گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


دانوب ، گفت و گو ها، مردم

روزی که سر کلاس مطالعات ، معلمِ رو اعصاب داشت تند تند به ما سوال میگفت و اصلا برایش مهم نبود که خود درس چیست؛ وقتی داشت سوال رود دانوب از کدام کشورها می گذرد را میگفت، اصلا فکر نمی کردم که تا سه چهار ماه دیگر ببینمش.


قسمت کوچکی از دانوب،دومین رود طویل اروپا


مردان کوچک دست به قلم

من شاید در کل زندگی ام، به اندازه ی انگشت دو دستم، رمان ایرانی نخوانده باشم.

آن خوب های قدیمی اش را نخوانده ام، چه برسد به این جدید های بی مایه ی اینترنتی.

(البته افتخار نمیکنم که نخوانده ام. در لیست خواندنم قرار دارند.)

اما در همین دو سه ماه گذشته، دو تا کتاب وطنی خوانده ام.

یعنی نویسنده هایش، همشهری و تقریبا هم سن و سالم هستند :) 


رهایی از کام مرگ، یک صدم ثانیه

الان که دارم این پست را مینویسم، دست هایم میلرزد و صدای محکم قلبم در سرم فریاد میکشد. پاهایم خشک شده و دهانم باز نمی شود. واقعا نمیدانم چطور همین بیست دقیقه پیش از مرگ وحشتناکی نجات پیدا کرده ام‌.

مهم نیست باور کنید یا نکنید. هیچ چیز دیگر برایم مهم نیست‌. واقعا نمیدانم چطور تا دو ساعت پیش برایم مهم بود امتحان ریاضی یکشنبه را بیست بشوم.


جز از کل

نمایشگاه کتاب سال پیش جز از کل راخریدم.

خیلی دوستش داشتم و در آن دوره عاشقش شده بودم.الان هم جزو کتاب های مورد علاقه ام است.

البته یادم می آید آن زمان هی مراقب بودم که نثرش به قلمم سرایت نکند.آنقدر که سنگین نوشته شده بود.


امسال، در دوره ی داستان نویسی تابستان یک دختری بود که همه خیلی از او خوششان نمی آمد.یکم رفتارش سبکسرانه بود.فکر میکردیم همان ۲۸ این ها را باید داشته باشد.

حاشیه نمی روم.دو جلسه به پایان دوره باقی مانده بود که آمد خواهش کرد که هرچه گشته جز از کل را پیدا نکرده.و این که آیا کسی می تواند برایش بیاورد تا جلسه ی آخر به او بدهد؟

من همان جلسه همراهم بود. کتاب را دادم. جلسه‌ ی اول گفته بود که یک کتاب نوشته. جماعت کتابخوان و خوبی بودیم. ولی گمانم زیادی اعتماد کردم‌. با خودم فکر می کردم یعنی واقعا می شود چنین گروهی از آن بدقول های قدرِ کتاب ندان باشند؟اصلا.

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan