شنبه ۱۸ آذر ۰۲
چیزی ننوشتم و حداقل نمیتونم بنویسم فعلا. اما این اینجا باشه که خودم یادم بمونه چقدر برای هر ثانیه جلو رفتن این روزهام جنگیدم و دارم میجنگم هنوز.
میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.
چیزی ننوشتم و حداقل نمیتونم بنویسم فعلا. اما این اینجا باشه که خودم یادم بمونه چقدر برای هر ثانیه جلو رفتن این روزهام جنگیدم و دارم میجنگم هنوز.
نمیدونم چرا وقتی پست کلم رو خوندم شدیدا گریهم گرفت. من حتی برای مرگ خیلی از بچههای پارسال اشک نریختم. غصه خیلی خوردم اما اشک نریختم یا نتونستم. اما با پست کلم زار زار گریه کردم. نمیتونم ته قلبم به خودم بقبولونم که به خاطر مامانه. اصلا نزدیک نمیبینم روزی رو که منم همچه پستی بنویسم.(نباید نزدیک ببینم.) حس میکنم مامان تا ۵۰ ۶۰ سال دیگه باهام هست و همچنان در حال لباس ست کردنه. هر چند خودش هر روز آرزو کنه زودتر تموم بشه. سال اخیر خیلی زخمهای عمیقی زدیم به همدیگه. برای من اثرات روانیش مونده اما تا حدود خیلی خوبی تونستم باهاش کنار بیام. عاشق ویژگی خودمم که میتونم با همه چیز کنار بیام. با نبود آدمها زود کنار میام. دلتنگی به معنی واقعی کلمه پاره م میکنه، اما خوب کنار میام. امروز دوستم بعد از دو سال بهم پیام داد و معذرت خواست و سعی کرد صلح ایجاد کنه باهام. جواب دادم من هیچوقت با تو در قهر نبودم که بخوام الان در مسالمت باشم. به قولی بهش رسوندم که بنده هیچگاه در برابر کارهای هیجانی تو که بلاک کردی و نمیدانم به کلاغهای کور رساندی اهمیت ندادم. نه بلاک کردم نه دعوا کردم و نه حتی پرسیدم چرا. فقط کنار اومدم که از اون روز به بعد قراره اون فرد در زندگیم نباشه. و حالا که خودش دنبال صلحه، باز هم برای من فرقی نمیکنه. فقط خودمو تطبیق میدم.
آدمها که چنین رفتاری در من میبینن فکر میکنن دختر آروم و مظلومیم حتی. ولی خب این مظلومیت نیست و اون دختری که بیش از یک ساله داره میجنگه و در برابر همه قانونای ناعادلانه هنوز داره وایمیسه و جدل میکنه منم. همینی که با رفت و آمد آدم ها خیلی آروم کنار میاد.
اون روز داشتم به مامان میگفتم یکی از دلایلی که با دخترها خیلی رابطه خوبی نمیسازم و دوستی های گرلیش و اکیپی ندارم اینه که خیلی دراما کویینن. داشتم میگفتم فلانی یه مسئله براش پیش اومده و چندین روز گریه کرده و به همه گفته و همه هم کمکش کردن و دلداریش دادن و باز هم هنوز داره غر میزنه و به زمین و زمان میگه بدبخته و مظلومه. در حالی که من یبار نزدیک بود خفت بشم توسط حاج آقاهای گشتی، و چند تا اتفاق وحشتناک دیگه برام افتاد؛ و هیشکی نفهمید. حلش کردم و تمومش کردم و گذر کردم ازش. داشتم به مامان میگفتم دخترهایی که اطرافم هستن، به مسئله به عنوان یه بهانه برای غوغا نگاه میکنن. شلوغ میکنن، گریه میکنن، غر میزنن، جار میزنن، از جای دیگه خشمگین میشن و خشمشون رو به بقیه بخشهای زندگیشونم میبرن. و اینها برای من غیرقابل درکه. چون برای من تا مشکلی پیش میاد اولین چیزی که به فکرم میاد اینه که چطوری حلش کنم و به خوبی گذر کنم ازش. احتمالا بر میگرده به بچگیم. تنهایی ای که از اول بهش خو گرفتم و طی پروسه رشد، سعی کردم مشکلاتمو حتی پیش مامان بابا هم نبرم تا نگرانشون نکنم یا دعواشونو نخرم. این شده شخصیت الانم. مامان هم تاییدم کرد و به این نتیجه رسیدیم که اگه همسن هم بودیم اصلا با هم دوست نمیشدیم و احتمالا سایه هم رو با تیر میزدیم.
عاشق وقتاییم که با چیزای خوب یاد میشم. هر کی میاد بهم از زبان و کتاب و نوشتن میگه و مشورت میگیره و نظر میخواد کیف میکنم. تازه به چشم دیدم که واقعا دیسیپلین جواب میده. سه چهار ماه پیش که فرانسوی رو شروع کردم نه دوستش داشتم نه با آواهاش راحت بودم. حالا به جایی رسیدم که خیلی خوب تلفظای احتمالی رو حدس میزنم و میتونم صحبت کنم و جلو برم. امیدوارم سریعتر پیش برم چون درسی که میخونم یه علم فرانسویه و منابع خوبی به دست خواهم آورد اگه خوب یادش بگیرم. از اونور، دلتنگم. برای آدمها. اما با خودم در صلحم. نمیدونم اثرات پاییزه یا چی اما اون همه خشم و گریهی تابستون از بین رفته دیگه. الان میدونم دقیقا در چه وضعیتیم. دور، دلتنگ، تک افتاده ولی راضی. از خودم راضیم. بیشتر زندگیمو به ایراد گرفتن از خودم میگذرونم اما وارد هر اجتماعی که میشم، حتی اجتماعهای آکادمیک سطح بالا، میبینم ایول بابا جاهای خوبی از مسیر ایستادهم. صلح درونیم از همین میاد. از پذیرش همیشگیم و ادامه دادن. مطهره همیشه این موقعها بهم میگه
you're really unstoppable aren't you?
که البته مطهره لطف داره. اما گاهی قلبم قبول میکنه که این جنگندگیه و همین خودمو به خودم امیدوار میکنه.
بچه که بودم، تقریبا ۴ ۵ سال پیش، اومد نشست کنارم، رویای تهران رو بهم گفت. اینکه تهران خیلی خوبه، بزرگه، جای پیشرفته و اینکه داداش میخواد بره اونجا. کلی خوب گفت. پرسید تو نمیخوای دانشگاهت رو تهران باشی؟ گفتم نمیدونم. فکر نکنم. از تهران خوشم نمیاد. از تهرانیها که اصلا.
قضیه به خاطرات بد سفر یک روزه تهران برمیگشت. یک روز قبل از سفر به صربستان، تهران بودیم، از راننده اسنپ گرفته، تا مسئول موزه، مسئول فستفود، مسئول هتل اونقدر جیغجیغو و پرسروصدا بودن که برای من تا چند سال بس بود اون همه صدا. بدون هیچ دلیلی دعوا میکردن. جیغ میزدن و پاچهتو میگرفتن انگار که چه خبره. منم همون روزم چشام کاسهی خون شد. در حساسیت به آلودگی هوا احتمالا. این شد که از تهران بدم اومد. اون روزی که نشست کنارم و از رویاش بهم گفت، فکر نمیکردم رویاش تو سر منم کاشته بشه. میخواست تو المپیاد شرکت کنه و مقام بیاره. بعد سال های دبیرستانش رو خوش بگذرونه و با مقامش بره دانشگاه تهران یا شریف تهران.
این گذشت. نفر بعدی که تهران رفت سارا بود. کسی که تقریبا هفت ساله باهاش دوستم. داستان اونم خیلی جالب بود. با هم صبحها بیدار میشدیم و درس میخوندیم. اون برای کنکور، من برای نمونه قبول شدن. سال اول رتبهش خوب شد. اما تهران قبول نشد. دانشگاه رفت. یه ترم هم موند. اما انگار تهران صداش میزد. انصراف داد. بیشتر خوند. رتبه شد. درخشید. بعدش دانشگاه تهران آورد و رفت دانشکده هنر.
نفر بعدی پرهام بود. سال کنکورش غیب شد. یک سال وبلاگ و باقی قضایا رو تعطیل کرد. بعد اومد رتبهی خوبشو اعلام کرد. بعدش هم تهران قبول شد. که البته ترم اولش پشت کامپیوتر گذشت. بعد کرونا تموم شد و پرهام رفت تهران دانشگاهش.
سال کنکور اون غیب شد. اول صحبتو به صفر رسوند و بعد من بهش گفتم حق نداره چند ماه باهام حرف نزنه و بعد یهو بیاد از خریدهاش بگه. یا کلا باشه یا کلا نباشه. قرار شد کلا نباشه. یه سال باهم حرف نزدیم. که البته درست نیست. چون یکی دو باری ایمیل زدیم.
بعد من درس خوندم. تلاش کردم. خودمو کشتم. نمیشد و که سال قبل من پرهام و سال قبلترش سارا به اون خوبی نتیجه بگیرن و بعدش من هیچی. پس گفتم تمام توانمو میذارم و ایشالا تمام توانم به تهران ختم شه. منم یه سال خوندم. رتبهها اومد. نتیجهم خوب بود. بعدش شهریور شد. شهریور یه دختر معصوم کشته شد. بعدش بهم پیام داد. تو پیامش نوشته بود میخواد بهم بگه دوسم داره قبل ازینکه کشته بشیم. دیگه تو ببین جوان ایرانی و خصوصا دختر ایرانی چه همه ترس و بدبختی داره تو زندگیش که در عنفوان جوانی به دوستش پیام بده بگه دوستش داره، چون ترس از کشته شدن قبل حرف دل زدن داره. خلاصه. منم دلم تنگ شده بود. پیشنهاد دادم با هم صحبت کنیم. اما اگر خواست بره بازه؛ قبلش بهم بگه، با هم صحبت کنیم، و بعد خداحافظی کنیم. گفت نه دیگه نمیرم. بعد از رتبهم پرسید. رتبهم خیلی از اون بهتر شده بود. بهم گفت برای کنکور اصلا نخونده. و احتمالا تهران نمیاره. برام خیلی عجیب بود که اونقدر راحت دربارهش حرف میزد. وقتی از بچگی رویاش رو پرورونده بود. گفت که هم ناراحته هم خوشحال. ناراحته که من با رتبهم احتمالا تهران میارم و میرم از پیشش. و خوشحال چون رتبهم خوب شده و میتونم برم. چند شب گذشت. نتایج اومد. من جامعهشناسی علامه آورده بودم و اون مکانیک فردوسی. خندیدیم و تبریک گفتیم به هم. که البته برای من اصلا دوران خوبی نبود. چون مامان هی گریه میکرد و میگفت نرو. خلاصه.
از اینجا بود که شروع شد. شاید هم از خیلی قبلش شروع شده بود. نمیدونم دقیقا از چی شروع شد. ولی میدونم یه چیزی در کار بود چون تهران از چیزی که فکر میکردم بهتر بود. که البته باید بگم من اصلا به چیز به خصوصی فکر نمیکردم. تموم چیزی که تو ذهنم بود این بود که خب به هر حال دانشگاه با رنک علمی بالاتر هست و یکم استقلال و روی پای خود وایسادن. اینجا خیلی فراتر از اون چه که فکر میکردم بهم داد. دوست خوب داد. آزادی زیاد داد. موزههای قشنگ، پارکهای زیبا، و گوشههای امن داد. انقلاب از اونی که تو نوشته ها میخوندم بهتر بود و ولیعصر و کشاورز هر روز منو به سمتش میکشوند. مترویی که چند تابستون قبلش گیجم کرده بود رو مثل کف دست میشناختم و شب های تئاترشهر و کافههاش برام دوستداشتنی بود. دوستهایی که سالها از پشت کلمات و آواتار ها میشناختم رو دیدم. باهاشون بیرون رفتم. پیاده روی. کشف. شهود. دانشکدهم کوچیک بود. و دور از پردیس اصلی. روز اول که سر کلاساش رفتم از شدت ناامیدی گریه کردم. اما بعد آروم آروم اکی شدم. استاد ادبیاتم عاشقم شد. مثل تمام استاد ادبیات های زندگیم که عاشقم بودن. و من باز فکر کردم که اگر بحث مهاجرت مطرح نبود جا و مکان اصلی من ادبیات بود. چیزی که به خاطرش وارد علوم انسانی شدم اصلا. مهمتر از همه اینکه سال اول سال پرشوری بود. خوشحال بودم که معترض بودم. که بخشی از شور اجتماعی بودم. که اون پارچه رو کندم از سرم. به خاطرش جنگیدم. به خاطرش ترسیدم. به خاطرش کمیته رفتم. پرنیان پارسال شبیهترین پرنیانی بود به پرنیانی که ذاتا درون من وجود داشت. زیبا، آزاده، جنگجو و رها. یه ماهم بیشتر از اومدنم نگذشته بود که سر و کله پسرک پیدا شد. از اونجا شروع شد که دیدم حالش بده و سرفههاش زیاد، بهش پیشنهاد دادم ببرمش بیمارستان. بردمش، بعد برای قرصهاش آب خریدیم و چای و شیرینی و جلوی بیمارستان خوردیم. آهنگ گذاشتیم، از خاطرات گفتیم، وجه مشترک پیدا کردیم و در آخر قرار گذاشتیم که قرصهارو یادش بیاریم تا سروقت بخوره. یک ماه بعدش اومد گفت دوستم داره. من هم گفتم دنبال پارتنر نمیگردم. و اینکه آخه اصلا کی با همکلاسیش تو رابطه میره؟ دو روز دیگه با هم کات کنیم چطور چشممون به چشم هم بیفته؟ سعی کرد قانعم کنه. من اونقدر به آینده فکر میکردم که متوجه حال نبودم اصلا. از تعهد هم میترسیدم راستش. و اینکه هنوز دلم پیش کسی بود که نه میتونستم بهش بگم و نه میتونستم داشته باشمش اصلا. اوضاع جالبی بود. گفتم نه. قبول کرد. با هم پارک لاله میرفتیم. انقلابگردی میکردیم و کتابای مورد علاقهمونو برای هم میخریدیم و آخرش هم روی سردر دانشگاه تهران مینشستیم تا سیگار بکشه و کارتون ببینیم. دوران خیلی قشنگی بود چون مردم توی خیابون قشنگ و مهربون بودن. بهمون شکلات میدادن و از این کاغذهای موهات چهقدر زیباست. کشاورز خیلی قشنگ بود. یبار زیر تابلوی خیابون ۱۶ آذر بهم گفت بعد آزادی توی همین خیابون میبوستم.
ولنتاین به زور کشوندم بیرون. دسته گل خریده بود و هدیه. کافه رفتیم. نشستیم. من باز هم گفتم نه. از ترسهای همیشگیم گفتم. کلی بهونه آوردم. ضمن اینکه بهترین دوستم بود و اگه بعد کات از دستش میدادم اصلا به از دست دادن دوستی نمیارزید.
همه حرفام مسخره بود حالا که بهش فکر میکنم.
از آخر اسفند، وقتی پیش هم نبودیم، فکر کردیم که خب شروعش کنیم. اگر بعد یک ماه دیدیم کار نکرد، محترمانه برمیگردیم به وضعیت قبلیمون. کار کرد. دوریهای تعطیلات خیلی عذاب آور بود اما کار کرد. روز به روز بهتر میشد و بیشتر شگفتزدهمون میکرد ازینکه چهقدر خوبه. هیچکدوم روزای تولدمون کنار هم نبودیم اما برای هم تولد گرفتیم. یه سری دیتهای محشر رفتیم. تهران هر چهقدر خوب بود خوبیش چند برابر شد. من خیلی زندهتر و شادتر و خوبتر از بقیه همخوابگاهیام بودن که صبحتا شب خوابگاه میموندن و فقط به خاطر کلاساشون بیرون کشیده میشدن. من زنده بودم. و عاشق. و رها. زندگیم دست خودم بود. و عالی بود. درس هم خوب میخوندیم با هم حتی. و کتاب. واقعا احساس خوبی بود که کتابای مورد علاقهمو دونه دونه بهش میگفتم و میخوند و عاشقشون میشد. دانشکده خوب بود. چون اون هم مال خودمون بود. خوب بود که تو پردیس اصلی نبودیم چون آزادی عملمون از دست میرفت. استادا و کلاسا خوب بودن. بچههای دانشکده اونقدر خوب بودن که بعضی روزها تا نه شب با هم دانشکده میموندیم. حتی دابل دیت ها خوب بودن. ماجراها خوب بود. تهران که هستم خودمم. آزادم. از خستگیها و سختیها و بدیهاش کاملا مطلعم. اما خوبیهاش برام خیلی ارزشمندن. و با اینکه اون فردوسی مشهد موند، باهام قطع ارتباط کرد(دوباره) و اوضاع زندگیش بهم ریخت یکم، اما خوشحالم رویای تهرانو انداخت تو کلهم. رفت و آمدها و فشارهای روانی باعث فرسایش اعصابم شده و تو پست قبلم گفتم ازشون. اما باز هم میارزید. حداقل به خاطر همین یک آدم همهی اینها میارزید چه برسه به مزایای دیگهش.
وقتش شده که بنویسم. خیلی وقته که باید بنویسم. اینجوری نیست که بگم امروز همون روز موعوده و من باید بنویسم. ولی شاید امروز همون روز انفجار باشه که باید بنویسم. همیشه نوشتن من رو به خودشناسی خوبی از خودم میرسوند. آخرین پستی که اینجا منتشر کردم رو یادم نمیاد. حتی قبل از نوشتن این پست نرفتم نگاهش کنم. فعلا میخوام زیاد بنویسم و اکیه که خونده نشه. نمیدونم اصلا کسی هست که به فکر اینجا باشه دیگه؟ خوشبختانه من سهم بیان زندگیم رو گرفتم. اونقدر دوست خوب از بیان جمع کردم که زندگیم زیبا شده. دوستایی که تقریبا هر روز یا هر چند روز باهاشون حرف میزنم، میبینمشون و باهاشون بیرون میرم. هدف اولیه من از وبلاگ نویسی جمع آوری دوست نبودم اما خوشحالم که این همه دوستیهای با کیفیت نصیبم شد. دیگه در حدی شده که میتونیم روی هم حساب کنیم برای مهمان شدن در خونههای هم در شهرهای متفاوت.
با این حال اومدم تو پنلم و دیدم ستارهی خیلی ها روشنه. ستارهی سولویگ روشن بود، هلن، پرهام، سارا، النا. پستهاشون رو خوندم و حس خوبی گرفتم. همیشه عاشق این بودم که جزئیات زندگی اطرافیانم رو بدونم. بدونم کدوم شخصیت داستانی رو دوست دارن یا وقتهای بیکاریشون چه کار میکنن. بعد ها میتونسنم با اون اطلاعات خوشحالشون کنم، ارتباط بگیرم، شوخی بسازم، مکالمه درست کنم.
اما خب درباره زندگی خودم. یادمه یبار یکی بهم گفت ما منتظر بودیم تو بری دانشگاه و کلی بنویسی. چی شد؟
خیلی چیزها شد عزیزان. خودم هم باورم نمیشه فقط یک سال ازش گذشته باشه. حس میکنم یک دههست من درگیرم. سالهای سال ماجرا دارم و دراما.
نکتهی دیگه این که من خیلی رو خودم حساب کرده بودم. خیلی از خودم کار کشیدم. شاید چندین برابر ظرفیت جسم و روحم از خودم کار کشیدم. یک سال تمام فشارهایی رو تحمل میکردم که بقیه با چشمای گرد مینشستن نگاهم میکردن و میپرسیدن فقط بگو چطوری اینارو هندل میکنی؟ منم میخندیدم میگفتم نه بابا اکیه چیزی نیست.
در حقیقت هم برام چیزی نبود. من واقعا اهل مدارام. فرقی نداره چه مشکلی برام پیش بیاد من قبل از سوگواری اول دنبال راه حل و کنار اومدن با اون مسئلهم. تو این یکسالم از مشکلات دوری، رفت و آمد، جنگ با خانواده، جنگ با حاکمیت، جنگ با دانشگاه، جنگ با درونم، جنگ با فامیل، مشکلات زیاد و خیلی عجیب در روابط دوستی گرفته تا کرختی هام در مواجهه با کتابخوانی و چیزنویسی دست و پنجه نرم کردم. جنگ هم الکی به کار نمیبرم. به معنای واقعی کلمه جنگیدم. بحث کردم. دفاع کردم. ثابت کردم. در کل خیلی چیزهای عجیب غریبی رو به دوش گرفتم و تقریبا بخش عظیمیشون رو به کسی هم نگفتم تازه. دوستهای چندین سالهم توی بدترین مواقع، خودشون توی اوضاع بدی قرار داشتند و نمیشد مشکلات اونارو هم چندان کرد.
یه چیزی که برام جالبه. روح جمعی غالب بر زمانه. یادمه یه دورانی چنان دستم به نوشتن نمیرفت که چندین ماه نه در کانال تلگرام و نه در وبلاگم چیزی ننوشتم. ولی همون موقع هم، تقریبا اکثر دوستانم و کانال هایی که دنبال میکردم دچار همین شده بودن. و از یجایی به بعد که تونستم مووان کنم و بیشتر بنویسم، دیدم که بقیه هم کم کم دارن به عرصه نوشتنشون برمیگردن.
الان هم چند تا پست وبلاگی باز کردم و از دوست های هم سنم خوندم که همه حس میکنن پیر شدهن. فرسوده شدهن. فشار عظیمی رو تحمل میکنن. و گفتم پسر، چقدر دقیق توصیف حال منه الان. منم همینم.یه سال همه چیز رو به دوش کشیدم و دم نزدم و کنار اومدم اما الان چنان احساس فرسودگی، مفلوکی، فشردگی و داغونی دارم که نمیتونم با این ورژن خودم کنار بیام. من در طول زندگیم هر چه بودم ضعیف نبودم. اما الان هر آن امکان داره چنان وا بدم که دانشگاه و دوست و خانواده و آینده اجتماعی و همه چیم رو بذارم کنار و برم توی بیابان درویش بشم. واقعا میگم. این احساس منه و حاصل فشاری که مدتیه حمل کردم. گاهی چنان منفجر میشم و گریه میکنم و جیغ میزنم که اصلا باورم نمیشه من همونیم که شش هفت ماه بدون گریه سر کرده بود. حس میکنم پیرم. خیلی پیر. یه موجود باستانی پوچ. یه موجودی که محکومه به قرن ها زندگی در حالی که زندگیش هیچ معنا و دست آوردی نداره. قبول شدن رشته و دانشگاه مورد علاقهم خیلی خوب بود چون یه هدفی بود که گذاشته شده بود، یه مسیری بود که براش تلاش کرده بودم و در نهایت هدفمو به دست آورده بودم. اما الان هر هدفی میذارم، هر تلاشی میکنم و هر چه قدر میدوم. در نهایت گیر زندگی میفتم و باز له میشم. میمونم. هیچی. تلاش بی نتیجه و خستگی و ناامیدی مانا. حتی نمیتونم با خیال راحت و سری آسوده یه دیت برم. همهش در حال ترس و اضطرابم که توی راه دستگیر نشم، با چه وسیله نقیلهای برام که بار اقتصادی برای صاحب وسیله نداشته باشه؟ زودتر راه بیفتم که پای پیاده برم؟ تو راه گیر نیفتم. ازم دزدی نشه. دستگیر نشم. رسیدم اونجا خدا کنه راهم بدن. اگر راه ندادن کجا برم؟ اگر مقصد دوم راه ندادن کجا برم؟ چی بخوریم که بتونیم از پس هزینهش بر بیایم و همزمان سیر بشیم؟ چجوری برگردیم که زود رسیده باشیم خونه؟ تو ترافیک نمونیم؟ گیر پلیس نیفتیم؟
همه اینا یه فرایند طاقت فرسا میسازه که کلی بار روانی داره و تهش دو تا عکس خوشگل از غذا یا سفارش میمونه.
خیلی خستهم. خیلی فکر میکنم. خیلی زور میزنم. اما حتی روز هایی هم که بلند میشم کارامو بکنم یه پتکی از آسمون میاد میخوره فرق سرم.
سعی میکنم ازین روزا عبور کنم. ولی خب تقریبا الان ۸۰ درصد مشکلاتم از سمت من نیست که بخوام بگم خودم درستشون میکنم. حتی اوضاع جوری نیست که بشه گفت خیله خب سرمونو با چیزای دیگه بند کنیم تا تموم شه. سرت با هیچ چیز بند نمیشه. هر نوع سرگرمیای بازم سختیا و سیاهیای خودشو تو خودش جا داده. از کوچکترینش همین جریانات پلمپ و اینها بگیر تا برسی به لایحه. در کل همهی این فشار های روانی و بدبختی ها رو که هممون میدونیم به کی برمیگرده. اما حتی آمادگی برای فرار ازین شرایط هم یه روحیه، تلاش، پول، تایم، اوضاع روانی اکیی میخواد که من هر چه جلوتر میرم مرددتر میشم که به دستش خواهم اورد یا نه.
ولی ورای همهی اینها، خوشحالم زندهم. خوشحالم موجود پیر و فرسوده و مفلوکیم که با وجود تمام بدبختیهاش هنوزم زندهست. امیدوارم این موجود لهیده بتونه اوضاعو درست کنه. هر چی جلوتر میرم بیشتر روآوری مردم به دین و مذهب و کارما و انرژی مثبت و روانشناسای زردو درک میکنم. فشار آدمهارو کم میکنه و یه سری مسئولیت هارو از سر آدم باز میکنه. نمیدونم. باید بزرگتر بشم شاید تا توضیحش بدم.
تا به حال در عمرم انقدر به خاطر زندگی خودم احساس سرزندگی نکرده بودم. همیشه یا موقع خواندن کتابی بود یا سریالی چیزی؛ که قلبم به تپش میافتاد و با خوشحالی توی دفترهایم تند تند مینوشتم خدایا چه خوب است که زنده ام و دارم این ها را تجربه میکنم. حالا هم دارم میگویم اما این دفعه به خاطر زندگی خودم است. به خاطر وقت هایی که همه با هم توی خیابان راه میرویم، باد در موهایمان میپیچد و وقت هایی که برخلاف همیشه نمیگذارم کسی بهم زوری بگوید که عادت شده باشد. به خاطر وقت هایی که توی پارک جلوی دانشکده بازی میکنیم، میخندیم و چرت و پرت میگوییم. به خاطر پیاده روی های طولانی و گشتن ها و خسته شدن ها و پادردهای لذت بخش. به خاطر اینکه حالا خیلی چیزها دست خودم است و میفهمم مفهوم راضی بودن آنقدرها هم سخت به دست نمیآید. به خاطر آدم های جدیدی که میشناسم و به خاطر همهی آن رازآلودهایی که نمیگذارند بشناسمشان و کفری ام میکنند. به خاطر پیام های دلتنگی دوستانم. به خاطر خانواده ام. به خاطر بلیط های مترو و سروصداهایمان و به خاطر دستفروش ها. به خاطر همهی این اعتراض ها، همه ی این پیاده روی هایی که دقیقا همانطورند که همیشه میخواستم باشند. به خاطر دلتنگی و به خاطر دوری. جنس حالای زندگی ام را دوست دارم. گمانم یکجورهایی همان جوانی معروفی باشد که ازش صحبت میکردهند.
+ این یکی دیس خیلی قوی به پست چند وقت پیشم باشد فکر کنم.
پیشنوشت: از اوضاع کشور به شدت سرخورده، عصبانی و غمزدهم. یکسره پای اخبار گریه میکنم و بازنشرهای کانال تلگرامم همهاش از شرایط اخیر است. این ها را گفتم که بگویم من هم عزادارم و این نوشتهای که این زیر منتشر میکنم نه حاصل بیدغدگی و بیشرفی بلکه حاصل مدتها ننوشتن و یکهو فوران کردن است که حیفم آمد بهش اجازه جاری شدن ندهم. از این بابت بر من ببخشایید. امیدوارم همتون سالم، امن و آزاد باشید.
آدمها تغییر میکنند. عوض میشوند و رشد میکنند. همین خودش یک اصل بدیهی و کاملا واضح است. اما از جایی که خودمان نگاهش میکنیم ممکن است یادمان برود. خود من هروقت تغییری توی خودم میبینم یا رفتاری از خودم یادم میآید که حالا دیگر ندارم یکهو میترسم. فکر میکنم گم شدهام. قبلتر ها که خیلی به تغییر و رشد واکنش نشان میدادم. هر روز مینوشتم که آی چارده سال و یک روزم شد، آی چارده سال و دو روزم شد. اه نمیخواهم به این زودی ها 15 ساله شوم. همین چندوقت پیش که با آهنگ "dancing queen" میرقصیدم و آبا میگفت:
"you are the dancing queen, young and sweet, only seventeen"
دوست داشتم تا آخر عمرم بتوانم باهاش که میرقصم اینجایش به خودم اشاره کنم و توی آینه چشمک بزنم. منتهی همین پریروز 18 سال و نه ماهم شد و چیزی تا نوزده سالگیم هم نمانده. باید بروم یک آهنگی پیدا کنم که تویش بگوید:
"you are the dancing queen, young and sweet, only nineteen"
منحرف شدم. داشتم میگفتم که وقتی یک تغییری توی خودم میبینم میترسم و حتی خودم را دعوا میکنم. اینطوری که تو کی وقت کردی انقدر بزرگ شوی و غلط کردی که دیگر دغدغه های کوچک نداری و جزئیات زندگی را نمیبینی یا روتین های دیگر پیدا کردی. امروز برای وبلاگ اینطوری شدم. با خودمان که تعارف نداریم. تقریبا 90 درصدمان آنور توی تلگرام یک کانال زدهیم و مینویسیم. و خب بله، نوشتن راحتتر هست و خواننده و فیدبک بیشتر. اما یکهو دلم برای آن شهودهای یکهویی که انگشتانم آتش میگرفت و همانجا پنل را باز میکردم و مینوشتم تنگ شد. یا اینکه چندهفته و چند روز ساکت میگشتم و یکهو توی سرم اتفاقات زندگی را سناریوی وبلاگ میکردم. از ذوقهای بعدش که باز میامدم ببینم نوشته چند نظر و پاسخ جدید دارم و ستارهی چندتا از آدمهای موردعلاقهام روشن شده. حالا؟ صبح به صبح پا میشوم و یکی کوتی عکسی چیزی میگذارم توی کانال که بگویم ملت من زندهام. کانال دخترهای دیگر را میخوانم که از فلسفه، ادبیات و زبان نوشتهاند. شاید بیشتر از چیزی که آنها نوشتهاند میدانم و چندبرابرشان اطلاعات دارم ولی خب اینجوریام که الان من بیایم از فضل و ادب و فرهنگ حرف بزنم و چند نفر توی ناشناس قربان صدقهام بروند و یک مذهبی رادیکال باهام بحث راه بندازد. بعدش که چه؟ فکر کنم میفهمید که چه میگویم. حوصله معروف شدن به معنای امروزیاش را ندارم. حوصلهی بلغورهای فمنیستی یا بحثهای ادبیاتی سر اینکه افغان درست است یا افغانی ندارم. قبلترها خیلی بحث میکردم. آن اوایل نوجوانی که منطق را مثل یک کوه محکم پیدا کرده بودم فکر میکردم هرکس دارد اشتباه میکند را میشود با منطق قانع کرد. بعدترها فهمیدم که آدمبزرگها خودشان انتخاب میکنند میخواهند چه بشنوند. آدمی که بخواهد تو را بفهمد از قورمهسبزی هم حرف بزنی میفهمد و آنکه نخواهد با محکمترین استدلالها هم نمیشود قانعش کرد. حتی بعضی اوقات اینجوری است که آگاهانه انتخاب میکنی چیزهای اشتباهی را باور کنی. میدانی اشتباه است ولی دوستش داری. این را وقتی فهمیدم که خودم هم جزو یکی از همان ها شدم. منتهی من فرقم این بود که اگر یکی به دوست داشتنی های اشتباهم خرده بگیرد راحت میپذیرم و یک حالتی به خودم میگیرم که بله من خرم ولی خریتم را دوست دارم. همچه چیزی. یادم است اصلا به خاطر همین عاشق بوکوفسکی شدم. بوکوفسکی یکجوری مینوشت که بله ما آدم ها گه هستیم ولی بگذارید یکم از گه کاری هایمان حرف بزنم. برای همین امکان ندارد آدمی بوکوفسکی بخواند و همزادپنداری نکند. یکبار سر کلاس زبان تیچرم ازم پرسید که role model زندگیتان کیست و من گفتم فکر نکنم role model داشتم اما اگر یک نفر هم بخواهد باشد آن بوکوفسکیست. گفتم میخواهم مثل بوکوفسکی بنویسم و زندگی کنم. برگشت گفت:
"so you wanna get drunk and sleep with others all the time?"
آنجا که خندیدیم ولی فلسفه بوکوفسکی میخواری و زنبارگی نیست. فلسفهاش پذیرفتن درد و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن غریزه و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن پیری و زندگی کردن باهاش است. پذیرفتن فقر و زندگی کردن باهاش است. همهش همین هاست. که آقا تو بپذیری که از فلانی خوشت میآید و نیاز داری باهاش بخوابی. یا عین سگ فقیری و باید بروی جان بکنی که یک لقمه در بیاوری. زندگی همهمان همین است ولی اصرار شدیدی داریم بر اینکه فیکش کنیم. که آره ما فقیر نیستیم و هر چه بخواهیم میتوانیم بخریم و خیلی هم متمدن هستیم و قرار است سالهای سال ادامه تحصیل بدهیم و بعد هم با متمدن فرد روی زمین ازدواج کنیم و بچه های خوب، نیکو و متمدن به دنیا بیاوریم. زندگی ما که صبح بیدار میشویم و میبینیم بچههایمان را کشتهاند هیچوقت عادی نبوده و قرار نیست هم باشد. اما همچنان ادامه میدهیم و در بند آداب معاشرت، احترام به بزرگتر، تحصیلات عالیه و کوفت و زهرمار هستیم. حالا همه اینها از کجا شروع شد؟ بله اینکه من دلتنگ وبلاگ نویسی شده بودم.
دیروز کتابی میخواندم و یک نقل قول خیلی خوب داشت و آن هم این بود" نمیخوای چیزی بنویسی؟ مگه این سرنوشت منطقی همه اونایی نیست که عاشق کتاب خوندنن؟" و این قضیه به طرز شدیدی برای من صدق میکرد. من اینجوری بودم که از بچگی مجموعه داستان های پند آموزی که میخواندم را ترکیب میکردم و یک داستان پندآموز جدید با حضور روباه مکار و جغد دانا و خرگوش ساده مینوشتم. بزرگتر که شدم انشاهایم را پر از تضمین های سپهری و فروغ و بعدترها کوت های خارجی میکردم و سر کلاس میخواندم. بعدش رفتیم سر این کلاس های کانون نشستیم که تمرین نویسندگی خلاق دارند و این ها. از آن به بعد به خودم گفتم نویسنده. حتی اسم اینجا را گذاشته ام گاه نوشت های یکی نویسنده. سالی یکی هم داستان مینوشتم و یکی مقامی از ناحیه شش مشهد یا استان خراسان میگرفتم و صبر میکردم تا سال بعدی. پوینت این که علوم انسانی را برای رشته ام انتخاب کردم هم همین بود. البته اینکه پایم را کرده بودم توی یک کفش که حتی اگر باقالی فروش شوم هم نمیخواهم دکتر شوم بیتاثیر نبود. به هر حال. خودم را یک نویسنده میدیدم و از شما چه پنهان میبینم هنوز هم. سر همین گاهی با خودم سر جنگ میگیرم که آقا جان تو باید بشینی بنویسی و آن هم مداوم. اگر میخواهی یک روز کتابت را توی اتاق ناشر بغل کنی باید بنویسی. کانال ننویس، توییتر نرو، سخیف نشو، خودت را فراموش نکن و فلان. بی راه نمیگویم اما ته دلم میدانم این ها بارقه هایی از همان سیستم مقاوم به تغییرم است. توییتر لزوما چیز بدی نیست و کانال نویسی هم. اما اینکه منم ننویسم و همهش آنجا پهن باشم لزوما نا بد نگهش نمیدارد.
در نهایت هنوز هم نفهمیدهم دقیقا که تغییرهایم حاصل از رشد است یا خودگمکنی. بعد از یک سال زندگی کنکوری انگار قالب خودم را فراموش کردهم و نمیدانم زندگی عادی چجوری باید باشد. بعد اینطور وقتها همیشه ابعاد ترسم را بزرگتر باید بکنم انگار. از یک پسر خوشم میآید که بعد ها میفهمم یک عیبی داشته و اینطوری ام که خداوندا مرگم بده یعنی قرار است تا آخر عمرم از پسرهای معیوب خوشم بیاید؟ حالا پسر بنده خدا روحش از هیچکدام اینها خبر ندارد و من اینور نشستهام وجود و هویت و عقلم را زیر سوال میبرم. الان هم دارم به این فکر میکنم که نکند در دانشگاه خودم را گم کنم؟ نکند سرکار قالبم عوض شود؟ نکند با دوست های جدید مدل همیشگیم را از یاد ببرم؟ غافل از اینکه این "مدل همیشگی من" خودش جای بحث دارد اصلا. مدل کدام همیشه ام؟ بچگیم؟ پارسالم؟ ابتدای نوجوانیام؟
احساس میکنم ریشه اش از آرزوهای کودکی میآید. آرزوهای کودکی عموما ناپخته و نابالغانهاند. ولی یادت میمانند و تا آخر عمر پدرت را در میآورند که چرا انجامشان ندادی. اینطوری است که مینویسی بله من میخواهم 18 سالگی مستقل شوم و تا بیست سالگی در سیلیکون ولی آمریکا کار کنم. بعد هم میخواهم چند تا مدرسه و کتابخانه برای کودکان روی زمین وقف کنم و بعدش هم که ازدواج مال سنتی ها بود چند تا بچه به سرپرستی میگیرم. حالا میرسی به 18 سالگی و میبینی پول کافهات را هم نداری خودت حساب کنی و تا بیایی کاری کنی که فقط برای همین خرج های روزمره ات بس باشد بیست سالت شده. البته میتوانی بری در اینستاگرام و تیک تاک برقصی و تا بیست سالگی همان سیلیکون ولی و این ها را جور کنی اما حتی اگر فرهنگت هم بگذارد خودت غرور اضافی ای داری. این وسط ها هم یا عاشق میشوی یا مامان بزرگت میمیرد یا کشورت شروع میکند به کشتن تو و هم نسلهایت و تا بخواهی بحران های روحیات را جمع کنی بیستت هم رد شده.
خلاصه اینکه نتیجه نهایی این شد که برای بار صدم به خودم گفتم خود ثابتی وجود ندارد و باید تغییر هایم را بپذیرم و حاصل پروسهی رشدم بگذارمش. آنه شرلی میگفت از بیست سالگی شخصیت آدم دیگر شکل گرفته و در جاده ثابتی میافتاد. امیدوارم تا الان جادهی درست درمانی ساخته باشم.
+ در باب ننوشتن
بچهتر که بودم فکر میکردم آخر هر تایملاین تعیین شده یه رزومه، یه گزارش از تمام کارهایی که کردم و تجربههایی که کسب کردم باید بنویسم. آخر تابستون، آخر مدرسه، آخر عیدا، آخر ماهها، و آخر سنها. ۱۵ سالگی اینطوری بود، دی ۹۸ فلانطور گذشت، دبیرستان اینطوری بود، من انقدر چیز یاد گرفتم و فلان قدر کتاب خوندم و بهمان قدر داستان نوشتم و پشمدان قدر جایزه بردم. فکر میکردم باید حتما یه سری کار مفید، خوب و رو به پیشرفت انجام بدم تا بتونم به خودم جایزه بدم. یا به خودم افتخار کنم. این احتمالا از سیستم تربیتیم اومده بود. از قوانین خونه. ولی هر چی که بود یه مدت که بزرگتر شدم و بیشتر خوندم و نوشتم، فهمیدم اصلا چرا باید به خودم افتخار کنم؟ به هر حال احتمالا نیمقرن دیگه میافتم میمیرم و با شانس زیاد جز چند تا خاطره تو ذهن دوستام چیزی ازم نمیمونه.
یه مقطعی کرونا شد و نه کار مفیدی بود نه چیزی. جدایی دوستها بود و افسردگی خورنده. دیگه فهمیدم اگه بخوام همینطور به نوشتن ادامه بدم احتمالا چیز مفیدی برام نمونه و خب پیش خودم اونقدر آبرو نداشته باشم. نمیدونم، شاید کلا بحث اینها نیست. شاید هم دقیقا بحث همین هاست.
یه مدت رفتم وردپرس و برگشتم. کنکوری شدم. درس خوندم و از ته وجودم زار زدم سر بلاهایی که سال کنکور سرم اومد. خودم رو زیر سوال بردم. امیدوار شدم، تغییر کردم. بله دوستان من تغییر کردم.
اتفاق خیلی خاصی نیفتاد این سالها. و از اونطرف شاید هم پر اتفاق خاص بود. ۱۸ ساله شدم و روی کیک تولدم نوشتم:
welcome to the real world, it sucks, you're gonna love it.
در حالی که دقیقا هنوز نمیدونم چقدر واقعیه، یا چقدر قراره عاشقش باشم. شاید هم میدونم و دلم میخواد هنوز ادای آدمهای وایز و سختگیر رو دربیارم. نمیدونم.
هر چی سن آدم بالاتر میره ترسهای آدم بیشتر میشه. هر چی سن آدم بالاتر میره بیشتر میفهمه قراره بشه عین همهی آدمبزرگهای دیگهای که بچگیهاش به خودش میگفته من بزرگ بشم عمرا شبیه این یکی شم. اون روزی که اسکیت میکردم؛ بچهی ۶ ساله از مانعا و سنگا مثلا قرقی بالا پایین میپرید و من خودمو میکشتم یاد بگیرم تا از چیزی که دوست دارم باشم عقب نمونم، اما میدیدم با تمام اوج گرفتنم اون لحظهای که که میخوام بپرم، ترسه که پام رو به زمین میخ میکنه. پسرک ۶ ساله بهم گفت:"بیفت. زمین بخور. تو باید بیفتی تا یاد بگیری." لبخندی زدم که یعنی نمیشه. من اونقدری جوون نیستم که سر افتادنم ریسک کنم. اما خب میدونید؟ من میفهمیدم اون چی میگه. کاملا میفهمیدم.
یک زمانی بدو بدو کارهام رو تموم میکردم تا پنلم رو باز کنم و توش چیز بنویسم. بعدش میرفتم سر دفترخاطرهم و بیسانسورش رو مینوشتم. بعدش میرفتم سر لپتاپم تا از ایدهش داستان بنویسم. الان، مخصوصا که از کنکور در اومدهم، تقریبا حتی یادم رفته اتاق تمیز کردن چجوریه. قبلا روزی چند ساعت اتاقم رو میسابیدم و الان هی اینور اونور رو میریزم بیرون و سردرگم میمونم که چطوری جعمش کنم. نمیدونم چی شد که اینارو نوشتم. دستام رو آزاد گذاشتم تا یه چیز سیال بنویسن چون حالم بینهایت خوبه. بعد از یک سال استرس درس خوندن، چند ماه استرس نتیجه کشیدن و چند روز استرس انتخاب رشته، حالا که همه اینا تموم شدهن، انگار حالم واقعا و خالصا خوبه. ۱۸ سال رو توی این شهر گذروندم و رفتم مدرسه و برگشتم و برای خودم خاطره به جا گذاشتم. گاهی با اون خاطرهها اذیت میشم و گاهی اونها دقیقا چیزهایی هستن که به خاطرشون زندگی میکنم.
از اون روز اولی که من توی بیان مینوشتم اینجا خیلی تغییر کرده. خیلی از دوستای صمیمیم دیگه نمینویسن، خیلیها به ندرت و خیلیها منتقل کردن تلگرام وبلاگشون رو. اوایل از این بابت غصهدار بودم. اما الان فکر میکنم که خوبم هست. اونجا با هم چت میکنیم، حرف میزنیم، میخندیم، بازی میکنیم و گاهی اگر شد همدیگه رو میبینیم. میبینم که اینجا خیلیها هستن که دوستیهای خیلی قویتری دارن یا حتی گاهی عاشق هستن. این من رو به وجد میاره. از ته دل خوشحالم میکنه. کتابهایی که میخونن رو توی گودریدز دنبال میکنم و گاهی برای پروگرسهای دولینگوشون تبریک میفرستم. امروز رفته بودم وبلاگهای قدیمی و یا پستهای قدیمیشون رو میخوندم و از ته دل لبخند میزدم. از اینکه اون اوایل با چه اسمهای مستعاری هم رو صدا میزدیم و چه ادبیات بامزهای داشتیم. حالا اسمهای هم رو میدونیم و حتی حضوری همرو دیدهیم/ امیدواریم ببینیم. با همدیگه مشورت میکنیم و رازهامون رو به همدیگه میگیم. شما رو نمیدونم اما من فکر میکنم که ما یه خانوادهایم. اونقدر تجربه کسب کردهم که بدونم احتمالا اینها تا آخر عمر نمونه. اما کی گفته اینکه تا آخر عمر نمیمونه دلیل بر بیارزشی الانشه؟ من بینهایت خوشحالم که شماهارو شناختم و حسو حالتون رو خوندم. از روزهای اولی که آرزوهاتون رو میگفتید تا روزهایی که به دستش آوردید رو دیدهم. خیلی اوقات ازتون اینسپایر شدهم و چه میدونم، امیدوارم گاهی هم من کرده باشم. به هر حال. این احتمالا شلم شورباترین و احساسیترین پست قرن بیان باشه اما خب اشکالی نداره. مهم اینه که بعد مدتها اون حس "برو منو بنویس!" کلمات توی دستم ایجاد شد و این رو نوشتم. امیدوارم اگه این رو میخونید این زیر کامنت بذارید و حضورتون رو اعلام کنید:)
پ.ن: رتبه کنکورم ۷۶۶ منطقه ۱ شد. قبلا میخواستم پست جدا دربارهش بنویسم ولی خب انقدر طول دادم تا حس و حالش گذشت. اما خب، احتمالا رشته مورد علاقهم قبول میشم و این خوبه. پایان انشا:)
قوانینی که آدمبزرگها برای خودشون ساختهند خیلی جالبه. کلا نگاه به رابطهی خالق و مخلوق جالبه. توی جامعهشناسی تفسیری، ما یک نقد داریم به نظم بیوقفه و وابستگی به مقررات، که میگه ساختمان، سیستم اداری، شرکت ها و کلا نظام جامعه را خود انسان به وجود میاره. یعنی به جز نظام طبیعت و ماوراطبیعت، همه چیز مخلوق و حاصل کنش انسانه. بعد اگر انسان اومده نظم رو به وجود آورده که به بهترین نحو سیستمی که ساخته رو جلو ببره، نباید اونقدر بهش ملزم بشه که مجبور بشه حتی موقع زایمان همسرش هم سرکار باشه.
یا نباید اونقدرا هم تابع مقررات بود چون هنر، خلاقیت و زیبایی، محصول رد شدن از مقررات موجوده. به عبارت دیگه، نقدهایی که جامعهشناسی تفسیری وارد کرده، همه به اینه که نباید وقتی یه چیزی خلق میکنی بندهی مخلوقت بشی. (مثالشو توی دنیای روزمرهمون بخوایم بزنیم این میشه که مبلی نخر که بخوای کلش رو ملحفهپیچ کنی. ماشینی نخر که حاضر نشی پلاستیک هاش رو بکنیD:)
جدیدا متوجه شدم من آدم وابسته به گذشتهای هستم. به هرگونه اثر، رد، یادگاری و خاطرهای وابستگی دارم. نمیخوام حذفش کنم. نمیخوام پاکش کنم. نمیخوام فراموشش کنم؛ حتی اگر با آدم اون خاطرهها قطع رابطه کرده باشم. قوانین آدمبزرگها برای رابطههاشون اینطوریه که باهاش کات کردی؟ پاکش کن! همه خاطراتتو حذف کن، شمارهش رو هم بلاک کن، اگه دو روز دیگه توی خیابون دیدیش جواب سلامش رو نده. هیچوقت دیگه نباید بهش پیام بدی، هیچوقت دیگه اگه پیام داد، نباید پیامشو جواب بدی.
نمیدونم تا حالا کسی از خودش پرسیده که چرا؟ چرا باید به این قوانین پایبند باشیم؟ کی از اول اینهارو گفته که حالا مثل یه دستور دستهجمعی باید اجراش کنیم؟ چرا وقتی هنوز دلمون برای اون آدم تنگ میشه، باید به خودمون سرکوفت بزنیم بخاطر همون قانونی که خودمون از خودمون درآوردیم؟
حقیقتش اینه که من آدمهایی که توی زندگیم بودن رو کاملا حفظ میکنم. یعنی انگار به هر کدومشون تو ذهنم یه اتاق میدم که با هر جزئیاتی که ازشون بلدم و هر خاطرهای که باهاشون دارم، تا ابد همونجا زندگی کنند. فرقی هم نمیکنه که این دوست شش سالهم باشه یا رانندهای که پشت چراغ قرمز یه کشور بیگانه، در حد ۶ ثانیه دیدمش و با چشم ازش پرسیدم که الان میتونم رد بشم یا نه.
نمیدونم این ویژگی خوبه یا نه. فکر میکنم دو تا سختی که میتونه داشته باشه اینه که میتونه با یادآوری زیاد از اندازه خاطرات خوب از کسایی که دیگه ندارمشون اذیتم کنه. یا از اونور ممکنه ازش سواستفاده بشه. چون اینطوریه که انگار من همیشه هستم. هر وقت که طرف نیازم داشته باشه.
از دیشب که خواب دوست قدیمم رو دیدم، مدام دوست دارم بهش پیام بدم، حالش رو بپرسم و انگار نه انگار که یه سال حرف نزدیم شروع کنم همهچیز رو براش تعریف کردن. از خواب و مدرسه و دوستای مشترک و غیره و غیره. اما به جاش چهکار میکنم؟ خودم رو در مفاهیم جامعهشناسی پنهان میکنم:)) انگار که چون نمیتونم برم پیش خود آدمایی که دلم براشون تنگ شده، و بگم هی تو، چخبرا؟=) مجبورم اینجا مقدمهچینی کنم، دلیل و فلسفه ببافم و خودم رو گول بزنم.