گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


عصیان فروغ و خدا، من و مطالعات

مطالعات می خوانم. وسطهایش گاهی داد میزنم و با کتاب بحث و جدل می کنم. به آن درس های ازدواج و خانواده که می رسم، نمی دانم از تلاش سخیف کتاب برای جادادن اعتقادات مسخره اش داد بزنم یا بخندم یا آه بکشم.
ده جا تلاش کرده بگوید زن باید در خانه بنشیند و شوهرداری و بچه داری کند و اگر نتواند این ها را خوب انجام بدهد، تقصیر خودش است که رفته کار کرده یا فعالیت اجتماعی داشته :|
"مهم ترین عوامل ناسازگاری مرد و زن: گاهی بین نقش هایی که فرد باید ایفا کند تعارض بوجود می آید، برای مثال خانمی که شاغل است، هم وظیفه شغلی دارد و هم وظایف (اه گاد!) مادری و همسری بر عهده اوست و می خواهد این وظایف(:/) را انجام دهد پس با دشواری هایی رو به روست!"
میخواهم برم توگوشی یی بگذارم تو دهن مولف کتاب ، میخواهم کتاب را از پنجره پرت کنم بیرون، میخواهم رویش بالا بیاورم، میخواهم اگر همچین سوالی در امتحان آمد بعد از نوشتن این یک پرانتز باز کنم و کلی چیزدرباره ی فمنیسم و غیره بلغور کنم، میخواهم از رفتن به انسانی منصرف شوم، اما یک لحظه یکی از من های درونم می گوید: ساکت شو بشین سرجات دیگر! بعد یاد پست سارا می افتم، به لحظات فانی که با چرندیات کتاب روی تخته برای خودشان آفریدند. به خودم می گویم چه نیازی دارد همش حرص بخوری؟ وقتی حرص خوردن جز اعصاب خوردی برات چیزی نداره. یک آهنگ بذار، برقص، بعد دوباره بیا با یک پوزخند شیک و مجلسی و دایورت کردن همه ی کتاب، بشین بخوانش فردا را بیست شوی :)
به کوبیاک فکر می کنم. به حرف هایی که درباره ی ایران زده:
اینکه گفته مردم ایران سعی میکنند خودشان را آرام و مظلوم جلوه دهند درحالی که اصلا اینطور نیستند و خشن و بدذات و ملعونند. میخواهند خودشان را فارس جابزنند درحالی که از اعراب جدا نیستند. دیگر کشوری به نام ایران برای من وجود ندارد و فقط گاهی مجبوریم مقابلشان بازی کنیم و بلا بلا بلا.
به دو تا عکس العمل مختلف دربرابرش فکر میکنم:
ایگور کولاکوویچ: میشل کوبیاک عزیزم، از تو دعوت می کنم به ایران بیایی تا ببینی این جا چه مردم فوق العاده ای دارد :)
و واکنش محسن تنابنده: عکس پناهنده های لهستانی جنگ جهانی دوم به ایران را در اینستاگرامش گذاشته و متن التماس آمیزشان برای پنهانده شدن به ایران و آخرش هم نوشته این ها تنها گوشه ای از محبت های ایرانیان به اجداد توست.

یک از صحنه های زیبای ضایع کردن سید عزیز، کوبیاک را :)


من دفعه ی اولی که خبر را شنیدم واکنش محسن تنابنده با چندتا بدوبیراه دادم اما واکنش کولاکوویچ را بیشتر دوست داشتم. یاد آن دیالوگ هایی که یادم نمیاید در کدام کتاب خواندم افتادم که از بچه ها می پرسیدند اگر دستت به هیتلر برسد چکارش میکنی و آن ها هم شیوه های مختلف شکنجه را می گفتند که فقط یکیشان گفته: مجبورش میکردم مهربانی کند و عشق بورزد .این باید از همه چیز برایش سخت تر و دردناک تر باشد :(
نارنجی عزیز برایم کامنت گذاشته بود دختر شانزده ساله. اصرار اندر اصرار که من هنوز 15سالم است. از خودم می پرسم خب،بعد؟! تویِ پانزده ساله، چه فرقی داری با یک دختر چهارده یا شانزده ساله؟ باید برتری یی چیزی داشته باشی. باید کاری کرده باشی. حرکتی زده باشی.
صبحِ انشا دیوان سهراب عزیز را باز کردم تا قریحه ی ادبی ام جریان یابد و یک انشای پر از تلمیح و توصیف باحال قشنگ بنویسم.
موضوع های انشا که از هر دفعه افتضاح تر. مراقب، معلم انشای آن کلاسی ها. وارد می شود، کلی غرغر می کند، می پرسد آن میزی که خالی است جای کیست؟ بچه ها میگویند فلانی. میگوید: خاک تو سرش. از اول تا آخر امتحان سعی کردم نگاه های تنفر و تحقیر آمیزم را متوجهش بکنم. نتیجه اش شد یک انشای چرت و پرت بی سرو ته. بعد امتحان میخواستم بروم با یک لحن کوبنده بهش بگویم که خیرسرش معلم ادبیات این مملکت است آن وقت بدون آن که از وضعیت آن دانش آموز خبر داشته باشد می گوید خاک تو سرش؟ شاید صبح پدرش فوت کرده. مریض شده. از اتوبوس جامانده. بعد قضیه را رها می کنم و برخلاف همیشه بدون خداحافظی، خسته نباشید یا یک کلمه حرف دیگر برگه ام را می دهم بهش و می روم. پشیمان می شوم. در شان من نبود که در حد خودش باهاش رفتار کنم. بر میگردم یک لبخندی چیزی بهش بزنم که دیگر در بسته شده.
شب، آرامش، باد، خش خش درختان. دلم عصیان می خواهد. دیوان فروغ را باز می کنم تا آن 22 صفحه شعر را بلند بلند بخوانم آن قدر که گلویم بگیرد.

فروغ زیبا :)

 

دانم از درگاه خود می رانیم ،اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
روز های آخر. امتحان های آخر. دوست های آخر. لحظه های راهنمایی آخر. می رویم و می آییم و با خود فکر می کنیم چقدر دلمان برای هم و معلم هامان تنگ میشود. غرور هامان اجازه ی ابراز نمی دهد. می رویم و می آییم.
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟
گر سراپا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟
باز آیا می توانستم که ره یابم
در معماهای این دنیای راز آلود؟
این شعر، با آنکه اعتقاد من نیست، اما بدجوری آرامم می کند‌. یک حقیقت پاکیست درونش. همیشه بی نهایت از خواندنش ذوق می کنم و لذت می برم. حتی آنقدر که از سهراب نمی برم. سهراب هنگام ناامیدی های ساده می تواند راز ساده ی زندگی را برایم بازگو کند و کاری کند لبخند بزنم. اما فروغ مواقعی که در اصل و فلسفه ی وجودم و خودم و دنیا مشکل دار می شوم، رک و راست هرچه هست را می گوید.
یکم از آینده می ترسم. یک دوست داشتن آمیخته به ترس. اینکه من، در موقعیت های بد و سخت، اگر پایش بیافتد چطور قرار است عمل کنم؟
ای بسا شب ها که او(شیطان) از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی، خدای نیمی از دنیای دون باشد
ای بسا شب ها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شب ها که من لب های شیطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسیدم
وسط صحبت کردنم با آتنا، بوی سوختن مرغ می آید. می دوم درستش کنم. فقط آبش خشک شده. شروع میکنم سیب زمینی سرخ کردن.
از چه میگویی حرام است این مِی گل گون؟
در بهشتت جوی ها از می روان باشد
هدیه ی پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری‌یی ازحوریان آسمان باشد
"حافظ" آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
فروغ را تصور می کنم که موقع سرودن این شعر، در چه حالی و کجا بوده. مطمئنم نیمه شب بوده و زیر درخت نشسته بوده. دوست دارم تصورش کنم در حالی که حرف های دلش را محکم در قافیه ها فریاد می زده. در آخر از همه بیشتر این قسمت شعرش را دوست دارم:
خودپرستی تو، خدایا، خودپرستی تو
کفر می گویم، تو خوارم کن، تو خاکم کن
باهزاران ننگ آلودی مرا، اما
گر خدایی،در دلم بنشین و پاکم کن...
+تکه شعر ها به ترتیب نیستند. برای خواندن شعر کاملش اینجا کلیک کنید.
+کوبیاک را از شش بازی آینده اش محروم و مجبور معذرت خواهی رسمی از ایران کردند. این درحالی که این شش بازی در ایران است و او علاوه بر ایکنه گفته بوده پایش را دیگر در ایران نمی گذارد، گفته بوده شش تا از بازی ها را در لیگ ملت ها بازی نمی کند :/

+سیستم "هشدار کامنت بدون خواندن پست" روی وبلاگ نصب کردم ؛) حواستان باشد D:
+خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و من رستگار ؛)


فردوسی جان

سوم دبستان بودم که خاله ام برام سه تا از این جلد شاهنامه ها را خرید.
سوم بودم دیگر، کمی باز کردم خواندم دیدم که نمیفهمم سپردمش به آینده😊
اوایل سال پارسال بود و معلم نداشتیم. نمیتوانستم بیکار بمانم و ورورای الکی بکنم. رفتم تو کتابخونه ی خاکی خلی مدرسه🙂
میخواستم یک ژول ورن پیدا کنم که چشمم خورد به یک عنوان : "جاذبه های فکری فردوسی" . گفتم ااا. فردوسیی.خب حالا بخونم ببینم جاذبه های فکریش چی بوده؟
کتاب رو بردم کلاس. اولینش، شعر رستم و سهراب بود. همیشه داستانش را شنیده بودم اما شعرش را نخونده بودم. شروع کردم به خواندن. چقدر آهنگین و دلنشین بود!
چقدر وقتی میخواندم انگار به قرن ها پیش می رفتم. انگار کنار رستم ایستاده بودم و دنبال رخش میگشتم و در پی آن به قصرپادشاه توران کشیده می شدم...
دیدم که خیلی دارد حال می دهد : بچه ها میاین با هم شاهنامه بخونیم؟
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan