گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


کراش آن_مردمان کتاب به دست

آقا این چه کار مسخره ایه که تو میکنی؟ چرا اینطوری میکنی با خودت آخه؟ در عالم رویا دختری متین با لبخندی آرامی که طبیعتت را هیچ چیزی نمی تواند به هم بریزد، ولی تا یه کتاب دست این و اون میبینی عاشق میشی :| میشه برام توضیح بدی چرا؟

_من که عاشق نمیشم :€

_ منتظر توضیحم؟

_ آممم. خب خوبه دیگه. الان ها که هیچکی کتاب نمیخونه، آدم هایی که کتابخونن مورد احتراممن. مورد محبتم هم D:

_چرا فکر میکنی هرکی کتاب خوند آدم خوبیه؟

_ وااا. خب من که میدونم هیچکی آدم خوبی نیست! همه خورده شیشه دارن به هر حال. ولی هرکی کتاب خونه صفاتی درش رشد و پرورش پیدا میکنه که برای من ارزشمنده =)

_ ولی وای به حالت اگه یه بار دیگه کتاب دست یه نفر دید و توجهت بهش جلب شد و با یک نگاه قلب قلبی زل زدی بهش و خواستی باهاش سر صحبتو باز کنی!

_...

 

رفتم تئاتر! هم اکنون از تئاتر برگشته ام :)

خیلی خیلی خوب بود. خیلی حس خوبی گرفتم از تئاترش. صبح کتاب پروفسور شارلوت برونته را تمام کردم و تئاتر راهم که دیدم، یک چیز سبز ابی خوشگلی در وجودم جوانه زد. از آن جوانه ها که می گویند: دختر، انتخابت درست بوده. قشنگی هایش را ببین! به راهت ایمان داشته باش ؛)

قبل از شروع تئاتر، همان گوشه که ایستاده بودیم، یک خانمی داشت دستبند های خوشگل و جینگول پینگول میفروخت. گفت که دنداپزشک است و به زور والدینش دنداپزشکی خوانده ولی علاقه اش به کارهای هنری نهایتا آنقدر فوران کرده که با عشق این ها را درست میکند و می فروشد :)

به دلیل جماعت روشنفکر سیگار کشی که آنجا بودند، نفس کم آوردیم و رفتیم بیرون. دیدم یک آقایی تکیه زده به دیوار و دارد ‌کتاب میخواند. و من را می گویید باز همان آش و ♡~♡ همان کاسه *~* .

هی کله می کشیدم که عنوان کتاب را ببینم اما هیچ طوری عنوانش خوانده نمی شد( یک کتابخوان واقعی را میتوانید از روی این بفهمید که وقتی کتاب می خواند، عنوان روی جلد را طوری نمی گیرد که همه ببیند به به چه شاهکاری کرده، من پیش از تو دستش گرفته و دارد می خواند‌‌! مثل کسی نیست که طوری موبایلش را دستش می گیرد که سیب گاز زده ی روی گوشی اش دیده شود!) 

خلاصه لحظه ای چنان شوقم بالا گرفت که گوشی را درآوردم و یک عکس از آقا گرفتم =)

این خصوصیت عجیبیست که در من به وضوح پررنگ و پررنگ تر می شود هی! توی کتابخانه، وقتی این بابا بزرگ ها را میبینم که دارند توی قفسه ها دنبال کتاب های شریعتی و دیوان فردوسی می گردند آنقدر ازشان خوشم می آید که دوست دارم بروم بنشینم کنارشان و کله ی کچلشان را به سرم فشار بدهم، عینک ته استکانیشان را به چشمم بزنم و با هم بنشینیم شاهنامه بخوانیم و تعریف و تفسیر کنیم ^-^

یا کوچولو های کتابخوان. من کلا آدم بچه دوستی نیستم. یعنی اینطور نیستم که یک بچه ی کوچولو ببینم جیغ بزنم و بدوم که بغلش کنم. ولی وای از بچه ای که کتاب دستش باشد! چشمانم را باز همان هاله ی قلب قلبی را در بر می گیرد :)) مخصوصا که یاد بچگی های خودم می افتم که زار می زدم تو رو خدا برای من از این کتاب های دو صفحه ای داروخانه ها نخرید! ازین کتاب قطور ها بخرید! اینطور شد که بچگی کلی افسانه و حکایت و مثل و داستان های خوب ایرانی و اینجور چیزها خواندم. و ده سالگی که مجموعه ی علوم ترسناک را پیدا کرده بودم و می خواندم، دیگر بهشت من بود آن مجموعه! علاوه بر اینکه کلی اطلاعات خوب و مفید توی کله ام ثبت میشد که یکهو وسط جمع های بزرگتر یک کدامشان را میگفتم و همگان را به حیرت وا میداشتم ؛) (مثلا یادمه یکبار یک آدم بزرگی داشت قپی می آمد که یک ماری را در کارخانه اش پیدا کرده و ماره فوق سمی بوده و داشت از خودش قهرمان میساخت و این حرف ها. که یکهو یک بچه آمد وسط و با ارائه ی کتاب های علمی اش و اشاره به سروکله و زبان مار ثابت کرد که آن مار غیرسمی بوده :)). اینگونه بود که آن بزرگتر دلخور شد ازین که داستان قهرمان بازیش سرانجامی نداشته D;)

برگردیم به قصه ی اصلی. حسودی ام میشود به بچه های امروزی که این همه مجموعه ی جذاب و مصور در دوره ی خودشان دارند. همان حکایت ها هم برایشان نو و امروزی روایت می شود! ولی آنقدر دوست دارمشان این ها رااا. هی میروم قسمت کودکان کتابخانه که هی این کوجولو ها را موقع کتاب خواندن و ورق زدن تماشا کنم‌. اون روز خانمه میگفت آقا شما که بزرگید بروید قسمت خودتان! من هم گفت آقا دیگه بذار چند دقیقه بیشتر نمیشه ؛))

و اما می رسیم به پسرها ÷) و مردان کتابخوان ÷) 

آن روز که با آتنا رفتیم کافه، صاحب کافه نشسته بود و داشت کتاب می خواند! من همانجا به طرز عجیبی از آن کافه خوشم آمد D;

به زور اسم جلد کتاب را نگاه کردم، غزلیات شمس! فضای کافه با کلی کتاب های خفن و از ان خوب های ادبیات_اکثرا خارجی_ پر شده بود ♡~♡

من و آتنا یک نگاه یکی_مارا_بگیرد به هم انداختیم و رفتیم سروقت کتاب ها. ناطور دشت و جز از کل را برداشتیم و آوردیم سر میزمان. 

از آخر هم دوام نیاوردم و رفتم و سرصحبت را با آن آقای شریف شمس خوان باز کردم. کتاب هایش را خیلی تمیز جلد کرده بود. این یکی از چیزهایی بود که احترام برانگیخته شده ی درونم را چندبرابر کرد! خلاصه در حین صحبت فهمیدم این جناب کتاب خوان عجب چشمان درشت قهوه ای شرقی‌‌یی دارد!

یا آن روز تابستان پارسال. فرودگاه صربستان. یکهو سربرگرداندم دیدم یک آقاپسر کنارم نشسته و دارد کتاب میخواند! چنان شیفته اش شدم که =))). هرچقدر وول خوررم که توجهش را جلب کنم و بحثی ادبی به زبانی دیگر باهم بکنیم، نشد :) (البته اگر هم در کتابش غرق نبود سرش را برنمی گرداند. مردان خارجی اراده شان دست خودشان است_ این را مثل یک طوطی تکرار نمیکنم. واقعا تجربه اش کردم و میدانم که می گویم_ طوری دیدشان در دنیای خودشان تنظیم است که اصلا نمی دانند که کنارشان دختر یا خانمی نشسته. آنقدر در آن سفر این تجربه که نگاه هیچ مرد هیزی رویم سر نمیخورد برایم عجیب بود که حتی کخم گرفته بود توجه کسی را جلب کنم!) اینطور شد که از پسر کتابخوان یک عکس انداختم و هنوز هم که هنوز است گاهی نگاهش می کنم :))

وقتی بیان نخواهد عکسی راسته باشد!

 

خلاصه که نظرتان درباره ی این خصوصیت عجیب چیست؟ شما هم از این کارهای عجیب الخلقه ازتان سر میزند؟

پ.ن: درباره ی پیر و جوان و کودک حرف زدم ولی درباره ی دختران کتابخوان حرفی نزدم‌. خب راستش، من سه تایشان را در زندگی ام دارم. و از داشتنشان خیلی خیلی خوشحال و فوق العاده خدا را شاکرم. خیلی از خصوصیات، اخلاقیات و چیزهای خوبی که در من شکل گرفته از برکت وجودشان بوده :) خدا برایم نگهشان دارد و بر تعدادشان بیفزاید :)) 

آ مین


?Are you growing up really

از رو به روی آینه رد می شوم، یکهو می ایستم و به خودم زل می زنم.
_آممم تو چقدرر... بلند شدی!
خود آینه ای ام لبخند می زند و بیشتر ژست می گیرد.
_چقدر، موهات بلند شده...
دارد بهم لبخند میزند و موهایش را پریشان می کند.
_صبر کن ببینم.
بهت زده می ایستد.
_این دو تا مو سفیده بلند شدن باز.
کنارشان میزنم. یکی دو تا دیگر آن زیر میبینم. سه تا، پنج تا، شش تا، هفت تا، نه تا.نه تا موی سفید فقط همین جلوها.
اولش که داشتم به خودم نگاه میکردم. دنبال یک راهی می گشتم که به خودم ثابت کنم حالا شاید یکم قد این دختر آینه ای بلند شده باشه، ولی کوچولوست! کوچولو! اینقدر بزرگ و خانمانه نیست و عاقل اندر سفیه نگاه نمیکنه.
دختر آینه ای می گوید: سر کی رو داری گول میزنی؟ این نگاه عاقل اندر سفیه و اینارو از کجات در میاری؟ تو وقتی نه سالتم بود همه ی بچه های مجتمع میگفتن بیا و بازی کن نمیرفتی و توی تراس میشستی کتاب میخوندی! در مورد کوچولو بودن، یه نگاه به خودت بنداز، قدت از مامان دو سانت بلندتر شده. نگاهت فرق کرده، راهنمایی و دبستانت برای همیشه تموم شدن! یک ماه دیگه یک دختر دبیرستانی حساب میشی! فقط سه سال دیگه همین موقع، چند ماه از ۱۸ سالگیت گذشته. بزرگ شدی. داری بزرگ میشی. انقدر نخواه که به خودت بقبولونی که کوچیکی و بچه هنوز!
دختر آینه ای دلخورانه چشم نازک میکند و یک نگاه مگی طور به دختر بیرون آینه می اندازد.
_ نه خیر. من بچه‌م هنوز. نمیبینی که آژانس ها هنوز بهم میگن عمو؟ فروشنده ها فعل مفرد برام بکار میبرن؟شبا با پنگوئنگ میخوابم؟ بعدشم تو چرا انقدر اصرار داری که بگی بزرگی؟ مثلا میخوای چی رو ثابت کنی؟
_تو چرا انقدر اصرار داری که بگی هنوز بچه ای؟ از چی میترسی؟ از دنیای بزرگا؟ از عاشق شدن؟ رنجیدن؟ غم ها و مشغله های سخت دنیای بزرگانه؟
دختر بیرون آینه ساکت می شود. چشم می دوزد به اینور و آنور. ازینکه دختر آینه ای فکرش را خوانده بهش برخورده.
_خب، بله‌. خودتم میدونی که. میخوام توی قلمروی خودم به اوج برسم.
_ببین، تا کی میخوای ادامه بدی این زنجیره ی تظاهرو؟ تا کی میخوای تظاهر کنی که قدرت کافی برای حفظ قلمروت رو داری؟ببین مثل همون جمله ای که توی آنی شرلی بود، هر چقدرم که زور بزنی و کشش بدی، بالاخره میاد موقعی که شکوفه صورتیای دوستی در برابر رزهای قرمز رنگ ببازن. چه بخوای، چه نخوای.
_خوبم دارم. حالا میبینی. من هر حرفی زدم تا حالا پاش وایستادم.شکوفه صورتی و رز قرمز رو ولش کن. آیم اکی ویت مایسلف. جاست یو اند آی.
_من دارم بهت میگم، که تو خودتم در باطن حرفایی که میزنم رو قبول داری. در ظاهر داری انکارشون میکنی چون چنگ زدی به آخرین قطره های بچگی که دارن از لای انگشتات میریزن.
_هاا؟ برو بابا. من تا چهار سال دیگه هنوز نوجوون حساب میشم.
دختر آینه ای با نگاه نافذش، اخم آلود به دختر بیرون آینه نگاه میکند. یک پیراهن آبی روشن پوشیده، با فرفرهایش که ریخته‌اند روی شانه هاش.
_ببین، باشه. شاید یکم از حرفات درست باشه. اما میدونی که من اونقدر خودکفا هستم که...
_ساکت‌شو! حرفایی که میزنی شاید قشنگ و قوی به نظر برسن. اما شبیه بالنن. تو خالین. و ، و ، ...
دختر آینه ای میخواهد بگوید بچگانه اما یادش می آید که بحثشان سر همین است که شی ایز گرویینگ آپ. شی ایز نات ا چایلد انی مور.
_خودت ساکت شو! گاهی احساس میکنم تو تبلوری از کلیشه ها و تصاویر احمقانه ی مردمی!
_ منم گاهی احساس می کنم تو تبلوری‌یی از تمام کتاب هایی که خوندی و اندیشه ها و رویاهایی که داری! در حقیقت فکر میکنی داری!
هر دوشان عصبانی هستند و با خشم به هم نگاه می کنند. هر دوشان می دانند که حق با دیگری است. که زیادی خودشان را جدی گرفته اند. هردوشان به این فکر میکنند که این دفعه دیگر خیلی بلند شده بود، و خیلی، زیبا...
همه چیز از همان جا شروع شد. ازینکه دریچه ی قلبشان را باز کردند و شروع کردند به دیدن دنیا. از قلبی که گاه گداری آرزو می کردند، کاش نبود. و بعد، لبشان را گاز می گرفتند...


THE DEAL OF LIFE

 

امروز جلوی آینه : باشه، دیگه کوتاهتون نمیکنم، میذارم بلندشید، موهای سفید عزیز :)

این دو مرگی که این ماه اتفاق افتاد باعث شده بیشتر از همیشه به مرگ فکر کنم. و به زندگی. و به مفهومشان و به زیبایی هاشان‌. فوت ناگهانی آن دختر هنرستانی...

نمی دانم اعتراف بهش تاسف آور است یا مسخره، ولی خیلی به مرگ خودم فکر کرده ام. نه اینکه بعد از مرگ چه‌م می شود یا آن جور چیزها. به واکنش اطرافیانم. اینکه میایند توی صف اعلام کنند که پرنیان نامی مرده است؟ یا برای حفظ روحیه بچه ها چیزی نمی گویند؟ بستگی دارد کی اتفاق بیفتد البته: 

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

اگر اواخر سال باشد شاید به بچه ها نگویند. البته احساس میکنم که حتما دوستان صمیمیم میفهمند و بعدش کل کلاس. مراسم ختمم می آیند؟ گریه می کنند؟ مثلا آن هایی که ازمن خوششان نمی آمده؟ وقتی به برعکسش فکر می کنم احساس خاصی ندارم. مثلا اینکه فلان همکلاسی ام که ازم خوشش نمی آمده بمیرد، غیر از یکبار گریه کار دیگری بکنم. البته این ها را میگویم فقط. احتمالا در آن صورت خودم اولین نفری هستم که برایش گریه میکنم، مشکی میپوشم، بهش فکر میکنم، برایش مینویسم، بعد به مرگ فکر میکنم، و از مرگ مینویسم‌.

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

روزی از این تلخ و شیرین روزها

روز پوچی همچو روزان دگر

سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها

هیچ وقت مرگ در من احساس خاصی بر نمی انگیزد‌. اینکه یک روزی بمیرم نه غصه دارم میکند، نه میترساندم. مرگ خودم البته. به مرگ عزیزانم اصلا نمی توانم فکر کنم. نمی توانم واکنشم را حتی تصور کنم. هروقت به مرگ فکر می کنم احساس میکنم خودم اولم. برای همین هروقت به مرگ فکر میکنم، مراسم ختمم در مدرسه جلوی چشمم می آید. نه مراسم ختمی با حضور نوه هایم در چند دهه دیگر.

دیدگانم همچو دالانهای تار

گونه هایم همچو مرمرهای سرد

ناگهان خوابی مرا خواهد ربود

من تهی خواهم شد از فریاد درد

اصلا آدم غمدارِ زیاد به مرگ فکر کنی نیستم البته. اصلا. مرگ برای من، یک واژه است، یک کلمه. یک کلمه ی سه حرفی. آنقدر عادی که انگار دارم به دونات فکر میکنم.

می خزند آرام روی دفترم

دستهایم فارغ از افسون شعر

یاد می آرم که در دستان من

روزگاری شعله میزد خون شعر

منتهی این روز ها، آن دو مرگ عجیب و غیر منتظره وا می داردم بیشتر فکر کنم. به همه ی جنبه هایش. به شاید بدترین جنبه هایش.

به کتاب هایی که از مرگ خوانده ام فکر میکنم. اولینش که در ذهنم جرقه می زند، معامله زندگیست. داستان کوتاه ولی تاثیر گذاری بود. به ریگ روان. و آلدوی نامیرا. کسی که هیچطوری نمی مرد. به مرگ ایوان ایلیچ. به مردی به نام اوه. به بریت ماری اینجا بود. بریت ماری درباره ی مرگ نیست اما فلسفه ی بنیادین داستان، مرگ است. فلسفه ی بنیادین داستان همه ی ما مرگ است. به بریت ماری که در شصت و چند سالگی اش، فقط میخواهد کاری پیدا کند تا همه بدانند که بریت ماری‌یی هست. که اگر مرد، چندین روز در خانه نیفتد تا از آخر بوی بد جنازه اش کسی را از مرگش باخبر سازد.

خاک میخواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره که در خاکم نهند

آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

به این هم فکر کرده ام. به تاثیری که از خودمان میگذاریم. فکر میکنم هرکس که به مرگ فکر می کند، به این جنبه اش هم حتما فکر می کند. به اینکه بعد از چندین سال نفس کشیدن و زیستن ما در این دنیا، چه میخواهیم باقی بگذاریم. نام جاودان؟ عاشقی که تو را به یاد بیاورد؟ باغچه ای؟ فرزندی؟ ما از زیستنمان چه میخواهیم؟ زیستنی که خودمان انتخابش نکردیم و خودمان هم،.... . بله می دانم که خودمان هم میتوانیم تمامش کنیم.

در اتاق کوچکم پا می نهد

بعد من، با یاد من بیگانه ای

در بر آینه می ماند به جای

تار مویی نقش دستی شانه ای

اینکه مواقعی که نزدیک است که تصادف شود ناخن هایم در صندلی چنگ میکنم، دلیل بر این نیست که من از مرگ می ترسم. دلیل این است که از زندگی می ترسم. از اینکه فلج شوم. ازینکه بمانم، ولی هر روز آرزوی نبودن کنم.

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مانده ویران می شود

روح من چون بادبان قایقی

در افقها دور و پنهان میشود

به هر حال مهم این نیست که مرگ چیست و کی می آید:

مرگ یک ضرباهنگ آهسته‌ست که هر ضربان قلبمون رو میشماره.  (و هر روز راه خانه دور تر و دورتر می شود، فردریک بکمن)

مهم این است که اگر همین الان، موقع تایپ کردن یک پست وبلاگ بمیرم، از اینکه موقع پست نوشتن مردم راضی هستم یا نه؟ فکر میکنم بله.

ازینکه روز مرگم کلی بابت محدودیت دوره ام، نتوانستم دوره ها TTC کلاس زبانم را بروم حرص خوردم چه؟ نه خب راستش.

فرض میکنم که آن روز با یکی از دوستانم جروبحث کرده باشم. هیچ وقت خودش را می بخشد؟ یا اگر برعکسش باشد، هیچ وقت خودم را میبخشم؟

پس مهم خودم هستم، اینکه چطور زندگی کنم نه اینکه چطور بمیرم.

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه ای

خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامنگیر خاک...

کتاب زیاد بخوانم،فیلم زیاد ببینم، سفر زیاد بروم، عاشق بشوم.در کل، کارهایی بکنم که دوست داشته باشم. هاهاها. زهی خیال باطل. آنقدر باید کارهایی بکنی که دوست نداری... 

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم میشویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

 

+ پرنیان پونزده ساله، اینها را نوشتم که بعد ها بدانم چه فکر می ‌کردی. هرچند که احساس میکنم خیلی خوب و واضح حرف نزدی، فقط فکرهایت را مکتوب کردی. 


پانزده سال و یک سوم

تولد پانزده سال و چهارماهگی ام :)

به همین زودی، چهار ماه گذشت. من دختر بهارم و بهار را خیلی دوست دارم. با این حال گاهی تصمیم میگیرم عاشق پاییز باشم. که فصل تکاپو و تغییر است. معلوم است که بهار هم هست. اما هرسال بهار به نحو ناجوری به درس خواندن و آمادگی برای امتحانات آخر سال می گذرد. آنقدر که متوجه رفت و آمدش نمی شوم. نه اینکه نشوم. لذت کافی را ازش نمی برم.

نامه ای که پاییز پارسال خود چهارده سال و چندماهه ام به خود پانزده سال و چندماهه ام نوشته بود، پاییز امسال می رسد. خیلی دوست دارم ببینم برایم چه نوشته چون چیزی ازش یادم نمی آید. این چهار ماهی که مثل برق و باد رد شده مهر تاییدی می زند به این که تقریبا دارم "دیگر چهارده ساله نبودن" را باور میکنم :)

ممکن است مسخره ام کنید. نه اینکه مرا مسخره کنید. یک لبخند تلخ بزنید مبنی بر اینکه این هم دلش خوش است. روزی می رسد که چهار دهه را زندگی میکند و خورده هایش برایش فرقی ندارد و ماهگرد های تولدش را که هیچی سالگردهایش را هم نمی شمرد...

اگر حرفی، پندی، خاطره ای دارین می شنوم :)


+ چشم های چینی شده اش را بعد از خواندن دو هری پاتر ۳۵۰ صفحه ای در ۴۸ ساعت می مالد =/


در باب بلاگ :) (1)

نه می دونستم بیان کجاست، بلاگفا چیه، اتفاقایی که توشون افتاده بود، از هیچکدومشون خبر نداشتم :)

یک روز تابستونی نشسته بودم، گفتم حالا که آتنا انقدر منو دعوا میکنه واستا یک وبلاگی بزنم :)

اگر دقت هم بکنید، اولین پست وبلاگ من انگار یک نوشته ی بچگانه و از نظرخودم مسخره و سرسریت. و اصلا به پست های دیگه نمی خوره :)

رفتم زیر وبلاگش زدم روی بیان و اینطوری شد که گاه نوشت های یک نویسنده درست شد :)

بعدش هم رفیتم ناهار خوردیم و اصلا قضیه ی وبلاگ فراموشم شد D:

تا اینکه یک روز از دهان بنده در رفت و به آتنا لو دادم که آره وبلاگ دارم. کلی جیغ زد که آدرسشو بده و ایناها هی میگفتم آخه هیچی توش نیست ولی بازهم =))

و اینکه پروسه ی راضی کردن من به وبلاگ نویسی توسط آتنای عزیز از ۴ مرداد تا ۲۴ آذر، روز تولد خودش طول کشید. تولد اصلیش رو همون روز میدونم اما اگر اون گوشه عمر سایت رو ۳۶۵ روز دیدین بدونین امروز روز تاسیس "گاه نوشت های یک نویسنده‌"ست :)

باشد که روزی سالگردهای تولد کتاب هام رو جشن بگیرم :)


شرافت

دو سه روز پیش اومدیم سوار ماشین بشیم، یک یادداشت روی شیشه ی ماشین بود:

برای تامین خسارت تشریف بیاورید ایستگاه آتش نشانی....

سپر و بغل ماشین خورده بود. مامان ناراحت شد و گفت اگر طرف واقعا خواسته بود مسئولیت خسارتشو بپذیره، شماره میذاشت نه نشانی.

تا اینکه امروز زنگ در رو زدند. با دو لباس مقدس که پر از عشق و غرور بود. گفتند که چرا مراجعه نکردین و اینکه ما شب ها خوابمون نمی برده. برای نجات یک بچه ی در خطر نمی تونستن صبر کنن تا ماشین رو بیان جا به جا کنند. و برای همین بوده که ماشین آتش نشانی به ماشینمون زده بود :) مصر بودن که خسارت رو بپردازن.

کسی که شجاعت، قدرت و عشق پوشیدن اون لباس رو داره حتما انسان شریفیه. لبخندی رو لبم نشست و یکهو به همشون افتخار کردم و یاد پلاسکو افتادم و برای همه شون بهترین آرزوهارو کردم :)



آنچه به جا می ماند(7)


دوست من

یکشنبه، 23 مهرماه 1351

پری مهربانم، تو هرگز از من نخواسته بودی که برایت چیزی بنویسم.

ولی امروز با وجود کسالتی که دارم، دلم می خواهد بنویسم و ناچارم این نیازم را اغنا کنم.

فکر کردم این بار برای تو بنویسم. برای مهربان ترین مهربان ها، برای کسی که با تمام وجود دوستش دارم.

من نیلوفری کوچک بودم که در کنار شط زلال محبت می زیستم؛ ولی برگهای درختان تنومندی که در کنار آن وجود داشتند، مانع از این می شدند که بتوانم از آفتاب، این نیروی حیاتی استفاده کنم و بزرگ شوم. من با همه کوچکی خود به این نکته عظیم پی برده بودم که اگر تنها بمانم و دوستی نداشته باشم تا شریک غمها و شادی هایم باشد، در اثر تندباد حوادث پیکر ضعیفم شکسته، و دیری نخواهد گذشت که در زیر بار فشار سنگین زندگی خرد شده و از بین خواهم رفت.

این بود که از ته دل از خدای مهربانی ها و محبت ها خواستم که به من آفتاب بتاباند. و او آرزوی بزرگ مرا جامه عمل پوشانید و از لابه لای برگ های درختان، به من آفتاب تابانید. و من شروع به رشد کردم. این آفتاب چیزی نبود جز وجود نازنین تو.

بله تو آفتاب زندگی من شدی، تو نیرو بخش وجودم شدی تا از میان ظلمت و تاریکی های زندگی بگذرم و به محیطی پر از نور و صفا برسم. تا بتوانم از خار و خس های تنهایی بیرون آیم و به اتکای این محبت پایه و اساس زندگی خویش را بنا نهم. چرا که به قول آن شاعر با احساس

از محبت خارها گل می شود

از محبت سرکه حاصل می شود

از محبت غول ها در می شود

از محبت حزن شادی می شود

عزیز من، تو خوب می دانی که من اهل اغراق گویی و مبالغه نیستم و آنچه به دل این صفحه سفید می نگارم، چیزی نیست مگر احساس دلم.

از زمانی که تو را شناختم دریچه دیگری از زندگی به رویم گشوده شد. و احساس کردم که با دنیای دیگری رو به رو هستم.

دنیایی که خالی از نیرنگ و ریا و بی محبتی هاست. و بوستانی را ماند که در آن هنه گلهای رنگارنگ و خوشبو و معطر وجود دارد. و گل زردی که نشانی از نفرت و بی مهریست، در آن نمی روید.

و از پروردگارم می خواهم که هرگز بوستان دوستی ما رنگ پاییز نبیند و همیشه بهار بماند.


 این همه مهری که از سمت دوستانم به سمت من آمد مرا واداشت که این نوشته از خاله ی عزیزم را به انتشار برسانم. نوشته های او را پاک و زیبا می دانم. خوشحال می شوم که می خوانید و این "آنچه بجا می ماند" ها را دوست دارید :)
منتها دوست ندارم هی پایین پست کامنت تبادل لینک یا زیبا بود بخورد. چون می دانم نوشته هایش زیباست و دوست ندارم چیزی پاکی و صداقت و نظم نوشته هایش برهم بزند :)
اما اگر سوالی درباره ی او داشتید، من پایین پست های آنچه بجا می ماند های قبلی پاسخگو هستم :)
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan