گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


فوران یک احساس آنی :)


خیلی حس خوبی دارم :)
خیلی به آینده خوش بینم :)
سه روز دیگر تا پایان تیر مانده. و آن وقت یک ماه از تابستان تمام می شود. احساس می کنم در آغاز رویاهایم ایستاده ام. احساس می کنم آن حس آسان گیری‌یی که آدم را به سطح می کشاند و درم نفوذ کرده بود دارد می رود. دارم برمی گردم به آنچه که باید باشم. دارم می روم به سوی آنچه که باید باشم.
هیچ احساسی بهتر از رضایت درونی نیست. نمی ترسم. همانطور که تا حالا انجامش دادم باز هم خواهم داد :)
برایم کاری ندارد. لذت بخش است. همان دختر چشم انداز آینده ام خواهم شد؛ حتی شاید بهتر :)

Growing up

 

آدم های ضعیف همیشه وقتی به آدم هایی مثل من نگاه می کنند این جمله را می گویند که: این آدم خیلی ثروت دارد، ولی حالا خوشبخت هم هست؟ یکجوری هم می گویند که انگار این بهترین شیوه سنجش همه چیز است. خوشبختی مال بچه ها و حیوانات است، و گرنه هیچ کارکرد زیستی دیگری ندارد...
 

معامله زندگی، فردریک بکمن

! Finally


همانطور که همیشه گفته بودم و نوشته بودم، خیلی دوست دارم کوچولو بمانم :)
در همین سن ها، نوجوانی ها و آزادی ها :) آژانس که سوار می شوم خوشم می آید که طرف بهم بگوید کجا میری عمو؟ چیزی که بچگی آزارمان میداد و مسخره اش می کردیم :)
دستم به نوشتن نمی رفت. کمی خشکی قلم گرفته بودم. داستان و پست وبلاگ هم که نمی نوشتم هیچ، حتی خاطره هم نمی نوشتم.
هرچند که روزهای خیلی خوبی بود. پر از هدف. پر از انگیزه. پر از فعالیت. پر از کتاب. بدون آنکه مثل سال های قبل برنامه های خفنانه برای تابستان ریخته باشم بدون آنکه عملشان کنم.
این خشکی قلم، یک انگیزه و جرقه میخواست :) چیزی که در ظاهر اصلا یادم هم رفته بود اما در ناخودآگاه مغزم جولان می داد. تا اینکه امروز صبح آن اتفاق افتاد:
پرنیااان بدووو جوابای فرهنگ آمده...
تا سایت باز می شد، دست هایم می لرزید.چشم هایم دو دو می زد. تا اینکه این ها روی صفحه نمایش ظاهر شد:
داوطلب گرامی، ضمن عرض تبریک و آرزوی سلامتی برای شما به آگاهی می رسانیم در آموزشگاه زیر پذیرفته شده اید... .
آنقدر تند تند از پله های تختم پایین آمدم که از پله ی دوم پرت شدم. بیخیال دویدم سمت تلفن. بهش زنگ زدم، قبول شده بود. دوتایی باهم جیغ می زدیم. بعد قطع کردیم. هرچه آهنگ خارجی پرسروصدا داشتم گذاشتم و در خانه رقصیدم و رقصیدم و رقصیدم. شروع کرده بودم پیاز خورد کردن برای ماکارونی ها. همانطور درست می کردم و می رقصیدم. یاد همه ی آن نامه ها، خاطرات، هدف های نوشته شده، امیدها، خیال پردازی ها افتادم. که در حد آرزو و خیال نمانده بودند. چون این دفعه من خواسته بودم و تلاش کرده بودم‌. بدجوری خوشحال بودم و آرام. به خودم ایمان آورده بودم که بخواهم در دانشگاه هاروارد هم قبول شوم میتوانم. بتوانم ماه راهم فتح کنم می توانم. هرچه که بخواهم میتوانم. خوشحال بودم که همه ی آن هایی که برایشان دعا کرده بودم و جوششان را زده بودم هم قبول شده بودند. و چندتای دیگرشان هنوز تا اعلام نتایجشان مانده. یکهو دیدم دورم پر از چیزهای خوب است. دیدم هرچه بیشتر خودم را ول کنم بدترین ظلم را در حق خودم کرده ام‌. توی دلم یک چیزی قرص شده، و مصمم‌.
خودم را در آغاز راهی می بینم که همه سخره اش می کنند. همه ناامیدت می کنند و با لحن های مهربان دروغین شان مثلا خیر تو را می خواهند. اما من راهم خودم را می روم. از راه خودم هم می روم. دختر کوچک آزادی ام و در عین حال خانم بالغ مصممی. خدایا خیلی دستت درد نکنه‌. خیلی دمت گرم‌. پشتم بمون. سربلندت می کنم :) ♡
+استاد میگفت خیلی از وبلاگ نویس ها و کانال دار ها، از خیلی از نویسنده هایی که کتاب هم چاپ کرده اند نثرشان قوی تر است اما در همان حد مانده اند. چون نویسنده ی درونشان را تربیت نکرده اند و‌‌... . گفتم که یعنی می گویید وبلاگ نویسی بد است؟ گفت نه من این را نمیگم. میگم...
میدانستم چه می گوید. راست می گفت در نهان خودم احساس کردم با من بوده‌. هرچه ‌که بود تلنگر خوبی بود :)


اونقدر ضعیفم که انتخاب آخرم قوی بودنه

یک استوری تو واتس اپم گذاشتم، :) hi everyone
یک روز گذشت، سکوت. یک استوری دیگه گذاشتم، wanna talk to someone. هیچکس. هیچی.
آخرشب یکی از دوستان عزیزم اومد گفت دختر تو مگر نباید بشینی رمانتو بنویسی؟ هی میگه میخوام حرف بزنم.
خب آره. می خواستم حرف بزنم. اما هیچکس برای حرف زدن نبود. هیچکس برای شنیدن دردای واقعیِ خودِ واقعیم نبود.
خب، تا حالا هم نبوده. اما همیشه کاغذای سفید و منتظر دفترخاطراتم بودن،بایک خودکار. پتوی صورتیم،پنگوئنگ و پشمک. فضای خالی توی کمد، گودی روی بالشت، کتابخونه.
اما حالا یه حال عجیبی توم بود، که هیچکدوم نتونستند پاسخگو باشند. یک گلوله ی آبی یخی از غم، ترس، دلخوری، اضطراب،درد،نگرانی که توی قلبم نبود، وسط دلم بود. وسط قسمتایی از روز، مثل بچگیام که که مادربزرگم می گفت به دستشوییت بگو بره بالا..بره بالا، به اون گلوله گفتم برو بیرون، بروعقب، برو کنار، گمشو.
یه لحظاتی هم موفق شدم. اما گلوله تو کل روز، هیچ تکونی نخورد. از اون غمایی نبود که هی به قلب چنگ می‌ندازه. از اون هایی بود که مغز رو داغون می کرد. دست هارو دودل می کرد.کاری به تصمیم تو نداشت که بخوای نباشه. فقط بود و از همون ثانیه های اول تفهیم ‌کرد که قرار نیست با کیک خوردن و آهنگ گذاشتن و فیلم دیدن و کتاب خوندن و حتی نوشتن بره. حتی قرار نبود با گریه و اعتراف به اینکه هست، کم بشه‌. قرار بود باشه. تا زمانی که تصمیم بگیره هست هم میمونه.
دیروز یک چند لحظه ای یک اتفاق تا سرحد مرگ ترسناک برای یکی از عزیزانم افتاد‌. خودش بعد از اون یادش نمیومد چی شده، من تنها شاهد صحنه بودم. تو اون صحنه دست هام می لرزید. بعدش هم. اما یکجایی بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم. اما حتی این گریه هم، نتونست با گلوله کاری کنه. حتی بدترش کرد. حتی بهش احساس قدرت داد‌.
گاهی، واقعا نمی دونم چه کاری خوبه و چه کاری بد.نمی دونستم ترسیدن بده. یا اینکه باید بترسم و بعدش ادامه بدم. این ها اون لحظاتی که آدم درونش طغیانه، فقط یه مشت شعار به درد نخور به نظر می رسه و بس. نمی دونستم کمک خواستن نشونه ی ترسیدنه؟ اینکه برای کسی ناز کنی خطاست؟ این که مثل همیشه قوی باشه درسته یا اینکه بترسی و گریه کنی و اعلام کنی که داغونی و بعد درست بشی؟ اینکه لبخند بزنی و خیال همه رو راحت کنی درسته، یا ظلمه در حق خودت و باید داد بزنی و بیرون بریزی و عوضی باشی؟ نمی دونستم. گاهی واقعا احساس می کنم هیچ چیز نمی دونم. کار درست رو نمی دونم.بین صلاح خودم و صلاح دیگران کدوم رو انتخاب کنم درست تره؟ نه اینکه این "درست" بودن از نظر اخلاقی باشه‌. از نظر نتیجه باشه. از نظر رضایت درونیم باشه.
به هرحال دیروز روز بدی بود. شایدم نبود. کدوم برچسب گذاشتن رو دیروز درسته؟ کاش می تونستم به شماره تاریخش ربطش بدم. به اینکه سیزده ی افتضاحی بود.
هنوز گلوله هه اینجاست. بدون یک اینچ تکون خوردن. بدون اینکه بدونم کدوم درسته؟ سر گذاشتن رو پای کسی که گلوله رو موقع نوازش موهات بیرون بکشه، یا قوی بودن، تو ریختن. به هیچکس نگفتن و رفتن تو اون فضای کمد و با لبخند برگشتن.حتما میگید قوی بودن و تو ریختن. شک نکنین که انتخا نهایی من هم همینه. بدون اینکه بدونم کدوم درست بود. ولی شما هیچ چیز نمی دونین.درک نمیکنین چون گلوله هیچ وقت وسط سینتون گیر نکرده. فکر کنم این اولین مواجهه ی من با گلوله ایه که حتی نوشتن هم اثری روش نداشته.
من وقتی وبلاگ هایی رو میخونم که دوستشون دارم و میبینم پست غمدار گذاشتن. از غمشون حرف زدن، کامنت نمی ذارم.احساس می کنم با این کار قداست غمشون رو میشکنم. اما توی دلم غصه میخورم و دعا می کنم و منتظر میمونم تا اون طرف خوب بشه، قوی بشه، و وقتی با شادی برگشت، آروم از اون لحظه‌ش بپرسم. شاید کار خوبی نباشه. شاید اونی که پست رو گذاشته بوده نیاز داشته باهاش حرف بزنند. اما من اینطوریم دیگر. اینطوری بدون اینکه بدانم کدام یک درست بوده؟ حرف زدن با طرف یا در نهان غصه‌ش رو خوردن؟ اما شما به من کاری نداشته باشین‌. هرکس یکجوره. هر غمی متفاوته. کامنت رو خصوصی میذارم تا مجبور نباشین حرف بزنین و مجبور نباشم پاسختون رو بدم. با این حال، اگر میخواین حرف بزنین، به من کاری نداشته باشین. منی که اونقدر ضعیفم که همیشه انتخاب آخرم بین اعلام غم و داد زدن و گریه کردن و لوس شدن، قوی بودنه.


درمانده و مُسترس(استرس دار)!

+تو سطحی‌یی.تو سطحی‌یی. نمی تونی. نمی تونی.الان نشستی و به خیال خودت داری فکر میکنی، اما نمی تونی... 

÷چرا میتونم. اونقدر بهش فکر می کنم تا بتونم.

+کِی اون وقت؟ تا شنبه میخوای دست دست کنی؟ نمیشه که. معلوم نیست...

÷میشینم کتابای مورد علاقه‌مو دور می کنم؛ میشینم رو کاغذ ویژگی هاشو مینویسم.از دل شخصیت هام شخصیت خودمو در میارم...

+هی کتاب. کتاب. اره خب. کتاب نسبتا زیاد خوندی. ولی چه فایده وقتی نشستی قلم بزنی. عرق بریزی. اون همه ایده ی در نطفه مرده... اون همه داستان نیمه کاره.حتی نشستی از رو کتابای موردعلاقت رونویسی کنی... چوبشو بخور ...خوبت شد حالا؟

÷استرس دارم... میترسم... احتمال قبول نشدنش خیلیه... اونجا با صلابت گفتم میتونم و میام و برام مسئله ای نیست که اونا بزرگسالن. مسئله ای نیست که دو فصل عقبم... اما اینا ها مهم نیست‌. ترسیدن که عیب نیست... من میتونم‌. امشب میسازمش. به خودم متعهد میشم که انجامش میدم. دو شب میفرستمش... مینویسمش. روش عرق میریزم ده بار پاره می کنم و خط میزنمو دوباره مینویسم... اما تسلیم نمیشم...

+بالفرض که نوشتی و فرستادی و قبولم شدی. فکر میکنی بتونی بین اووون همه بزرگتر یه چیز خوب بنویسی؟ کلیشه نباشه؟ خودتو مضحکه نکنی؟ باز مثل اون رمان قبلیه نیمه کارش نذاری؟ کلاس زبان هرروزه و بدمینتونتو بهانه ی تنبلیات نکنی؟

÷نه مینویسمش‌. باید بنویسمش. این تابستونو هدف گذاشتم که یک رمان بنویسم... پس ایده هم مینویسم و میفرستم.بالفرض که یکم کلیشه بشه. بالفرض که بچگانه از آب دربیاد. خیله خب! من هنوز بچه‌م! اگه اون یکی رو در نظر نگیریم، اولین کارمه. قرار نیست خارق العاده و بی نقص باشه...

+به قیافه ی صبا نمیومد بیاد... AوAهم که نمیان! اصلا تو بری و با اون ها هم راحت باشی، بابا شاید اوناها با تو راحت نباشن! ندیدی گفتن یه مسائلی هست که مناسب سن شما نیست؟

÷اصلا تو چی میگی هااا؟ حرف حسابت چیه؟ مگه تو من نیستی؟ پس چرا انقد بر ضد منی؟ الان که این استرس به جون من دائم الخونسرد افتاده باید حداقل اینکه کمکی نمیکنی ساکت باشی، تو که الان از یه دشمن خونی هم بیشتر داری دلمو خالی میکنی! آقا دوست دارم!من ایدمو مینویسم.میفرستم. قبول شدم، چه بهتر. میرم اونجا. خودمو بالا میکشم‌. تمام تلاشمو میکنم...آدمیم که یچیزیو بخوام به دستش میارم! مهم نیست که وقتی یه نویسنده ی بزرگ شدم و برگشتم این رمانمو خوندم خنده‌م بگیره و موهامو بکشم! بالاخره باید یکجا شروع کنم! یکجا باید استارتش بخوره!این همه جا نشستم گفتم تک فرزندی خوبه و من در تنهایی‌م بهترین جنبه های خودمو بیرون می کشم و تنهایی موفق میشم، الان هم همونه. سر حرفی که زدم میمونم. تا ساعت دو میشینم و بالاخره خلقش میکنمو میفرستمش. هرآنچه که باید پیش بیاید، پیش میاید! تمام!

 

پ.ن:استاد داستانم گفتن برای اینکه اجازه بدن ترم پیشرفته ی رمان نویسی که مال بزرگسالان هست رو بیام، باید ایده و طرح رمانمو براشون اول بفرستم تا تایید کنن. هرچند که قبلش گفته بودن صلاح نمیدیدن من برم... هرچند کلی اما و اگر توکاره‌‌‌...ولی من تلاشمو می کنم‌... این بالاخره باید از یه جایی شروع بشه. و چه جا و موقعی بهتر از الان!


دستاورد های سه ساله


امروز آزمون ورودی ام را هم دادم و به طور رسمی آخرین روزم به عنوان یک دانش آموز راهنمایی بود :)
بیست و سوم، آخرین امتحان نهایی ام را که دادم، میخواستم بیایم و درباره ی این سال و دوسال قبلش بنویسم. همان شب با یکی از دوستان عزیز صحبتی پیش آمد در باب من و اخلاقیاتم. یک سری عیب ها را گفت که رویشان فکر کردم و سعی کردم تغییرشان دهم. این شد که ان موقع پست نگذاشتم.
فکر می کنم خیلی تغییر کرده ام. خیلی خیلی. احساس می کنم تغییرات این دوره ی سه ساله، از کل دوره ی دبستان محسوس تر و مشهود تر است.
1.کتاب: دوره ی جودی خوانی تمام شد. آرام آرام برای تولد و چیزهای دیگر برایم از آن کتاب گل گلی های افق را خریدند. زنان کوچک. و آن سیاه هایش. دیوید کاپرفیلد، نیکلاس نیکلبی، آوای وحش. آن زمان کتاب هایی که داشتم را بیش از ده بار می خواندم. کم کم هفتم هم داشت تمام می شد، نزدیک امتحان ها بود، که نمی دانم جرقه اش چه بود، تصمیم گرفتم کل کارتون آنی شرلی را ببینم. بعد هم یک شب در اینترنت_که دیگر دوران امتحانات بود_ ۵ جلد از آنی شرلی را دانلود کردم و شب ها تا سه ی شب می خواندمش. معتاد شدم‌. شاید کل مجموعه در ۱۶ روز تمام شد. تابستان شد و با عذرا رفتیم کلاس داستان نویسی کانون. بیشتر از آن که در کلاس روی داستان کار کنیم درباره ی کتاب ها حرف می زدیم. آنجا بود که دیگر "کتاب بزرگسال خوان" شدم. هشتم واقعا کتاب های خوب و تاثیر گذاری خواندم. جز از کل‌، جین ایر، بلندی های بادگیر، ربکا، ریگ روان،من پیش از تو،ملت عشق، عقاید یک دلقک، دزیره. با بوکوفسکی آشنا شدم. با تولتز اشنا شدم. با برونته ها. گاهی توی مدرسه می خواندم. قرض می دادم. و خیلی از کتاب های خوبی که خوانده ام را عذرا به من قرض می داد. درباره ی کلاس داستان نویسی دومی که رفتیم، یادگرفتیم چه بخوانیم، چه نخوانیم. چه اثری زرد است. چه اثری ارزش خواندن دارد. صرف اینکه ما از داستان لذت ببریم یا نه ارزش و قدرت داستان را معلوم می کند یا نه... رسید به امسال. روز اول مدرسه عذرا امیلی را برایم اورد. روز سومش امیلی بعدی را. شروع کردیم. یکی از بهترین و مفید ترین کارهایی که امثال کردیم کتاب خواندن سرکلاس بود. کلاس های بی خودی که حتی معلم هم به بی خودی اش واقف است. کلاس هایی که می توانی بعدا خودت تنگش را خورد کنی.فاصله ای که سرویس بیاید دنبالت. زنگ تفریح ها زیر سایه درخت قوش آخر حیاط. زنگ هایی که معلم نبود. زنگ هایی که معلم حواسش نبود‌. وسط جشن های بی خود. فاصله هایی که معلم دیر کرده. دیوانه وار می خواندیم. خیلی کم هم مچمان گرفته می شد. خودمان عقلمان می کشید حرص کدام معلم ها را درنیاوریم. خیلی بارها شده بود که در یک روز از مدرسه، بیش از صد صفحه بخوانیم. ولی سمبل نمی کردیم. کتاب را می فهمیدیم. در آن شلوغی ها می نشستیم و در دنیایی دیگر غرق می شدیم. امسال از نظر کتابی(۹۷ البته) خیلی برایم سال خوبی بود. بکمن خواندم. ساراماگو خواندم.یوسا خواندم. مواراکامی خواندم. لاهیری خواندم.کوتسی خواندم.کالوینو خواندم.سینوهه خواندم. بارون درخت نشین خواندم. شهرخرس خواندم. کوری و بینایی خواندم.کافکا را خواندم. قصر آبی خواندم.فایت کلاب خواندم. خیلی خواندم‌. خوب خواندم. خیلی خیلی از نهمم راضی ام فقط به خاطر همان روش کشف شده ای که بالا گفته بودم. این عامل کتاب را اول ننوشتم برای دل سوزی یا همچین چیزی😆 برای این نوشتم که واقعا اولین و مهمترین عامل تغییرات درونی من بود ^--^
2.داستان و نوشتن: یکی از دین هایی که احساس می کنم تا اخر عمر به عذرا دارم، پیشنهاد رفتن به کلاس داستان نویسی بود.‌وارد دنیایی شدم که احساس می کنم در زندگی ام بالاخره می شدم. یادم می اید از هفت سالگی ام داستان های کودکانه می نوشتم(که بیشترش هم تقلید و برگرفته شده از داستان هایی بود که خوانده بودم D:)احساس می کنم باید مسیر زندگی ام در راه نوشتن می افتاد‌. دیر یا زود. پس بهتر که دیر نشد:) بعد از آن ، خاطره نویسی بود. از هفتم که دوتافیلم دیدم که اسم هایشان هم یادم نمی آید، تصمیم گرفتم روزانه نویسی کنم. تا الان سه تا دفتر ۲۰۰ برگ پر کرده ام ؛)
3. فیلم: از فیلم های معمولی طنز ایرانی درامدم و "فیلم خارجی بین" شدم. فایو فیت اپارت، واندر، د هیت یو گیو، مامامیا، اسپای،اینستن فمیلی و... دیدم‌. کلی کارتون خوب دیدم. یکی دوتا سریال و چند تا انیمه و فیلم کوتاه.به آن زیادی‌یی که کتاب خواندم فیلم ندیدم اما در راهش افتاده ام و یکجورهایی هرهفته حداقل دو فیلم را میبینم :)
ورزش:آنطور که میخواستم انجامش ندادم. هی پشت گوش انداختن و تنبل بازی. بین زومبا و بدمینتون در رفت امد بودم.
4.درس: خب، مثل بقیه خودکشان نکردم.کلا مشق ننوشتم! تاجایی که توانستم از زیرش در رفتم.احساس میکنم آن طور هم که ما به سیستممان غر میزنیم نیست. خیلی چیزها یاد گرفته ام. از همه، حتی دینی هم چیزی یاد گرفته ام.
5.تجارب: می رسیم به مهم ترین قسمت :) هفتم فکر می کردم به همه، با هراعتقاد و سرو وضعی باید احترام گذاشت. الان هم همین فکر را می کنم. منتها نباید بگذاری ان افکار و عقاید در تو نفوذ کند. اینکه به دوست پسربازان و رل زنان و کلی کارهای بد دیگر کنان، سلام بکن، بی احترامی نکن اما انقدر هم دم خورشان نشو به هوای احترام و این حرف ها. این قضیه دقیقا "پسر نوح با بدان بنشست را" بهم فهمانود!
تعصبات را کنار گداشتم. به عبارت بهتر سعی کردم و می کنم کنار بگذارم. دعوا را. بحث های مختلفِ به هیچ جا نَرِس را. کل کل با معلمان دینی را. هرچند که یکی از چیزهایی که معلم ادبیاتمان بهمان گفت، بز اَخوَش نبودن است. اینکه هرکه، حتی در مقام معلم بهتان چیزی گفت، و شما می دانستید که اشتباه می گوید و می توانید مثال نقض بیاورید، بیاورید. سرتان را مثل بز تکان ندهید و تایید نکنید. برای حقیقت بجنگید.
+پست، آن چیزی نشد که این روزها در ذهنم با هیجان میساختم و می پرداختمش :( با این حال نوشتمش. باید می نوشتمش.


+سرزمین ایستادگی را سوزاندند :( زمین بزرگ خالی رو بروی پنجره ی اتاقم که پر از سبزه و دار و درخت بود. پر از گنجشک و کبوتر و پروانه بود. تمام سبزه هایش را اتش زدند و الان کلی کارگر آنجا را غصب کرده اند. انجا سرزمین رویاهای من بود. حق نداشتند... حق نداشتند... حق نداشتند...

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan