گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


THE FIRST DAY OF SCHOOL

 

صبح بیدار که شدم، اتاقم مرتب، بولت ژورنالی که تازه درست کرده بودم روی میزتحریرم خوشگل می نمود. آهنگ بوی ماه مدرسه را به سیاق هرسال پلی کردیم، منتهی با ذوق سال های پیشین باهاش نرقصیدیم. راه افتادیم سوی مدرسه. امسال هم خودمان را از شر سرویس های ۵ صبح بیا درحالی که مدرسه ۷ شروع می شود خلاص کردیم!

وارد مدرسه شدم، بزرگ، خوشگل، خیلی باکلاس (بهتان پز نمیدهم، حقیقت است D:) و به قولی خَش بود ؛)

رفتم یواشکی پشت سر عذری ایستادم و تا کمی بعدش که برگشت هیچ چیز بروز ندادم. همدیگر را دیدیم و دست دادیم(نمی دانم این چه مدلش است که من دوست های صمیمی ام را میبینم، دست بهشان میدهم و خشکی بغل میگیرم، بعد آن هایی که قبل ها همکلاسی ام بودند، بغل میکنم! البته خب خودشان بنده را بغل میکنند!) بعد یکتا و شیوا، میز جلویی پارسالمان را دیدم که چهار نفری قرار گذاشته بودیم بخوانیم و اینجا قبول شویم و الان هرچهارتایمان شده بودیم. یکم که اینور آنورم را نگاه کردم دانه دانه بچه های آن ابتدایی و این راهنمایی و فلان کلاس زبان و بهمان کلاس دیگر آشنا در می آمدند. یکی دو تایشان را که عذر میخواهم ولی اصلا ازشان خوشم نمی آمد خودم را زدم به آن راه که اصلا ندیدمشان، درحالیکه از تقدیر نمی دانستم که هردوشان در کلاس منند :/

هوا خیلی آلوده بود، شاخصش صد و خورده ای برای گروه های حساس بود، صحبت های ناظمانمان خیلی طولانی و حوصله سر بر نبود؛ با این حال مدتی را در این هوا بودیم دیگر. مانتویمان سرمه ای بود خداروشکر! البته کمی هم حرصم میگیرد که من باید از مانتوی گشاد تا سر زانو و شلواری که چهارتا پای دیگر تویش جا میشوند ولی کش کمرش اندازه ی کمر یک بچه ی مهدکودکیست و دل روده ات را توی حلقت می آورد، خداروشکر کنم!

اما بگذارید تصویر حال بهم زن تری برایتان ترسیم کنم! مقنعه ی قهوه ای لجنی همراه با مانتوی خردلی_قهوه ای با همان سایز شلوار :/

اینگونه سعی می کنم فرمم را خیلی دوست داشته باشم، و از رنگ شیک و سنگینش شکرگزار باشم. برای همین کل مبارزه ی مدنی ام شامل این می شود که وقتی ناظم میگوید یا حجاب هایتان را درست میکنید یا هِد زدن را اجباری میکنیم، یک لبخند گل و گشاد بزنم و به موهای رنگ کرده ی بیرون زده اش نگاه کنم.

(اما فرم های پسرها باز خدایی داغون تر است! پیرهن زرشکی با کت آبی سیر، پیرهن صورتی با کت و شلوار بنفش! خداصبرتان بدهد!(البته شماها که جز دو روز اول فرمتان را نمی پوشید. از فردا قرتی بازی هایتان شروع میشود :/) )

خوشامد گویی شان شامل شیرینی و تکه کاغذ هایی بود که باید شانسی بر میداشتیم و یک جمله ی حکیمانه رویش نوشته بود. مال من این بود:

اتفاقاتی که در زندگی شما روی میدهند مسیر زندگی شما را تعیین نمی کنند. بلکه این چگونگی برخورد شما با این وقایع است که آینده شما را می سازد.

جمله ی خوبی بود. احتمالا میدانست که من وقتی اولین بار برنامه ی درسی ام را دیدم بغض کردم و به طرز احمقانه ای یکهو دلم خواست بروم تجربی. هیچ علومی توی برنامه نبود. نه زیستی نه زمینی نه شیمی‌یی. روز شنبه ساعت اولم با دینی شروع می شد :|

کلی بی منطق بازی دراوردم تا اینکه دوستم آرامم کرد. بگذریم.

آخر های صف بودیم و وقتی رسیدیم بالا دو تامیز آخر گوشه بهمان رسید :( من مدافع پروپا قرص میز آخر بودم هفتمم ولی نه آخر دیگر. ردیف سوم یا چهارم. خداکند یک کاریش بکنم :(

کلاسمان به حیاط پنجره نداشت و مثل کلاس فارابی پرنور نبود. (من کلاس نظامی بودم) بچه های کلاس هم خوب بودند، خب خدایی خوب ها و گلچین های مدارس دیگر بودند. البته باز خیلی عالی ترهاشان در کلاس های دیگری بودند که دلم میخواست با آن ها باشم. اما همین که با عذری در یک کلاس بودیم خداروشکر کردم :)

زنگ اول تاریخ داشتیم. خانم خوبی مینمود و خوشمان آمد. زنگ دوم ریاضی، باز هم خانم خوبی بود و خوشمان آمد :) زنگ سوم عربی، مثل دیگر معلم های عربی بود و خوشمان آمد :) زنگ چهارم منطق، که خانم خیلی منظبط و مقرراتی‌یی بود. بقیه خیلی سخت نگرفتند ولی قانون هایشان را وضع کردند و صحبت هاشان خسته کننده نبود. ایشان هم صحبت هاشان علاوه براینکه خسته کننده نبود، کمی رعب آور بود. از یک دم گفتند که باید رتبه یک استان بشویم و رتبه یک ناحیه هم به هیچ دردی نمیخورد. از درس منطق خوشم آمد. خانم هم خوب توضیح دادند و البته فراتر از حد کتاب :)

کتابخانه را بازدید کردیم و چه بگویم؟؟ خیلی خوب بود. پر از کتاب های تاریخ و فلسفه و دین و زبان و البته معلوم است که من همان اولش رفتم رمان خارجی هایش را قربان صدقه رفتم :)

البته به عظمت کتابخانه ی بزرگ نزدیک خانه مان نیست ولی دوستش دارم. سالن مطالعات و اجتماعات بزرگ و دلباز، نماز خانه‌مان هم ساعت نماز برخلاف راهنمایی که به خانم اقتدا می کردیم یک حَج آقا داشت ؛)

سالن ورزشی خیلی بزرگمان را هم چشم میکشم زنگ ورزش بروم تویش را بکاوم :) امسال تیم بدمینتون را حتما قرار است شرکت کنم و با این همه هدفی که برای خودم تعریف کردم و قرار هم نیست زبانم را رها کنم، کلی باید تلاش و برنامه ریزی داشته باشم که خوشحالم از بابتش :))

راستی کشف هم کردیم که مدرسه ماهنامه هم دارد و داستان هایم را در افقی نه چندان دور درش چاپ شده دیدم :)

نکته ی خیلی خوب اینجاست که بهترین مدرسه ی انسانی در سطح شهر است اینجا و نه تنها بازار رقابت فرد به فرد، بلکه رقابت کلاس به کلاس و مدرسه با مدارس دیگر هم داغ است :))) خیلی بهتر از رقابت بر سر تعداد دوست پسر و تعداد رل در هرشبانه روز است!

توی تابستان پر از ایمان و انگیزه بودم برای شروع راهم ولی ۳۱ شهریور به همان دلایل هورمونی! همه‌شان به باد رفت ولی خب امروز سرجایشان برگشتند تا حدی :)

+پرواضح است که امروز کلی انرژی تحلیل بردم! اولین روز هفتم هم همینجوری شدم. به خطار ساعت هایی که اضافه می شود و دیگر چیزهای مدرسه ی جدید کلی خسته بودم و خیلی لب مرز خوابیدن قرار گرفته بودم سر کلاس ها!

++ازین پستم خیلی بدم میاید چون ازین خاطرات بچگانه ی مناسب دفترخاطرات بود. منتهی بر من ببخشایید من باید چند روزی برای بازیابی و بازسازی خودم زمان بگذارم!

+++و البته برای فرار از عذاب وجدان ننوشتن تابستان و سفرنامه بود این پست!

++++خودتان روز اول مهرتان را چطور گذراندید؟

خوشحالم که خوشحالی :)

و خوشحالم که دوباره انرژیت رو بازیافتی:)

و خب بیا روز اول مدرسه مو بخون هر وقت بهت گفتم:)

سلام العلیک.  ممنان از شما.
نه کاملا ها، ولی خداروشکرر(با لحن هیولا خونده شود D:)
چشم شما فقط اعلام کن ♡
پ.ن: کی بریم کتابخونه؟

چه خوب بود اول مهرت :) خدا رو شکر اوضاع مدرسه هم خوب به نظر میرسه. 

بله خیلی خوب بود فقط اگه فارابی می بودَ... (ناشکری نمیکنم خوب بود :) )
خداروشکرر :o

هیچ نکته ی خاصی مشاهده نکردم:| اول مهر باشه یا ۴۳آذر باشه چه فرقی میکنه باید درس خوندو پیشرفت کرد.

مدرسه ی ما به این خوبی نیست اصلا. قبلا آموزش پرورش بود و یه چندسالی میشه که مدرسه شده حال اینکه سمپاد هست ولی به شخصه جز خرخوان چیز دیگری مشاهده نکردم و نمی کنم:| 

خطر کنکور به رگ گردنمان نزدیک تر گشت.

از ما به شما نصیحت دهم را تا امکانش هست حال کنید:)

۴۳ی آذر😂😂😄
بله بله درست میفرمایید :)
مدرسه ی ما نمونه دولتی هستش که به نمونه ای که فقط انسانی باشه میگن فرهنگ. ما تازه کولرگازی داشتیم همه کلاسا (جهت پُز😛)
من هم یک عده لاف زن مشهاده کردم البته خیلی هاشون واقعا خوبن و توی آزمونا و مسابقات خوش درخشیده اند در گذشته :))
اوه اوه. خدا شمارا صبر دهد.
نصیحت چه کسی را گوش نماییم؟ یکی میگوید دهم فقط حال کردن، یکی میگوید از دهم فقط درس خواندن!

من دیروز به طرز عجیبی دوست داشتم برم مدرسه ولی امروز خیلی حس معمولی داشتم؛ نه ناراحت نه خوشحال. و دقیقا همون حس big cat رو داشتم که یه قدم دیگه به کنکور نزدیک تر میشیم. و خب سمپادی هم هستیم ولی ماشالا با وجود رقابت درسی بچه ها هنوز در زمینه های دیگه ای مثل چیدن دک کلش رویال و رل زدنو اینا بیشتر فعالیت دارن :|

موفق باشید و خوش بگذرونید دهمو. ما که نگذروندیم :/ :))

سلام، مال شما چطور بود کلا؟
من کل تابستون مصمم و شاد و پرانرژی بودم تا دیروز که کلا یهو بادم خوابید منطقم تغییر کرد و اون نود روز به یه روز اثرشو به باد داد :| 
خداشما را نیز صبر عطا کند.
باریکلا همه تون که سمپادی هستین یا مثل سولویگ همه جا قبول شدین حالا بعضیا نرفتن.
جالبه :) بیشتر از رفتار و فضای بچه هاتون بگین. هیچ تصوری درباره ی مدرسه های پسرانه ندارم :/ راستی فرم شما چه رنگ و شکلی بود؟
ممنونم و همچنین :) 
درس خوندین یعنی؟ولی به من میگین نخونم؟ آقا پیشنهاداتون متناقضه، خودم باید یه فکری بردارم 🤔

وای پرنیان... خیلی برات خوشحالم و واقعا برات آرزوی موفقیت می‌کنم.

خیلی هم بهت حسودی‌م شد ولی. 

من امروز نصف زمان داشتم به این فکر می‌کردم که الان من می‌تونستم تو فرهنگ باشم، با معلمای بهتر، یه مدرسه درست و حسابی که برنامه‌هاش سر زمان اجرا می‌شن و بچه‌هاش درس‌خونن و حداقل می‌دونن چه درسایی رو قراره بخونن! هعی. فکر کنم مدرسه ما تنها مدرسه‌ای تو کل کشور بود که کلا دو زنگ کلاس داشتیم و کتابامونم ندادن!! اه!

هعی، ولی خب من چشمم به آینده‌ست، به درک. ایشالا از همین خراب‌شده یه نتیجه درست و درمون می‌گیرم. 

وای سولویگ، ازت ممنونم و از صمیم قلب برای هممون آرزوای خوب دارم :)
آخ ببخشید. یکم زیادی پزوکانه نوشتم فکر کنم 🤔
سولویگ تو ازون فرهنگ هم لیاقت جاهای بیشتری داشتی و داری. یادت باشه که انتخاب خودت بوده، به انتخاب خودت احترام بذار و یه سالی بساز خفن تر از اونی که میتونسته تو فرهنگ باشه🤞 میدونم میتونی
به مام کتاب ندادن خواهر. باز فردا باید کلی پول ببریم بگیریم باز تا بریم بدیم فنری کنن اووو چه طول بکشه. چی بود برنامه‌تون حالا؟
ایشالا که نه، حتما. آی بلیو این یو. وی ویل میک ایت *-*
+فرمت چه رنگی بود؟

کلا که خوب. من همیشه مدرسه رو دوست دارم :)

چارلی خیلی درست میگفت. باهوش داریم، درس خون داریم، معمولی داریم، درس نخونم داریم. عین همه ی مدرسه ها. کلا اصلا به خفنی اسمش نیست :)

ما فرم نداریم؛ راحتیم خداروشکر (لحن مهران مدیری طور :))))

به نظرم اینا تضادی ندارن با هم. میشه هم درس خوند و هم حال کرد؛ با زندگی خودمون و حتی با همون درس خوندن! این دیدیه که خودم الان پیدا کردم و سعی میکنم امسال بیشتر بهش عمل کنم :)

 

خدارُشکرر D:
بله درسته. موافقم.
واقعاهم! فرمم داشتین خیلی ها نمیپوشیدن برای شما دلبخواهیه. ÷(
آره واقعا ندارن! این  هم حال و هم درس که سرلوحه ی زندگی من بوده تا به حال :)  فکر کردم میگید فقط لذت ببرید =)
من هم. انقدر پشیمونم که اوایل راهنمایی ادای آدمای پر درس رو دراوردم و کلاس های دیگمو نرفتم :(  امسال با وجود سخت گیری بیشتر میرم حتما.
در کل خداروشکر(با لحن هوشنگ شرافت D:)
موفق باشید و باشیم :))

هنوز به اینکه باید تو ساعت 2 تو مدرسه باشم عادت نکردم، قبل 12 و ربع بود...

روز اول خیلی سخت بود. من چشمهام خیلی ریز شده بود کم مونده بود خوابم ببره. روز روز اول هفتمم سختم بود. درست میشیم حالا.
ما پارسال یه ربع به یک تعطیل میشدیم. نیم ساعت نماز هم لحاظ میشد 🙃

مدرسه تون کجاس که انقده خوبه؟ D: 

اول گفتی قبول شدی فک کردم تیزهوشانه گفتم بزن قدش ولی انگار نیس :(

رقابت سر تعداد رل رو خوب اومدی :| ~

چجور انسانی ای هستی که انقد علوم طبیعی دوس داری؟! D: ♡ 

ولی یه نصیحت از من ^^ حسابی رو درسات برا کنکور تمرکز بکنی.. ایول! ولی زیاد قاطی رقابت نشو... ناخواسته بیفتی رو دور رقابت و معدل استرستو زیاد میکنه ^^ 

البته مدرستون بنظر اوکی میاد خوشابحالت ^__^ مارم دعا کن ;)

مدرسه تیزهوشان نیست ولی نمونه دولتیست :)
اره واقعا :/
من از بچگی علوم خیلی دوست داشتم آخه :) همه ی معلم علومام میگفتن اینو بفرستین تجربی =)
چشم حتما :))
نه بابا کلا آدم استرسی‌یی نیستم، در سطح خودم بیشترین تلاش ها را خواهم کرد :))
آری خیلی خوب است، باشد ^--^
شما نیز هم ؛)

خخخ خدایا ببین ما پسرا کجاییم و این دخترا کجان خخخ

 

چیزی که انسان را میسازد استعداد هایش نیست انتخاب هایش است !

 

ام سال بد تررررین اول مهری بود که تا به امروز دیده بودم معلمامونم که همگی رو از قبل میشناختیم ولی تا حالا معلممون نشده بودن همشونم از دم بی استثنا مقرارتی خشن و البته ترسناک هستن !!! شاید باورن نشه خخخ اما یکیشون تهدید کرد اگه از لامپ دارمون نزد از پنجره شوتمون میکنه بیرون خخخ ولی تنها خوبی یک مهر این بود که با دو تا از دوستای نزدیکم مسئول کتاب خانه بزرگ مدرسه شدیم که!!!!!!! سالی فوق فوقش ده تا کتاب رد بدل میشه !!! (اخه یکی نیست بگه این جماعت که حوصله خودشونو ندارن انتظار دارین بیان کتاب بگیرن بخونن!!!!!) همین و بس برید خداتونو شکر کنین خخخ

از چه نظر؟
بله👍
ای بابا چه بد :(
سال چندمین شما؟
حرف الکی زیاد میزنن اصلا به گوش نگیرین.
چه خوب! عوضش خودتون که میتونین کتاباش رو بخونین :)
ای بابا من که این همه خداروشکر کردم

سلااااااااام . توصیفی دقیق و عالی🙃🙃🙃

 کششش رووو خووب اومدی 😂😂😂😂😂

:)))

عه چه خوب ^^

عزیزم! تو انسانیم میترکونی حتما ؛)

خیلی خوبه ایول :)

بوس 

متشکر
متشکرتر
متشکرترین D:
♡♡

ما به زور با هم دست میدیم که اونم اکثر مواقع بیخیالش میشیم و به تکون دادن سر اکتفا میکنیم خخخ اگه هم دیگرو بغل کنیم هرکی ندونه فکر میکنه برادریم و صد ساله همو ندیدیم خخخ

 

:)

 

نهمی شدم !

 

خخخ اگه گوش داده بودیم که العان به جای اینکه اینجا باشیم باید مشغول کتاب خوندن میبودیم خخخ

 

اگه این دو تا دوستی که کنارم هستن بزارن چرا که نه خخخ

 

شکر خخخ

آها، جالبه D:

مبارکه، تا میتونین خوش بگذرونین و لذت ببرین بی رشته ای رو ! :))
D:
خب خوبه همین دوستا هم هستن :)))

^--^

ممنون از انرژی مثبتت**، واقعا امیدوارم ته‌ش چیز خوبی بشه.

روز اول که فقط تاریخ و زبان داشتیم. روز دوم هم عربی و اقتصاد، زنگ اول بیکار بودیم.

ولی امروز کتابامونو دادن، و برای فردا هم برنامه داریم و خلاصه یه خرده منظم‌تره. 

وای پرنیان... من کتابا رو پی‌دی‌اف دانلود کرده بودم و خونده بودم یه خورده، ولی گرفتنشون تو دستم و حس کردن فیزیکی‌شون... اصلا چنان عشقایی‌ان که نگووو! واقعا مطمئن شدم که رشته درست رو انتخاب کردم. تنها ترسم الان اینه که به جای یه آدم حسابی خفن، تبدیل به یه کارتن‌خواب بافرهنگ بشم. :/

فیلم before sunrise رو دیدی؟ یه مرده تو اون بود که یه کلمه بهش می‌گفتن، با اون کلمه شعر می‌گفت و بعد اونی که شعرو خواسته بود هرچه‌قدر دلش می‌خواست پول می‌داد بهش. می‌ترسم آخر و عاقبتم بشه یه چیزی تو اون مایه‌ها. :/

+فرممون آبی فیلی‌ه. رنگ قشنگیه خدا رو شکر، مدلشم خوبه. البته من فعلا با همون فرم پارسالم که سورمه‌ای بود می‌رم، چون هنوز تحویل ندادن مانتوهای خیلیامون رو. :/

ولی وقتی داشتیم می‌رفتیم سایز بزنیم برای مانتو، کلی صلوات فرستادم که مثل دهمای پارسال قهوه‌ای نباشه لباسمون. خدا رو شکر دعاهام جواب دادن😐😂. 

میشه میشه :))
ما امروزفنون و ادبیات و اقتصاد و نگارش داشتیم! سه تا چیزفارسی گونه تو یه روز!
ماهم کتابامونو دادن.. بوشون فقط!
جدنی؟ آره منم درس هارو دوست میدارم هماکنون، اقتصاد و منطق و فنونو تاریخ و زبان و اینهایش را دوست =)))
آره.. این ترس منم بوده گاهی اوقات.. توروخدا این ترسو زنده نکن دوباره... میریم جلو میشیم خفن ترین خفنان ؛)
نچ. آیا قشنگ است؟ ووی. نمیشه اونجوری چرا نیمه ی سیاه لیوانو میبینی😲
+خداروشکررر(مدیری‌طور) 
منم هرسال همینقد برای قهوه ای نبودن دعا میکنم :/  آخه چقده ما بدخ...
خداروشککرر بازم😂

من خاطره شروع مدرسه زیاد دارم ولی من هم طرفدار نشستن در نیمکت آخر کلاسم .

میدونی .. احساس میکنم کنترلت روی کلاس وقتی میز آخری بیشتره .

خودمم قبلا بودم... ولی همیشه دوست داشتم یکی مونده به آخر باشه... با این حال امروز با جام کنار اومدم و خیلیم باهاش حال کردم :))
ممکنه ÷)
راستی به خاطر پادکستا خسته نباشید،خداقوت :))

فیلم بدی نیست، اما چیز خاصی ام نداره. کلا تو همه فیلم دو نفر دارن باهم حرف می زنن. سه قسمته.

before sunrise

before sunset

before midnight

 اولیش بد نبود؛ من خوشم اومد یه کم، اما اون یکیا رو نه چندان.

چه جالبن اسماشون :))
پس ایا پیشنهاد نمیشوند؟
+یادم رفت بگم دبیر ادبیاتم خیلی خوب و باحال بود =)

هوم، می‌خوای اولی رو ببین اگه خوشت اومد اون یکیا رم ببین. :دی

آره لسماشون خیلی قشنگ و خلاقانه‌ست. 

+خدا رو شکر! دعا کن ادبیات ما هم خوب باشه... 

باشد :) ممنان
منم خوشم اومد =)
حتما حتما! ایشالا هست! ♡

با حرف معلمتون که میگه باید رتبه یک استان بشید و رتبه اول ناحیه بدرد نمیخورد، موافق نیستم.

میخواین بیاین سرکلاس ما با خودش صحبت کنین؟ D:
منظورشون همین بود که باید منطق رو صد بزنیم و همینیه که هست. درسته که خیلی خشک و ترسناک در نگاه اول به نظر میاد ولی در نهایت برای خودمون خوبه این سختگیریا :)

اره ولی همه تمرکز روی درس خوب نیست، آدم از بعضی چیزای دیگه محروم میشه

درست میفرمایین :))
منم قرار نیست تک بعدی رو درس بمونم ؛)
کتاب و انگلیسی و اسپانیایی و کارای دیگه میمونن کنارش ؛)
شما هم مدرسه میرید؟

خب همه دانش آموزا که مثل شما نیستند، بعضی هاشون خودشون رو فقط وقف درس میکنند.

...

منم دهم هستم، تجربی.

کار اشتباهی میکنند، باید به راه راست هدایتشون کنیم :))
آها بله، موفق باشید :)

مشکل اصلی از آموزش و پرورشه.

...

همچنین شما

واقعاهم :(

:)

سلام پرنیان خانوم ❤

اولش که گفتی نه علومی و ...... فکر کردم رفتی رشته ی ریاضی ولی بعدش که گفتی منطق دارین فهمیدم که رفتی رشته ی ادبیات.به نظرم همین درسته.رفتن به سراغ رشته ی مورد علاقه. :)

واقعا کار توبی کردی که نوشته ای که اول مهر بهت دادن رو این جا نوشتی.کلی به من روحیه داد.خیلی ممنونم. :)

پرنیان داستان می نویسی و ما (شاید هم من) نمی دونستیم؟کاش این جا هم می نوشتیشون تا ما هم بتونیم بخونیمشون. :)

هعی.....حدود دو سالی می شه که دیگه داستانی ننوشتم.

سلام امیلی عزیز
بله بله دارم از انتخابم کاملا راضی و خوشحال میشوم و مطمئن تر :))
جدا؟ چه خوب امیلی جان :) به منم داد :) نوشته ی دوستم یه نوشته ی مذهبی از دکتر شریعتی بود :/ خواهش میکنم.
بله بله =) خب شما یه مدتی نبودی. چشم حتما در آینده های نه چندان دور :)
آدم گاهی نیاز داره ننویسه، یا شاید نمیتونه، شما هروقت دلت اراده کرد بنویس باز‌‌...
=)

لاو یو ♡

سو دو آی =))

روز اول مهر من مملو از کلاس هایی یود که میلیون سال نوری باهم فاصله داشتن.

هااان؟

فاصله این کلاس تا اون کلاس تو دانشگاه(:

آهاااا
موفق باشی نارنجی جان :))

آموزش آشپزی در هلوکوک!

holoocook.blog.ir

 

خوشحال میشیم مارو دنبال کنید!

:))

تو خونه خوابیدم =)

چقده نامرد D:
آه ما دامن شما را خواهد گرفت =)

12 سال تو این سیستم کوفتی شدم مادر فولاد زره... =)))

آقا نوش جونتون تعطیلیاتون حالا نوبت مایم میرسه :))
جمعه ۲۶ مهر ۹۸ , ۱۶:۳۷ دختر دماغ گوجه ای :)

خوش بدرخشی پرنیان خانوم :)

Thanks you too :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan