گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


آتنا

احساس خیلی نزدیکی جهت کتاب ها و دایره ی فکری مان(!)به هم داشتیم.

آخر هم مشخص شد که اول سال هردو ازهم متنفر بودیم .بعد ادای همدیگر را در می آوردیم و ریسه می رفتیم.

ششم تمام شد،مدرسه ها جدا شد،اما دوستی ما قطع نشد.

چیزی که نمیگذاشت این بین رابطه قطع شود،کتاب ها بودند.

کتاب ها دنیایی داشتند خیلی خیلی بزرگ و شگفت آور. و اگر وارد این دنیا میشدی و کس دیگری را هم آنجا میدی ، خیلی کیف داشت. ذوق و هیجان عجیبی داشت.


این  شد که حدود سه سال است با هم در ارتباطیم و بعد از هر تلفنی که به هم میزنیم و درباره ی کتاب ها و داستان ها و نویسنده هاصحبت میکنیم(بیشترش در همین مورد است)تا مدتی سرحال تر میشوم و به کتابخوان هایی فکر میکنم که بین یک عالمه آدم دیگر تنها مانده اند و همیشه چشم هایم دنبال پیدا کردن یکیشان است.


مدتیست که آتنا خیلی درباره ی وبلاگ و وبلاگ زدن و اهمیت وبلاگ نویسی با من حرف میزند،من هرچه گفتم که بگذار به همین داستان نویسی و خاطره نویسیم که خیلی گسترده تر از انتشار پست در وبلاگ است،ادامه بدهم به تهدیدهایی نائل شد که همان بهتر است نگویم.

امروز تولدش بود،یعنی تولدش است.

تولد ۱۵ سالگیش.

فکر کنم انتشار این پست و آرزوی رسیدن به اهدافش بتواند هدیه ی خوبی برایش باشد.

(نمیدانم دقیقا چطور با این پروسه ی تحمیلی کنار بیایم اما سعی خودم رو میکنم😐)

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلااام عزیز خلم
چه عجب بلاخره نوشتی
قرار بود فحش بدی بهم.خیلی خوب نوشتی که:))
خوشحالم که داری مینویسی خیلی خیلی و خودت تاثیرش رو میبینی یا من بهت میگم اگه اجازه بفرمایید:)
تند تند بنویس لطفا * **** ** ** *** ******

همیشه دوست بمونیم:)
love u:)
اون تهدیدا هم لازم بود.

دیگه دیدم روز تولدته گناه داری.
قرار نبود که بد بنویسم!
این هم از تهدیدای تو نبود، هدیه بود.
ایشالا💙
مرسی☺

راستی
بهترین هدیه هم بود:)
خدارو شکر😉🌷
جمعه ۲۲ شهریور ۹۸ , ۲۳:۰۶ دختر دماغ گوجه ای :)

چقدر خوبه آدم دوست کتابخون داشته باشه :) اونم تو دوستی های مدرسه

منم دبستان بودم کتابای جودی رو خیلی دوست داشتم :)) همینطور ماجراهای یک پسر چلمن، رامونا، نانسی درو و آمبر بروان :)

واقعااااا. لطفیه که خدا به ندرت به کسی میکنه. و اونقدرم گرانبهاست که ما با اینکه سه ساله هم مدرسه ای نیستیم ولی دوستیمونو حفظ کردیم :))
واای چه جالب D:
خدایی جودی خیلی دوست داشتنی بود نصف خلاقیت نهفته ی منو جودی شکوفا کرد. کلی تابستونا مقوای تابستون پرماجرا درست میکردم، کلاژمن درست میکردم، انجمن راه مینداختیم، بافتنی انگشتی میبافتم.... تنها تاثیری که جودی نتونست روم بذاره، دکتر شدن بود :)
من رامونا و هنری زلزله و آمبر براون رو میخوندم ولی دوست نداشتم. کلا از کتاب هایی که شخصیت بچه فقیره(به قول معروف کتابای چارلز دیکنزی) خوشم نمیاد ؛)
به غیر جودی آرمنته ی جن زده رو دوست داشتم =)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan