سال نود و شش، سال خیلی بدی شد. البته نه برای من. برای کل کشور. همه‌ش زلزله و قتل و دزدی و آتش سوزی و تجاوز و غیره... . تا اینکه وقتی هواپیمایی در کوه های دنا سقوط کرد، من عصبانی شدم‌. گریه کردم. و نوشتم. حدود دوازده صفحه بی وقفه از تلخی ها و بدی های نود و شش نوشتم. آدم وقتی عصبانی یا غصه دار است، بهتر می نویسد. خلاصه آن موقع من آن متن را پشت تلفن برای آتنا خواندم و او هم گفتش که تو که هدفت نویسندگی است، چرا وبلاگ نمیزنی دختر؟ قلمت خوب است. این نامردی است که تو از من میخوانی، ولی من از خواندن نوشته های تو محرومم.

من مقاومت کردم. تا جایی که می توانستم مقاومت کردم. به آتنا میگفتم که من اگر قرار باشد در وبلاگ بنویسم، دیگر نمی توانم در دفترخاطره ی عزیزم بنویسم. و اگر قرار باشد در وبلاگ بنویسم، نمی توانم به عیانی دفترخاطره ام بنویسم.

از او اصرار و از من انکار. تا اینکه یک روزی از مرداد پارسال، قوه ی کنجکاویم قلقلکم داد و توی گوگل ساخت وبلاگ را سرچ کردم. وبلاگ زدم. همانجا پست شروعی تازه هم نوشتم که خیلی مسخره است و اصلا هم ازش خوشم نمی اید. ولی ولش کردم. به آتنا هم نگفتم وبلاگ دارم، تا اینکه یک روز از زیر زبانم کشید. باز اصرار هایش را شروع کرد که بنویس. این اصرار ها ادامه داشت تا زمانی که تبدیل به تهدید شد D:

بهم مهلت داد تا قبل روز تولدش در بیست و چهارم آذر، بنویسم وگرنه باهام صحبت نمی کند یا همچه چیزی. نوشتم. و از آن موقع تا به حال، دارم مینویسم :)

وبلاگ نویسی را دوست دارم و بارها از آتنا تشکر کرده ام. ممنونم ازینکه میخوانیدم و ازینجورحرف ها دیگر :))

یک چندتا چیزازتان میپرسم و لطفا اگر تمایل دارید، جواب بدهید :)

قالب و قلم من چطور است؟ دوستش دارید؟ یا به زور میخوانید؟

از طرز نوشتنم و کلا از نوشته هایم، به نظرتان من چجور آدمی ام و چه ویژگی هایی درم پررنگ است؟

نقدی؟ پیشنهادی؟ انتقادی؟ خوشحال می شوم بشنوم :)

یک چندتا پست دیگر در باب داستان وبلاگ نویسی ام: آتنا، در باب بلاگ، اعتقادات تاریخ انقضا دار

+پست در جهت فراخوان آقای هاتف، به منظور روز وبلاگستان فارسی نوشته شده است.

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan