گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


رفتن و پذیرفتن پیوسته

نمی‌دونم چرا وقتی پست کلم رو خوندم شدیدا گریه‌م گرفت. من حتی برای مرگ خیلی از بچه‌های پارسال اشک نریختم. غصه خیلی خوردم اما اشک نریختم یا نتونستم. اما با پست کلم زار زار گریه کردم. نمی‌تونم ته قلبم به خودم بقبولونم که به خاطر مامانه. اصلا نزدیک نمی‌بینم روزی رو که منم همچه پستی بنویسم.(نباید نزدیک ببینم.) حس می‌کنم مامان تا ۵۰ ۶۰ سال دیگه باهام هست و همچنان در حال لباس ست کردنه. هر چند خودش هر روز آرزو کنه زودتر تموم بشه. سال اخیر خیلی زخم‌های عمیقی زدیم به هم‌دیگه. برای من اثرات روانی‌ش مونده اما تا حدود خیلی خوبی تونستم باهاش کنار بیام. عاشق ویژگی خودمم که می‌تونم با همه چیز کنار بیام. با نبود آدم‌ها زود کنار میام. دلتنگی به معنی واقعی کلمه پاره م می‌کنه، اما خوب کنار میام. امروز دوستم بعد از دو سال بهم پیام داد و معذرت خواست و سعی کرد صلح ایجاد کنه باهام. جواب دادم من هیچوقت با تو در قهر نبودم که بخوام الان در مسالمت باشم. به قولی بهش رسوندم که بنده هیچگاه در برابر کارهای هیجانی تو که بلاک کردی و نمی‌دانم به کلاغ‌های کور رساندی اهمیت ندادم. نه بلاک کردم نه دعوا کردم و نه حتی پرسیدم چرا. فقط کنار اومدم که از اون روز به بعد قراره اون فرد در زندگی‌م نباشه. و حالا که خودش دنبال صلحه، باز هم برای من فرقی نمی‌کنه. فقط خودمو تطبیق می‌دم.

آدم‌ها که چنین رفتاری در من می‌بینن فکر می‌کنن دختر آروم و مظلومیم حتی. ولی خب این مظلومیت نیست و اون دختری که بیش از یک ساله داره می‌جنگه و در برابر همه قانونای ناعادلانه هنوز داره وایمیسه و جدل می‌کنه منم. همینی که با رفت و آمد آدم ها خیلی آروم کنار میاد.

اون روز داشتم به مامان می‌گفتم یکی از دلایلی که با دخترها خیلی رابطه خوبی نمی‌سازم و دوستی های گرلیش و اکیپی ندارم اینه که خیلی دراما کویینن. داشتم می‌گفتم فلانی یه مسئله براش پیش اومده و چندین روز گریه کرده و به همه گفته و همه هم کمکش کردن و دلداریش دادن و باز هم هنوز داره غر می‌زنه و به زمین و زمان می‌گه بدبخته و مظلومه. در حالی که من یبار نزدیک بود خفت بشم توسط حاج آقاهای گشتی، و چند تا اتفاق وحشتناک دیگه برام افتاد؛ و هیشکی نفهمید. حلش کردم و تمومش کردم و گذر کردم ازش. داشتم به مامان می‌گفتم دخترهایی که اطرافم هستن، به مسئله به عنوان یه بهانه برای غوغا نگاه می‌کنن. شلوغ می‌کنن، گریه می‌کنن، غر می‌زنن، جار می‌زنن، از جای دیگه خشمگین می‌شن و خشمشون رو به بقیه بخش‌های زندگیشونم می‌برن. و این‌ها برای من غیرقابل درکه. چون برای من تا مشکلی پیش میاد اولین چیزی که به فکرم میاد اینه که چطوری حلش کنم و به خوبی گذر کنم ازش. احتمالا بر می‌گرده به بچگیم. تنهایی ای که از اول بهش خو گرفتم و طی پروسه رشد، سعی کردم مشکلاتمو حتی پیش مامان بابا هم نبرم تا نگرانشون نکنم یا دعواشونو نخرم. این شده شخصیت الانم. مامان هم تاییدم کرد و به این نتیجه رسیدیم که اگه هم‌سن هم بودیم اصلا با هم دوست نمی‌شدیم و احتمالا سایه هم رو با تیر می‌زدیم.

عاشق وقتاییم که با چیزای خوب یاد می‌شم. هر کی میاد بهم از زبان و کتاب و نوشتن می‌گه و مشورت می‌گیره و نظر می‌خواد کیف می‌کنم. تازه به چشم دیدم که واقعا دیسیپلین جواب می‌ده. سه چهار ماه پیش که فرانسوی رو شروع کردم نه دوستش داشتم نه با آواهاش راحت بودم. حالا به جایی رسیدم که خیلی خوب تلفظای احتمالی رو حدس می‌زنم و می‌تونم صحبت کنم و جلو برم. امیدوارم سریع‌تر پیش برم چون درسی که می‌خونم یه علم فرانسویه و منابع خوبی به دست خواهم آورد اگه خوب یادش بگیرم. از اونور، دلتنگم. برای آدم‌ها. اما با خودم در صلحم. نمی‌دونم اثرات پاییزه یا چی اما اون همه خشم و گریه‌ی تابستون از بین رفته دیگه. الان می‌دونم دقیقا در چه وضعیتیم. دور، دلتنگ، تک افتاده ولی راضی. از خودم راضیم. بیشتر زندگیمو به ایراد گرفتن از خودم می‌گذرونم اما وارد هر اجتماعی که می‌شم، حتی اجتماع‌های آکادمیک سطح بالا، می‌بینم ایول بابا جاهای خوبی از مسیر ایستاده‌م. صلح درونیم از همین میاد. از پذیرش همیشگیم و ادامه دادن. مطهره همیشه این موقع‌ها بهم می‌گه

you're really unstoppable aren't you?

که البته مطهره لطف داره. اما گاهی قلبم قبول می‌کنه که این جنگندگیه و همین خودمو به خودم امیدوار می‌کنه.

فکر کنم شانس آوردم که دقیقا الان با این پست رو به رو شدم.

امیدوارم موفق باشی.

چرا شانس؟:)
ممنونم همچنین

بلخره یه ادم بورنگرا با یه ادم هفتاد درصد درونگرا باید یه تفاوتی داشته باشه دیگه

منطقی بود.

When I was reading this post, I was thinking about myself and seeing me in your text. It's funny, but perhaps you're the teenage version of me. Not to mention that you're an upgraded version who is better and understands more.

ممنونم و خوشحال! هم به خاطر همزادپنداری که تونستم در شما ایجاد کنم و هم به خاطر تعریفی که از من کردید:)

Girlish

الآن یاد گرفتم. 

در مورد دراما کویین، به نظر من همه انسان ها اینطوری ان.

بنابراین ، می‌شه همزمان در گروه های دوستی شرکت جست، هم تلاش کرد برای دیده شدن. فکر کنم از ابتدای پیدایش موجودات بر روی زمین، این ماجرا وجود داشته تا همین الآن..

نه آقا همه‌ی انسان‌ها اینطوری نیستن. یا حداقل بعضی‌ها خیلی کمتر اینطوری‌ان.
تلاش برای دیده شدن از کجا آمد؟:) من بحثم این بود چرا یکم انعطاف بیشتری در رابطه با مسائل به خرج نمی‌دیم و به جای شلوغ کاری دنبال راه حل نیستیم بیشتر. دیده شدن چطور سر دراورد در این میان؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan