گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


لباسی به نام جامعه‌شناسی

قوانینی که آدم‌بزرگ‌ها برای خودشون ساخته‌ند خیلی جالبه. کلا نگاه به رابطه‌ی خالق و مخلوق جالبه‌. توی جامعه‌شناسی تفسیری، ما یک نقد داریم به نظم بی‌وقفه و وابستگی به مقررات، که می‌گه ساختمان، سیستم اداری، شرکت ها و کلا نظام جامعه را خود انسان به وجود میاره. یعنی به جز نظام طبیعت و ماوراطبیعت، همه چیز مخلوق و حاصل کنش انسانه. بعد اگر انسان اومده نظم رو به وجود آورده که به بهترین نحو سیستمی که ساخته رو جلو ببره، نباید اونقدر بهش ملزم بشه که مجبور بشه حتی موقع زایمان همسرش هم سرکار باشه.

یا نباید اونقدرا هم تابع مقررات بود چون هنر، خلاقیت و زیبایی، محصول رد شدن از مقررات موجوده‌. به عبارت دیگه، نقدهایی که جامعه‌شناسی تفسیری وارد کرده، همه به اینه که نباید وقتی یه چیزی خلق می‌کنی بنده‌ی مخلوقت بشی. (مثالشو توی دنیای روزمره‌مون بخوایم بزنیم این می‌شه که مبلی نخر که بخوای کلش رو ملحفه‌پیچ کنی. ماشینی نخر که حاضر نشی پلاستیک هاش رو بکنیD:)

جدیدا متوجه شدم من آدم وابسته به گذشته‌ای هستم. به هرگونه اثر، رد، یادگاری و خاطره‌ای وابستگی دارم. نمی‌خوام حذفش کنم. نمی‌خوام پاکش کنم. نمی‌خوام فراموشش کنم؛ حتی اگر با آدم اون خاطره‌ها قطع رابطه کرده باشم. قوانین آدم‌بزرگ‌ها برای رابطه‌هاشون اینطوریه که باهاش کات کردی؟ پاکش کن! همه خاطراتتو حذف کن، شماره‌ش رو هم بلاک کن، اگه دو روز دیگه توی خیابون دیدیش جواب سلامش رو نده. هیچوقت دیگه نباید بهش پیام بدی، هیچوقت دیگه اگه پیام داد، نباید پیامشو جواب بدی. 

نمی‌دونم تا حالا کسی از خودش پرسیده که چرا؟ چرا باید به این قوانین پایبند باشیم؟ کی از اول این‌هارو گفته که حالا مثل یه دستور دسته‌جمعی باید اجراش کنیم؟ چرا وقتی هنوز دلمون برای اون آدم تنگ می‌شه، باید به خودمون سرکوفت بزنیم بخاطر همون قانونی که خودمون از خودمون درآوردیم؟

حقیقتش اینه که من آدم‌هایی که توی زندگیم بودن رو کاملا حفظ می‌کنم. یعنی انگار به هر کدومشون تو ذهنم یه اتاق می‌دم که با هر جزئیاتی که ازشون بلدم و هر خاطره‌ای که باهاشون دارم، تا ابد همونجا زندگی کنند. فرقی هم نمی‌کنه که این دوست شش ساله‌م باشه یا راننده‌ای که پشت چراغ قرمز یه کشور بیگانه، در حد ۶ ثانیه دیدمش و با چشم ازش پرسیدم که الان می‌تونم رد بشم یا نه.

نمی‌دونم این ویژگی خوبه یا نه. فکر می‌کنم دو تا سختی که می‌تونه داشته باشه اینه که می‌تونه با یادآوری زیاد از اندازه خاطرات خوب از کسایی که دیگه ندارمشون اذیتم کنه. یا از اون‌ور ممکنه ازش سواستفاده بشه. چون اینطوریه که انگار من همیشه هستم. هر وقت که طرف نیازم داشته باشه.

از دیشب که خواب دوست ‌قدیمم رو دیدم، مدام دوست دارم بهش پیام بدم، حالش رو بپرسم و انگار نه انگار که یه سال حرف نزدیم شروع کنم همه‌چیز رو براش تعریف کردن. از خواب و مدرسه و دوستای مشترک و غیره و غیره. اما به جاش چه‌کار می‌کنم؟ خودم رو در مفاهیم جامعه‌شناسی پنهان می‌کنم:)) انگار که چون نمی‌تونم برم پیش خود آدمایی که دلم براشون تنگ شده، و بگم هی تو، چخبرا؟=) مجبورم اینجا مقدمه‌چینی کنم، دلیل و فلسفه ببافم و خودم رو گول بزنم.


En las ultimas horas

احتمالا نمی‌خواهید درباره‌ی اینکه ۱۴۰۰ من چطور گذشت بدانید. همه اینطور مواقع دست به قلم می‌شوند و می‌نویسند چه بهشان گذشته و چه درس هایی یاد گرفته‌اند. انگار که آدم باید از هر چیزی درس بگیرد. آن هم همه تکراری. در این سال های کرونایی ملالت بار برجسته ترین چیزی که در نوشته ها دیده می‌شود درس از روابط انسانی‌ست. از اعتماد کردن و دوست شدن و دلتنگ شدن و عاشق شدن. و در نهایت لیاقت داشتن یا نداشتن، قابل اعتماد بودن یا نبودن. اگر از من بپرسید بهتان می‌گویم قرار است عین همین تجربه ها را سال های دیگر تکرار کنیم. به آدم هایی که بعد ها فکر می‌کنیم نباید، اعتماد کنیم و دوستی هایی که با تمام وجود می‌خواهیم را از دست بدهیم. این ها یک دلیل خوب هم دارند و آن هم پروسه‌ی شناخت است. شناختی که زمان‌بر است و طول می‌کشد تا به سیاهی های روح مردم برسیم و از دیدنش منزجر شویم. و خب خودتان هم می‌دانید، این انزجار برمی‌گردد به روح خودمان: آگاهی از اینکه ما همان سیاهی ها را در وجودمان، شاید حتی با شدتی بیشتر پرورش می‌دهیم.

بگذریم. قرار نیست حالتان را بگیرم و از سیاهی و بدبختی دوخته شده به سرنوشت انسان حرف بزنم. اتفاقا، از ته دلم امیدوارم سال دیگر پر از سلامتی و رضایت باشد. اول از همه می‌گویم سلامتی چون بیشتر ۱۴۰۰ را مریض بودم و احتمالا تا آخر عمرم این سال و این سن را با روزهای تاریک پیچیده در پتو به یاد بیاورم. اما تجربیات زیبای خیلی بیشتری هم داشتم. بسته به اینکه ذهنم تصمیم بگیرد کدام یکی را دقیق‌تر یادش بماند.

اما اگر درس من از ۱۴۰۰ را بپرسید، تصویر بالا را بهتان نشان می‌دهم. نشان می‌دهم که حتی اگر نصف روزت را هم از دست دادی، می‌توانی باز هم بدویی. آنقدر بدویی که از آنی که از اول خوب دوییده جلو بزنی. یا از روزهای اولی که خوب میدوییدی.‌ بله عزیزانم، از زندگی کنکوری هم می‌شود درس گرفت و خوب هم گرفت. عیدتان هم مبارک. پیشاپیش البته D=

 

پ.ن: عنوان عبارتی اسپانیاییست به معنی"در ساعت های پایانی"


The edge of eighteen

نه اسفند هم گذشت و من کمتر از یک ماه دیگر هجده ساله می‌شوم. نمی‌دانم کی به سنی می‌رسم که حساب سنم از دستم در برود و روز تولدم را یادم نیاید. از روزی که یادم است داشته‌م سال های نوجوانی‌م را می‌شمردم.

 حالا که به عقب نگاه می‌کنم ازش راضیم. اینکه خودم را با کتاب و نوشتن و کلاس های مختلف خفه کردم. اما می‌دانی، محیا گفت آدم خوبی بودن از آدم موفقی بودن سخت‌تر است. همه می‌توانند زبان های مختلف یاد بگیرند و مدرک های مختلف جمع کنند اما هرکسی نمی‌تواند آدم خوبی باشد. راست می‌گوید. احساس می‌کنم هنوز خیلی جا دارد که آدم بهتری بشوم. که صبور، شاد و حرفه‌ای تر شوم. پرتلاش تر شوم. برای چیزی که می‌خواهم خودم را بکشم و برای چیزی که می‌خواهد مرا بکشد از کوره در نروم. و اینکه اوج هنرم برای کنار آمدن با آدم‌ها فاصله گرفتن ازشان نباشد. که زیادی بخندم و بخندام و کمتر چیزی را جدی بگیرم. دنیا برای جدی گرفتن نیست. همه‌ی آن هایی که جدی می‌گیرند تهش عبوس و خسته و غمگین می‌شوند.

یک لیست بلندبالا برای تابستان نوشته‌م که می‌خواهم چه کارهایی بکنم. لیستم را خیلی دوست دارم. آدم‌ها عادت دارند بگویند بعد از کنکور هیچ کدام از کارهای توی ذهنت را نمی‌کنی و نمی‌توانی هم کنی. نمی‌خواهم باور کنم راست می‌گویند. همه‌چیز دارد با سرعت باور نکردنی‌یی تمام می‌شود. دارم دبیرستان را ترک می‌کنم. دارم سعی می‌کنم مستقل شوم. دارم آیلس خوانی و چیزهای مربوط بهش را شروع می‌کنم. پسر، انگار همین تازگی بود که داشتم به ۱۵ سالگی عادت می‌کردم.


اندر باب موی کوتاه

با اینکه کوتاه کردن مو قضیه‌ی بزرگی نیست؛ اما دوست دارم درباره‌ش بنویسم. نوشتن درباره‌ی چیزهایی که همیشه می‌دونستی نهی‌شون می‌کنی و حالا داری خودت انجامشون می‌دی حس جالبی داره. انگار می‌گه که ببین تو هم انسانی و ته تهش، نمی‌تونی ذوق و علایقتو کاملا از بقیه آدم‌ها جدا کنی.

به هر حال، موهام رو کوتاه کردم. موهای فر تا پایین کمرم رو. حالا تا روی شونه هامن. اول بافتمشون و بعد دو سوم بافت رو قیچی کردم. خوشگل شد و بهم میاد. هرچند که از این شخصیت بامزه ها بهم داده. از این هایی که می‌دونید، عینک می‌زنن و جورابای رنگی رنگی می‌پوشن و پلنرای فانتزی می‌خرن و فیلم مورد علاقه‌شون me before youه. قبل تر از اون هم از این هایی بودم که موهای زیبای تا پایین کمرم توجه آدما رو جلب می‌کرد و بهم بخاطر موهام کردیت می‌دادن. که هیچکدوم رو دوست نداشتم. ضمن اینکه بقیه فکر می‌کردن زیبایی ظاهری با شخصیتم در تناقضه. انگار که اون مو و شکل رو می‌دیدن و بعد که رشته و شغل مورد علاقه‌م رو می‌پرسیدن ناامید می‌شدن:/

یه مدل مو بهم بدین که تبدیل به این دخترهای INTJ قلب یخی پرکار بکندم:)))) شوخی می‌کنم، همینی که هستم رو دوست دارم.

می‌دونید، فکر می‌کنم علت بزرگ شدن قضیه کوتاه کردن مو به دلایل آدم ها برمی‌گرده. به دلایل آدم ها و بازخورد آدم های دیگه. یکی به عنوان تولدی دوباره موهاش رو کوتاه می‌کنه و یکی به خاطر شکست عشقی. چون مو، موئه و نه تنها کوتاه کردن موهامون، بلکه مرگمون هم نقص چندانی توی این دنیا وارد نمی‌کنه_جز توی قلب آدم هایی که دوستمون داشتن_ و خب برای مو هم می‌تونه همین صدق کنه نه؟

دلایل من مضحک تر از این حرف ها بود. چون ۲۴/۷ میگرن های وحشتناک داشتم کوتاه کردم تا بلکه سرم سبک بشه. و اینکه خب می‌دونید، به قول النا درمیاد. اینجوری که نمی‌مونه.

وقتی عکس بافت جدا شده از سرم رو توی گروه گذاشتم، دخترها همه استقبال کردن و بازخورد مثبت دادن. پسرها هم که تیپیکال، غر زدن. قشنگ‌ترین بازخورد مال مهدی بود که هیچی نگفت، فقط سی ثانیه گیتار زد و فرستاد. رفتم ازش پرسیدم که پسرم، این یعنی ننگ بر تو یا آفرین بر تو؟ گفت آفرین بر تو:))

و خب غیر بچه‌های گروه، کسی نبود که براش بفرستم. یا شاید هم خودم برای کسی نفرستادم نمی‌دونم. دلم نمی‌خواد بابت چیزهای کوچیک جلب توجه، یا بهتر بگم تقاضای توجه کنم. اگرچه، اگر ازم بخواین که صادق باشم، بهتون می‌گم دلم می‌خواد هنوز دوست های قبلیم پیشم می‌بودن تا به سلامتی موهام می‌‌رفتیم شیک شکلات می‌نوشیدیم.

این وسط هم گزینه‌دو هی پیام می‌ده که فردا دقیقه‌ی دروس عمومی از اختصاصی جدا شده. باز وقت کم نیاری ادبیاتی که ۸۰ می‌زدی رو صفر بزنی! و من می‌گم حالا نمی‌شه یکم دیگه درباره‌ی موهام فلسفه ببافم؟ سرشو تکون می‌ده. نمی‌دونم علامت تاسفه یا رد کردن، اما هرچی که هست، بهتره جور و پلاسم رو جمع کنم و برم دینی بخونم.


پایان شب سیه و این حرف‌ها

دفتر‌خاطره‌م رو باز کردم و برای خود آینده‌م نوشتم:" یادت باشه من امروز با ترسم مبارزه کردم. نمی‌دونم الان کجای راه وایستادی و داری چه کار می‌کنی فقط می‌خواستم بهت بگم با ترسات رو به رو شو. حتی اگه قرار باشه شکست بخوری. جنگیدن و شکست خوردن خیلی بهتر از نجگنیدن و فکر کردن به اینه که اگه باهاش رو به رو می‌شدی چی می‌شد. ضمن اینکه ترسا توی کله‌ی آدم گنده می‌شن. بیرون که میان خیلی کوچکتر از اونین که فکرشو می‌کردی."

دفترم رو بستم و فکر کردم دی هم با تموم تجربه های جدیدش داره تموم می‌شه. نمی‌دونم چند سال دیگه دی ۱۴۰۰ یادم می‌مونه. دی‌نامه‌ی دو سال پیشم رو که خوندم دیدم ۸ تا کتاب خوندم و کلی فیلم دیدم. کوری و مادام بواری هم جزوشون بودن. به این فکر می‌کنم که دی خیلی سخت تر از اونی بود که فکرشو می‌کردم ولی حالا که داره تموم می‌شه به نظرم آسون میاد. انگار که ذهنم خود به خود بخشای تاریکشو پاک کرده و خوبی هاش رو نگه داشته. احساس می‌کنم که یک ماه دیگه هم زنده موندم و هنوز هم دوست دارم زنده بمونم. ساموئل هر روز از کارلا می‌پرسید که"دوست داری پرواز بعدی رو انتخاب کنی؟" تا کارلا هروقت که بخواد بتونه انتخاب کنه که از پیشش بره. اگر کسی اواسط دی ازم می‌پرسید جوابم این نبود ولی حالا که جزر تموم شده می‌خوام که بمونم‌‌. که بمونم و زندگی کنم.

"حتی اگر تمام شب هم گریسته باشی، باز هم دمیدن صبح برایت نشاط آور خواهد بود."


9th

نهم هر ماه که می‌رسه حس می‌کنم بار روی دوشم بیشتر می‌شه.  حساب کردن ماهگرد تولد شاید فوقش برای بچه های نوزاد جالب باشه ولی من هر وقت نهم می‌شه؛ به این فکر می‌کنم خب شد هفده سال و نه ماهم. شد ۱۵ سال و سه ماهم‌ شد ۱۳ سال و نیمم.

تا سه چهار سال پیش فکر می‌کردم من تو ۱۸ سالگی یه دختر مستقل پردرآمدم که میرم برای خودم یک خونه می‌گیرم و همزمان با تحصیل کار می‌کنم.( و احتمالا یک عالمه کتاب هم می‌خونم و داستان هم می‌نویسم!). امروز تنها کاری که می‌تونم بکنم خندیدن به این تصوره. چون تا سه ماه دیگه ۱۸ ساله می‌شم و بهترین کاری که روز تولدم می‌تونم بکنم خوردن کتابای درسیمه. و تا چهار ماه پس از اون هم وضع همینه. روزهای بدون تحرک و یکنواخت که میان و میرن و ساعت مطالعه هایی که توی تابستون برام رویا محسوب می‌شدن حالا برام مایه سرزنشن. اینجوری که پیش می‌رم احتمالا اگه دو روز دیگه دوازده ساعتم خوندم خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا بیشتر می‌تونستم و نکردم. البته داشتم آرشیوم رو نگاه می‌کردم و یه اسکرین دیدم که از وبلاگ گلی گرفته بودم. نوشته بود حداقل ساعت خوندنش ۱۲ بوده و با وجود دکتری که رفته(اون روز به خصوص) ساعتشو به ۱۲ رسونده بعد به دردهاش رسیده. چقدر من این دخترو ستایش می‌کنم.

چرا هر حرفی می‌‌زنم تهش به درس ختم می‌شه؟ دوست ندارم موجودیتم فقط توی درس خوندن خلاصه بشه. چند تا از دوستام اون روز می‌گفتن ما هروقت کتاب و کتابخون می‌بینیم یاد تو می کنیم‌. این بهتره. امیدوارم که یه روزی، موجودیتم به یه کتاب خاص ختم شه. یه کتاب نوشته‌ی خودم. اون روز داشتیم با مطهره درباره‌ی معنا حرف می‌زدیم. پرسید معنات چیه و من شروع کردم به گفتن اینکه شاید معناهای زیادی داشته باشم‌. حتی وجود هر شخص خاصی تو زندگیم می‌تونه معنای من باشه. گفت نه اون نمی‌شه. چون اگر طرف بمیره اونوقت معنای تو هم می‌میره. و تو شاید خودت حالیت نباشه ولی من می‌دونم معنای تو نوشتنه. از اون لحظه هایی بود که آدم شگفت زده می‌شه از اینکه یکی تا یه حد خیلی خوبی، حتی از خودش بهتر، شناخته‌تش.

درباره‌ی ماهگرد حرف می‌زدم. باورم نمی‌شه تا ۱۰۰ روز دیگه ۱۸ ساله میشم. قبلا ۱۸ سالگی برام ورود به یک دنیای دیگه بود. حالا نمی‌دونم چه حسی بهش داشته باشم. از ۱۲ تا ۱۶ سالگی یک دوران جادویی بود برام. یک دوران جادویی که فکر نمی‌کنم هیچوقت دیگه تو زندگیم پیش بیاد. دنیای پر از خوندن و نوشتن و فکر کردن. توی دنیای خود سیر کردن. آزاد از هرمسئولیت، آزاد از هر استرس، آزاد از دنیای آدم‌بزرگ ها.

اما حالا با اینکه به نظر مسئولیت ها و تصمیم ها دارن بزرگ و بزرگ تر می‌شن، با تمام سیاه و سفید بودنش و سخت بودنش، انگار باهاش بیشتر کنار اومدم. انگار ساخته شدم تا مسئولیت بپذیرم و خودم رو به چالش بکشم. انگار همون دقایقی که برای موردعلاقه‌هام می‌دزدم خیلی برام ارزشمندتر از کل اون ساعت ها و روزهای آزادیه که قبلا ها بهشون اختصاص می‌دادم. خلاصه که برخلاف روند هولدنی و کافکایی که اوایل نوجوونیم پیش گرفته بودم، بزرگسالی رو دوست دارم‌. بزرگ شدن رو. و خب آره عزیزم. یک نهم دیگه اومد و رفت و حالا دارم فکر می‌کنم دوست دارم ۱۸ سال و نه ماهگی کجا وایسم؟ قطعا خیلی خواب و خیالا براش دارم. حالا یا بهشون می‌رسم، یا وقتی به اون سن رسیدم به تصورای واهیم می‌خندم.


Pase lo que pase

هیجان، تشویش، خستگی، خستگی. آدم فکر می‌کند دارد خوب پیش می‌رود و دنیا و آدم ها و روز ها زیبایند که یک لحظه خسته می‌شود. به خودش نهیب می‌زند:" خسته نشو لعنتی! ناامید نشو! داغون نشو! اصلا وقت داغون شدن نیست الان!" اما واقعا فایده ندارد. انگار بدنت نیاز دارد یک قرن بخوابد و ذهنت فقط کمیک های ۲۰ صفحه‌ای بخواند. ولی خب وقتش نیست‌. قرار هم نیست حالا حالا ها وقتش شود.

ولی می‌دانی من به چه فکر می‌کنم؟ به وقتی که گفت:

"سال دیگر برمی‌گردی به همین الانت نگاه می‌کنی و میفهمی چقدر سخت بوده‌. می‌گویی: سخت بود اما من انجامش دادم."

+عنوان یک عبارت اسپانیاییست به معنای "هر اتفاقی هم که بیفتد"


تکه هایی که جا می‌گذاریم

جامعه شناسی که می‌خواندم؛ توضیح داده بود ما خیلی از بخش های جهان اجتماعیمان را نمیبینیم. چرا؟ چون بهشان عادت کرده‌یم. مثال زده بود که در یک مسابقه‌ی فوتبال شما آن همه بازرسی و قرار دادن هزاران نفر آدم در جایگاه ها و نظارت پلیس ها و ماموران را نمی‌بینید. ولی آن سیبی که تماشاگران وسط زمین پرت می‌کنند را می‌بینید. چون به نظم عادت کرده‌ید ولی به بی‌نظمی‌ست که عادت ندارید.

می‌دانید ما به چه چیزهایی عادت کرده‌یم؟ بیدار شدن و روز گذراندن بین آدم ها. دوست انتخاب کردن، تحصیل کردن، انتخاب شغل، عاشق شدن، بچه آوردن. خیلی هامان فکر می‌کنیم این ها پروسه‌ی عادی زندگیست. که خب بله هست‌. اما هیچوقت فکر کرده‌ید که با هر شکست عشقی چقدر درد می‌کشیم؟ با هر دوست از دست دادن چقدر به هم می‌ریزیم؟ با هر بیماری فرزندمان چقدر غصه می‌خوریم؟

این روزها همه‌ش فکر می‌کنم تکه‌هایم اینور آنور مانده. تکه های دیگران هم پیش من. دارم آهنگ گوش می‌کنم و یکهو دردی در قلبم می‌پیچد و من را یاد دوستی می‌ندازد که باهاش این آهنگ را گوش می‌دادم. یا دوستی که برایم فرستاده بودش. یا آنی که برایم خوانده بود.

دائما نگران می‌شوم. نگران یکی از همکلاسی های کلاس زبانم می‌شوم که چند جلسه‌ایست سر کلاس نیامده. عین خیال دوستانش نیست ولی من را نگران می‌کند. نگران دوستی می‌شوم که دیگر ندارمش. نگران آن لبنانی‌یی می‌شوم که یک زمانی در گودریدز خیلی با هم صحبت می‌کردیم. نگران حال آن رفیق پسرم که دو سالیست عاشق است و به معشوقش نمی‌رسد. نگران دوست دیگری که درگیر فرایند مهاجرتش است. نگران پدربزرگم.

می‌دانید، از خودم عصبانی می‌شوم. غمشان، نه فقط آن آدم هایی که دوستشان دارم، حتی غم کسانی که فقط می‌شناسم هم بهمم می‌ریزد. و این با جداشدن هم تمام نمی‌شود. اینطوری نیست که با کسی قطع رابطه کنم و بعد بگویم برود به درک. انشالله به زمین گرم بخورد. فرقی نمی‌کند چقدر گذشته باشد؛ من باز هم نگران می‌شوم. باز هم می‌دوم که بروم کمک کنم.

دارم فکر می‌کنم ما به این پروسه ها عادت داریم. پروسه‌ی دوست شدن با فلانی. پروسه‌ی بودن در فلان گروه ها، پیدا کردن کسی، عاشقش شدن، باهاش تا ابد زندگی کردن.

این ها چیز هاییند که بهشان عادت داریم. ولی به آن هق زدن روی عکس معشوقمان پس از جدایی نه :)

ولی خب، توی درس بعدی جامعه شناسی نوشته بود "فرصت ها و محدودیت ها از هم جدا نیستند و بدون هم شکل نمی‌گیرند".

نمی‌توانید با آن احساسات فقط از زیبایی های دوستی استفاده کنید. باید رنج هایش را هم بکشید. نمی‌شود فقط در آن شور و جذابیت های عشق متوقف شوید؛ باید انتظار درد دعوا و جدایی و بیماری را داشته باشید.

اینطوری می‌شود که چند خط نظریه‌ی اجتماعی؛ من را به درد می‌ندازد. به فکر کردن و فکر کردن. شاید هم به درد ناشی از شناخت(چه عقلی چه قلبی) معتادم و خودم خبر ندارم. ولی خب شما توجه نکنید. کارتان را بکنید و مراحل زندگیتان را دانه به دانه بگذرانید. اگر همه می‌خواستند مثل من انقدر در هر ثانیه و هر چیز کوچک عمیق شوند؛ احتمالا یک مشت پنیک اتک کرده‌ی ترسان لرزان نگران بودیم همه‌. چه وضعش است اصلا؟ :))


توهمی به نام برابری جنسیتی

یادم می‌آید یکبار یکی برگشت بهم گفت برابری جنسیتی وجود ندارد و هیچوقت هم نمی‌تواند به وجود بیاید.

حالا می‌توانم حرفش را تایید کنم. به طور قطع می‌توانم حرفش را تایید کنم. وقتی فکر می‌کنم که قرار است حداقل ۳۰ سال آینده‌ی عمرم هرماه پریود شوم و هر بار دو روز قبلش را درد بکشم و دو روز اولش از درد روی زمین مثل مار به خودم بپیچم و ۵ روز آخرش هزار تا فعالیتم را حذف و کم کنم دیوانه می‌شوم. انگار هیچوقت تازگی‌اش را برایم از دست نمی‌دهد: اینکه هر بار کلی عصبانی شوم و سه روز متوالی فکر کنم که چرا یک جنس باید چنین درد احمقانه‌ی بی کاربردی را حداقل ۸۴ روز در هر سالش و چندین سال در کل عمرش بکشد. چرا حداقل مقادیر درد مشابهی برای جنس دیگر وجود ندارد؟ یا چرا باید اسنپ بسته‌ی نوار را در پلاستیک مشکی بیاورد؟ دردش را که می‌کشم، پنهانش هم باید بکنم؟

یا به این فکر کنم که این همه قرص و مسکن کوفتی که چند ساعت طول می‌کشند تا عمل کنند، چقدر برای بدنم عوارض دارد؟ یا اینکه هر بار در ماه که حداقل سه روز به خاطر این حجم از درد از همه‌ی برنامه‌های کوفتی‌ام عقب می‌مانم را کی می‌توانم جبران کنم؟

هیچوقت روزهای مدرسه را یادم نمی‌رود؛ فقط من نبودم؛ هر دختری که پریود می‌شد و یکهو وسط کلاس پیچان پیچان اجازه می‌گرفت بیرون برود. یاد خودم میافتم که یکبار آنقدر در مدرسه درد کشیدم که زیر میز افتاده بودم و کمرم را به پایه های سرد نیمکت فشار می‌دادم بلکه آرام شود‌.

جایی خوانده بودم قبیله‌ای آفریقایی هنگام زایمان زن طنابی دور بیضه های مرد می‌اندازد تا زن هنگام زور زدن بکشد. چرا؟ تا درد برابرسازی شود. ایده‌ی بی رحمانه‌ای به نظر می‌رسد اما به نظرم آنقدرها هم بی منطق نمی‌آید‌. دوست دارم هربار که پریود می‌شوم یقه‌ی هر مردی که سر راهم می‌بینم را بگیرم و توی صورتش داد بزنم اصلا تو هیچوقت دردی که من می‌کشم را حس می‌کنی؟ 

درد بی‌خود احمقانه ای که من می‌کشم.

در نهایت، خجالت و شیمینگ نهادینه شده در جامعه تیر آخر فروپاشی روانی‌ام را می‌زند. اینکه باید بگویی"مریض شدم"، "عادت شدم"، "نماز ندارم".

آخر "مریض" دیگر چه کوفتی است؟

در آخر هم هورمون ها سنگ تمام می‌گذارند. شروع می‌کنند به سرزنش کردن که: این همه زن در تاریخ پریود شدند تو هم یکیشان. احتمالا نسبت به بعضی ها درد بیشتری می‌کشی اما چرا انقدر ضعیف عمل می‌کنی؟ باید بتوانی بلند شوی و عین شیر کارهایت را بکنی! حتی شده ۵ تا مسکن بنداز بالا اما کارت را بکن! انقدر نازک نارنجی نباش، انقدر شکننده نباش، انقدر ضعیف نباش، ضعیف نباش، ضعیف نباش...

 

+امروز روز جهانی دختر هست :))

++کامنت ها باز است چون حوصله ندارم به هوای "یه وقت معذب نشن که حتما باید کامنت بذارن مخصوصا تو همچین موضوع شرم آوری!" کامنت ها را ببندم. احتمالا اگر زن هستید و این را می‌خوانید تا حدود خیلی خوبی می‌فهمید من چه می‌گویم. اگر هم مرد هستید خوش به حالتان :))) بروید کیفش را بکنید.


This is life: it's not fair, it's not right

همه‌مان می‌دانیم زندگی منصفانه نیست. بعضی چیز ها فقط یکسان نیست و می‌توان به دستشان آورد. اما بعضی چیز ها منصفانه نیست چون نداریم و نمی‌توانیم داشته باشیم.

خودم را محق نمی‌دانم که غر بزنم. صبح داشتم به مامان می‌گفتم هر بلایی سرم میاید بدترش را تصور می‌کنم. در حقیقت کسانی را تصور می‌کنم که با وضعیتی بدتر از وضعیت من درگیر است. وقتی که دستم در برخورد به قابلمه ها می‌سوزد آدم هایی را تصور می‌کنم که صورتشان را با اسید سوزانده اند. یا آدم هایی که در کوره های آدم سوزی سوخته‌اند. ماه پیش که پایم شکست به فکر همه‌ی آدم هایی بودم که پا نداشتند. که از بدو تولد نمی‌توانستند راه بروند. وقتهایی که فکر می‌کنم "حالا چرا ایران؟" به کسانی فکر می‌کنم که در افغانستان زندگی می‌کنند.

شاید روند فکری مریضی باشد؛ شاید هم صرفا حاصل پذیرش این قضیه باشد که زندگی منصفانه نیست. حالا نگاه دینی می‌گوید [مثلا] این به مصلحت توست و نگاه دنیوی جوابی برایش ندارد. به هرحال هرچه که هست از هرلحظه برگشتن به آسمان گفتن:"چرا من؟" بهتر است. چون هیچوقت جوابی نیست و حتی اگر ما هم نبودیم برای دیگری می‌بود که باز هم منصفانه نبود.

دوستان دوروبرم که تقریبا هرروز باهاشان حرف می‌زنم از ۷ روز هفته ۵ روزش را می‌شنوند:"میگرنم نمی‌تونم بیام." "ببخشید میگرن بودم آف شده بودم." "دارم میگرن میشم مجبورم آف شم فعلا."

تقریبا اعتراض همه‌شان درآمده. و وقتی که اعتراض آن ها درآمده باشد وضع خودم اینجا دیدنیست. اگر یک روز را بتوانم بدون میگرن شدن درس بخوانم جشن میگیرم. رفتن در هوای سرد یا گرم بدون میگرن شدن را جشن میگیرم. کم و زیاد شدن نور بدون میگرن شدن را جشن میگیرم. کنسل شدن هر زنگ کلاس مجازی را جشن میگیرم.اینکه کسی عطر تند به خودش نزده باشد را جشن میگیرم. اثر کردن قرص ها و مسکن ها قبل ازینکه آرنجم را محکم روی شقیقه‌ام فشار دهم جشن میگیرم.

اعتراضی ندارم چون اعتراض کردن فایده ندارد. چون میگرن یک بیماری ارثیست و جز درمان مقطعی با مسکن کاریش نمی‌شود کرد. بیشتر سرچ های روزانه‌ام مربوط به میگرن است. خنده دار است که اوایل هر مقاله نوشته:" میگرن، بیماری‌یی که نمی‌کشد ولی جان را می‌کاهد." "اگر میگرن داشته باشید زندگی حرفه ای و کاریتان تحت تاثیر قرار میگیرد"

خب بله که می‌گیرد. اگر میگرن اراده کند بیندازتم تقریبا از کل هدف های روزم و حتی فردایش هم باز می‌مانم. وضع من با کسی که حتی به ندرت سردرد معمولی می‌شود یکسان نیست و کاریش هم نمی‌شود کرد.

در سوال های سرم غرق می‌شوم. می‌پرسم اگر روز کنکورم میگرن شوم؟ اگر روز دفاعم میگرن شوم؟ اگر آنقدر میگرن شوم که تقریبا نتوانم هیچی بخوانم؟ اگر اولین روز سرکارم میگرن شوم؟ اگر اولین دیتم میگرن شوم؟

می‌دانم میلیون ها آدم هستند با بیماری هایی بدتر از مال من. نه من می‌توانم برایشان کاری بکنم نه آن ها برای من. چون دنیا منصفانه نیست.

ولی خب می‌دانید. واقعا قلبم می‌شکند. می‌شکند از دیدن روزهایی که میگذرند و دوروبری هایم آسوده میخندند و کارهایشان را می‌کنند و روند طبیعی رسیدن به اهدافشان را طی می‌کنند در حالی که من از زیر پتویی که روی سرم فشار می‌دهم، در اتاقی تاریک، فقط صداهارا می‌شنوم و بو ها را حس می‌کنم :')

 

عنوان از یکی از آهنگ های فیلم سیندرلا 2021


هیچ‌چیز

شاید ترسناک ترین تجربه‌ی شما یه فیلم باشه. یه اتفاق وحشتناک. یه بلای طبیعی.

نظر من؟ ترسناک ترین تجربه‌ی آدم؛ وقتیه که برمی‌گرده به چیز یا کسی که زمانی که دیوانه وار عاشقش بوده نگاه می‌کنه؛

و چیزی حس نمی‌کنه. مطلقا هیچ چیز.


How does success look like

از این سخنرانی زرد انگیزشی ها گوش کردین تا حالا؟ از این‌هایی که می‌گن تلاش کن و به خودت باور داشته باش و از فرصت ها استفاده کن تا صعود کنی به قله‌ی موفقیت ها و اونجا بر فراز قله از زندگی لذت ببری؟

خب برای من قیافه‌ی موفقیت اینجوری نیست. موفقیت یک چیز پایدار نیست. چون ما تا به یک موفقیت می‌رسیم؛ یک هدف دیگه انتخاب می‌کنیم تا به اون برسیم. برای همین رسیدن به قله و نشستن روش تا ابد نمی‌تونه تصویر درستی باشه. حتی فاتحان اورست هم بعد از صعود و ثبت رکوردهاشون باید همه‌ی اون مسیر رو دوباره برگردن. دوباره سرما بکشن، با فضله ها و زباله‌های انسانی رو به رو بشن، با ذخیره غذای کمتری نسبت به شروع صعودشون سر کنن و الخ.

شاید حتی موفقیت نه، شاید زندگی، زندگی برای من به صورت یک جاده‌ست. و نه یک جاده‌ی معمولی. یک جاده مثل جاده‌ی ابریشم باستان. طولانی، پرسختی، پرشگفتی.

چون زندگی فقط هدفایی که من می‌خوام رو بهم نمی‌ده. اون وسط یه سری تجربه ها که خودش فکر می‌کنه برام لازمه هم می‌ده. مثل بیماری، مرگ عزیزان و آدم های ۱۸۰ درجه متفاوت!

من فکر می‌کنم من کل زندگیمو دارم توی این جاده می‌دوم. فارست گامپ طور. تو جاده هم طبیعت بکره هم بلایای طبیعی. هم دریاست هم سونامی. هم صحراست هم طوفان شن. پشت هر پیچ جاده چیزیه که من می‌خوام ببینمش و دارم بخاطرش طوفان و سونامیارو تحمل می‌کنم. هر پیچ غافلگیری های خاص خودشو داره. گاهی بیشتر از اونچه فکر می‌کنی زیباست گاهی بیش از حد معمولی. ولی در هر صورت دوسش داری، چون بخاطرش کلی دویدی.

بعد از یکم موندن، استراحت کردن و لذت بردن، به مسیر ادامه می‌دم. دوست دارم همه‌ی زندگیمو بدوم تا زندگی بهم چیزای بیشتری نشون بده.

دویدن خسته کننده‌ست ولی لذت بخشه. مناظر پشت پیچ ها قشنگن ولی در طولانی مدت ملال آورن.

من هرچقدر بدوم باز هم پیچ هست. هیچوقت نمی‌تونم به ته جاده برسم اونطوری که فکر می‌کنن می‌شه به قله رسید. یه روزی وسط جاده میفتم و مسیرم نیمه تموم می‌مونه. ولی خب تا اون روز می‌دوم. من امروزو می‌بینم. تا وقتی که امروزو بتونم بدوم، می‌دوم.


و من می‌ترسم از روزی که دیگر سر ذوق نیایم.

After the ball | Henri Gervex

پیش‌نوشت: جرقه‌ی این پست از بعد از خوندن کتاب "سعادت زناشویی" از تولستوی زده شد. یا شاید بهتر باشه بگیم من ۶۰ خطی توی ریویوم نوشتم و یکهو همه‌ش پرید :))))))) و من نفس عمیقی کشیدم، پنل بیان و باز کردم، به کنکور و گودریدز پوزخند زدم و گفتم اصلا همینجا می‌نویسم!

چند وقت پیش دوستی داشت بهم می‌گفت:" خواهشا چرت نگو. به هر حال همه ازدواج می‌کنن دیگه‌. می‌دونی که توام می‌کنی. هی نگو نمی‌کنم نمی‌کنم. اصلا می‌تونی برای من دلیل قانع کننده بیاری که چرا نمی‌کنی؟"

اونجا نتونستم بهش دلیل قانع کننده بدم. حقیقتش حتی توی ذهنم هم خیلی دلیل واضحی نداشتم. بیشتر به خودم می‌گفتم:" خب هر زوجی که من تا به حال دیدم ازدواجشون به شکست(شکست فقط طلاق نیست از نظرم. شکست یعنی اینکه بعد از چندسال زندگی با کسی که عاشقش بودی، دیگه دوسش نداشته باشی. و با بی حسی یه هم‌زیستی مسالمت آمیز داشته باشین) منجر شده. منم حتی اگه پاسبلیتی شکست باشه نمی‌خوام بهش تن در بدم."

بعد کتاب شاهکار تولستوی رو خوندم و فهمیدم که فهمیدم چرا نمی‌خوام ازدواج کنم. اول بیاین بهتون ارائه‌ی جدیدم از سیر عشق رو نشون بدم.

به این نتیجه رسیدم فرایند عشق به سر مرحله تقسیم می‌شه:

1. شور

یک نفر چشمتون رو گرفته. دوست دارید بیشتر درباره‌ش بدونین؛ بیشتر بشناسینش.(مدل آکوردش اینجوری شروع می‌شه که میرین به یکی می‌گین اصل می‌دی؟ :)) هر اطلاعاتی که ازش به دست میارید و هر نقطه اشتراکی که کشف می‌کنید باهاش دارید، براتون لذت بخشه‌. دوست دارید علایق و سلایق و اینترست هاش رو کشف کنید و این اکتشاف ها رو هم دوست دارید. و حتی دوست دارید درباره‌ی علایقشم اطلاعات به دست بیارین. مثلا اگه عاشق یه دانشجوی فلسفه شدین، برین یکم فلسفه بخونین ببینین چی داره که آدمی که شما ازش خوشتون میاد رو انقدر مجذوب کرده. =)

2. شیدایی

اینجا تقریبا بیشتر چیزایی که قرار بوده از طرف بدونین رو فهمیدین. حالا دو تاتون بیشتر تشریفات و یه سری نقش بازی کردن های اولیه رو کنار گذاشتین و کاملا خودتونید. می‌دونین پسری که عاشقشین وقتی ریش در میاره به پیرمردای شصت ساله می‌مونه یا اینکه فقط با ریش خوشگل می‌شه و بدون اون شبیه کلاس پنجمیا می‌شه. می‌دونین دختری که دوسش دارید وقتی گریه می‌کنه چه شکلی می‌شه یا توی خواب چجوری لبخند می‌زنه. اینجا مهرتون با هم محکم شده و در اوج خودشه. دوست دارید با هم وقت بگذرونید. هر تجربه‌ی پیش روتونو با هم به اشتراک بذارید، با هم بگید، بخندید، همو دلداری بدید، پشت هم باشید و تا سه صبح درباره‌ی موضوعاتی که خدا می‌دونه چجوری بحثشون باز می‌شه حرف بزنین. بیشترا توی فیلم ها و داستان ها برامون آخرای مرحله‌ی یک و کل مرحله‌ی دو رو به تصویر می‌کشن. و توی ذهن اکثریتمون هم وقتی حرف از عشق می‌شه مرحله‌ی دو به یاد میاد. اون شور و تاب و شیرینی ها و زیبایی ها تااا وصال. بعد وصال؟ به خوبی و خوشی با هم زندگی می‌کنیم دیگه!

شاید بپرستینش، ستایشش کنید، براش احترام خاصی قائل باشید، تحسینش کنید، احساس حمایت گونه‌ی شدیدی بهش داشته باشید و حس های ارزشمند و معنا دار دیگه. طرف رو به حدی دوست دارید که می‌خواید تا آخر عمر باهاش وقت بگذرونین. از اینکه محل زندگیتون یکجا نیست و نمی‌تونین ۲۴ ساعت روز ببینینش دلخور می‌شید. دوست دارید همه چیز رو با معشوقتون مشترکا تجربه کنید. و خب ممکنه ببریدش کلیسایی محضری جایی پیمان اشتراک تجربه هاتونو تا مرگ ابدی کنید :)) یا اگه پارتنرتونه تصمیم بگیرید خونه هاتون رو یکی کنید. اینجاست که کم کم وارد مرحله‌ی سوم می‌شیم‌.

3. مَد‌ (همونی که بعد جزر میاد)

 مرحله‌ی سوم چطوره؟ بذارید بهتون بگم: سخت!

از مرحله‌ی یک کاملا عبور کردید و یجوری طرفتونو می‌شناید که انگار خودتون به دنیاش آوردین. از اون احساس کنکجاوی آمیخته با ستایشتون به احتمال زیاد کاسته شده. مثلا میفهمید استاد فلسفه ای که عاشقش شده بودید تقریبا ذره ای یادگیری و نظریه های بنیادی شناختی براش ارزشی نداره و کلا به خاطر استاد استاد صدا شدن هنوز داره تدریس می‌کنه. یا اون دختری که خیلی بامتانت و فرشته وار شناخته بودینش وقتی عصبانی می‌شه بدترین فحشارو بهتون می‌ده. مرحله‌ی دو رو هم تا حدود زیادی طی کردین. با هم سفر کردین، با هم بیرون رفتین، خوابیدین، مهمونی رفتین و مهمونی گرفتین و تقریبا کل تجربه های مشترکی که تو آرزوهاتون بوده رو با هم به اشتراک گذاشتین. قبلا عصبانی بودید که چرا ۲۴ ساعت روز پیشتون نیست تا در آغوش بکشینش، الان عصبانی هستین چون ۲۴ ساعت روز پیشتونه و نمی‌ذاره بعد از ظهرا بخوابین. 

نه ازش اطلاعات جدیدی مونده که کنجکاو دونستنش باشین، نه تجربه‌ی جدیدی که خواهان به اشتراک گذاشتنش باشید. و تازه علاوه بر این ها، همون آدمی نیست که عاشقش شدین! چون هم توی آشنایی اولیه یه چیزهایی رو نشون نداده (یا شما ندیدید یا حتی دیدید و نخواستید توجه کنید) و هم در طول زمان تغییر کرده بالاخره :))

اینجاست که معمولا توی دلتون می‌گید:" من چی تو این طرف دیدم ازش خوشم اومد؟" به نظرتون دیگه عاشقش نیستید. عشق سقوط کرده. دیگه از ندیدنش بی تاب نمی‌شین و دیوونه‌ی تجربه های دوتایی نیستید. اتفاقا خوشحال تر می‌شید اگه اتاقاتونو جدا کنید یا یه مدت سفر تنهایی برید. یا یه سری اتفاقاتی براتون بیفته که مختص خودتون باشه.این ها در بهترین حالته. ممکنه بفهمید طرف دست به زن داره. یا به شما متعهد نیست و داره بهتون خیانت می‌کنه. یا دیگه اون مهندس ساختمون جذابی نیست که عاشقش شدین. بلکه یه کارفرمای عوضیه که تا می‌تونه زیردستاشو زجر می‌ده و در زندگی خصوصیش شما رو هم. 

به هر حال تاب و تب اولیه‌ی عشق سقوط کرده. و در بهترین حالت شما به وجود یکی دیگه کنارتون عادت کرده‌ید و باهاش مشکلی ندارید‌. یه همزیستی مسالمت آمیزه. یه هم‌خونه‌ی آشنا. و در بدترین حالت، زندگیتون سراسر جنگ و دعوا و قهره. آمیخته به نفرته. یا حتی یه جنگ طولانیه برای طلاق هر چه سریع تر :))

■اگرچه، یه عده‌ی خیلی کمی، می‌تونن رابطه رو تا حد خیلی خوبی نجات بدن. مثلا دونفری هم رو در یک مشکلی که برای یک یا هر دو طرف پیش اومده حمایت کنن و دوباره اون مهر و احترام نسبت به هم رو برگردونن. و برگردن به سوال"من چی دیدم توی این طرف که عاشقش شدم؟" و بگن اون واقعا آدمیه که می‌خواستن. اون واقعا دوست داشتنیه و من دوسش دارم. اونم دوستم داره.

 

■ یا حتی مرحله‌ی دو رو یادتون میاد؟ اگه شما کلیسا و محضر نرفتید و مثل لو‌ی "من پیش از تو" رفتید خونه‌ی معشوقتون زندگی کردین بازم به مرحله‌ی سه می‌رسین. در نهایت می‌تونید مثل لو بعد از ۷ سال رابطه با پاتریک بی صدا رابطه رو تموم کنید تا بعد از مراحل موو آن و ایناها، یکی دیگه رو ببینید و ببینید که ا! اشتیاق دارید بشناسیدش :)) و باز سیر عشق طی کنید و باز به مرحله‌ی سه برسید. باز آدم بعدی. باز آدم بعدی. بعد چند رابطه الگوریتم کار دستتون میاد اصلا‌. و حتی بعد از چندین رابطه دیگه سر ذوقم نمیاین. کم کم این توی همه‌ی وجهه های زندگیتون صدق می‌کنه و طبق گفته ها پیر میشین و دلتون سکون می‌خواد. چیزی شگفت زده‌تون نمی‌کنه و با چیزی سر وجد نمیاین. و من حقیقتا از روزی که با دیگه سر ذوق نیام می ترسم :)

ینکه این آدرنالین اولیه‌ی آشنایی و مهره که بدنتون ازتون می‌خواد و اون قضایای عشقای اساطیری و رومئو و ژولیتا و جک و رزایی که ما می‌شناسیم فقط به این دلیل به مظهر عشق حقیقی معروف شدن که در اوج مرحله دو تموم شدن :))

■ اگه چند دونه رابطه داشته باشید، متوجه می‌شید که بعضی آدما خیلی زودتر به مرحله‌ی سه می‌رسن :)) مثل عشق دو تا بچه‌ی کلاس هفتمی می‌مونه که مرحله‌ یک براشون چند روز طول می‌کشه و مرحله‌ی دو خیلی خوب طول بکشه ۶ ماه می‌کشه. چیزی برای ارائه به هم ندارن. عمق ندارن. تازه کلا شخصیتاشون شکل نگرفته و هر روز هم دارن عوض می‌شن و رشد می‌کنن!

■شاید بگید اینی که تو میگی عشق نیست و عشق یه چیز فرازمینی مقدسه که فقط یکبار رخ می‌ده و اگه به آدم درست برسی دیگه اون برای همیشه لاو آف یور لایف می‌مونه. یا "مامان بزرگ بابابزرگ من ۲۰ سالگیشون با هم ازدواج کردن و الان ۸۰ سالشونه و عاشقانه همو دوست دارن" و غیره و غیره.

ولی دوستان من. ایتس هیومن نیچر. این مرحله‌ی شور در وجود داشتن و سرد شدن پس از رسیدن توی طبیعت انسانه. شما ۱۲ سال خودتو می‌کشی بری بهترین دانشگاه، بعد که رسیدی نهایتا بعد سه هفته شروع می‌کنی صبح تا شب از سختی رشته‌ و نقصای دانشگاه غر زدن. برای رسیدن به فلان درجه‌ی شغلی چند سال تلاش می‌کنی و بعد رسیدن بهش باز از سختی تکالیفش و اینکه فلانی با کار کمتر از تو حقوق بیشتر می‌زنه گلایه می‌کنی‌. کتاب اقتصاد ما به این ویژگی گفته سیری ناپذیری. بی نهایت طلبی‌. کلی اصرار می‌کنی با رفقات بری بیرون تا یه بستنی بخورین، میرین و بعد از چند قاشق هم بستنیه دلتو می‌زنه، هم شروع می‌کنی قضاوت کردن دوستات تو سرت :))

و خب حقیقتا نسبت به طبیعتم معترضم :)))))  اون شوق اولیه نسبت به کشف و شهود و معرفت رو دوست دارم‌. اما فروکشی و خوگیری بهش رو نه. دوست دارم اگه عاشق پسری شدم، اون اشتیاق درآغوش کشیدنش و بوسه‌ش تا خود ۸۰ ۹۰ سالگی باهام بمونه(بوسه تمثیله. منظورم تمایل به ادامه‌ی زندگی باهاش و پایداری دوست داشتنشه). اینکه اگه دارم کلی تلاش می‌کنم مهاجرت کنم و برم توی یه کشور بهتر با قوانین منطقی تر زندگی کنم؛ کشوری که هر روز تو اینترنت سرچش می‌کنم و عکس هاش رو می‌ذارم بک گراند گوشیم؛ زبانشو یاد می‌گیرم و حتی زبان های دوم و گویش های مختلفشو یاد می‌گیرم و دلم براش می‌تپه؛ دلم تا آخر عمر براش بتپه. نه اینکه تا رسیدم مایوس بشم که اینجام گرونیه، اینجا که دوست صمیمیم کنارم نیست، اینجا که کباب فروشی نداره، اینجا که فلان اینجا که بهمان :)

با این شناخت تازه و منسجم تر، می‌تونم دو تا تصمیم بگیرم. یکی اینکه غر بزنم که من طبیعتمو نمی‌خوام! برای همین جزر راه نمی‌ندازم که مد رو هم نبینم. یا اینکه بگم من تن به جزر می‌دم؛ شاید چون ارزش مد رو داره :)) می‌دونید، درسته چند هفته بعد از رسیدن به اون بهترین دانشگاهه غر زدنو شروع می‌کنین. ولی همون خواستن دانشگاهه و تلاش برای رسیدن بهش ۱۲ سال به زندگیتون معنا داده. نداده؟ :)))

فعلا که نظرم روی گزینه‌ی اوله :)) هنوزم می‌گم حالا چی می‌شه جزر راه نندازم؟ ولی اینکه به جواب اون چرایی اولیه‌ی سوال دوستم رسیدم برام ارزشمنده. و خب این چرایی همین چرایی می‌مونه. ممکنه پاسخ من به سوال ازدواج میکنی یا نمیکنی با بله و خیر عوض بشه؛ ولی اینکه چرا یه زمانی نمی‌خواستم ازدواج کنم سرجاش می‌مونه :)

پایان انشا.


Brave vs. Cindrella

ای خواننده، حالا که این پست را می‌نویسم ساعت ۲ و ربع صبح است و من باید دو ساعت پیش می‌خوابیدم. راستش باید فردا داستان بنویسم، کلاس کنکور بروم، و فنون ادبی بخوانم اما حیف است وقتی نوک انگشت های آدم جرقه می‌آید، آن را تبدیل به آتش نکند.

راستش را بخواهی، الان از دوستم پرسیدم:"اگه زندگیت یه کتاب بود، دوست داشتی قصه‌ت چطوری پیش بره؟" جواب داد:" دوست داشتم مثل داستان سیندرلا تمام شود."

می‌دانی، جواب عجیبی است. ولی می‌توانم بهت بگویم که صادقانه است. کوچک که بودم، یک نمایشنامه اجرا کردم که نقش من خواندن این شعر بود:" این که دعوا نداره، داد و بیداد نداره، یه روزی تو جارو کن، یه روزی مادربزرگ" داستان عروس تنبلی که کارهای خانه را روی دوش مادرشوهرش انداخته بود و در آن نمایشنامه بدجوری منفور بود.

کارتون هایمان سیندرلا، دیو و دلبر، زیبای خفته و سفید برفی بود. عموما داستان هایی که شادی و خوشبختی شخصیت زن فقط به نجات یک قهرمان مرد وابسته بود.

اما خب، سال ها گذشت و مثل همیشه داد و فریاد ها از غرب بلند شد. جریان های فمنیستی راه افتاد و باید بگویم که در مواردی گندش درآمد. کارتون ها شدند شجاع، فروزن، زوتوپیا که شخصیت های دختر داستان اراده می‌کردند؛ و خودشان بهش می‌رسیدند.

الان اگر از عموم دختر های جامعه بپرسی که برنامه ات برای آینده چیست، می‌گویند دانشگاه بروم و مستقل شوم و دنیا را بگردم و... . الان این ها اصلند. قبلا شاید اولین چیزی که می‌شنیدی این بود که:"دوست دارم یه جفت دوقلوی دختر داشته باشم.."

خواننده‌، انکار نمی‌کنم که من هم از آن دختر ها هستم که می‌گویند می‌خواهند درس بخوانند و بروند خارج از کشور تحصیل کنند. حتی دوستم آن روز بهم گفت :"جوری داری زبان یاد می‌گیری انگار اپلای کردی دو ماه دیگه باید بری." من هم دوست دارم دنیا را بگردم و در یک دانشگاه خوب، در یک شهر خوب درس بخوانم. فعلا برنامه ام همین است و باید قبول کنیم که همین هم سخت است. تعارف که نداریم، شرایطی که در آن زندگی می‌کنیم روز به روز بیشتر شبیه یک شوخی مضحک می‌شود. جوری که باورش نمی‌کنی اما یکهو می‌بینی مدت هاست داری زندگی اش می‌کنی. خلاصه اش را بگویم؛ منی که به پژمرده و شکوفا شدن گلم حالم تغییر می‌کند، فکرش را نمی‌کنم که بتوانم زندگی عجیب غریبم را( که فقط روز هایی که میگرن می‌شومش دیدنی است) با کسی به اشتراک بگذارم. فکر نمی‌کنم بتوانم فرزندی به دنیا بیاورم و مسئولیتش را به عهده بگیرم. چون مادر بودن خیلی سخت است. خیلی قدرت می‌خواهد و خیلی از خودگذشتگی که گمان نمی‌کنم داشته باشم. گمان نمی‌کنم بتوانم حالا حالا فکر شکستن قلبم توسط کسی خودم به دنیایش آوردم را بکنم. یا شکستن قلبش.

اما وقتی می‌بینم یکی می‌خواهد قصه اش را مثل سیندرلا تمام کند، خوشحال می‌شوم. همانطور که صد بار افلاطون توی کتاب فلسفه‌م گفت؛ما اراده و اختیار آزاد داریم. پس هر کس، هر تصمیمی می‌گیرد، به واسطه‌ی اختیارش تصمیم ارزشمندی‌ست(بین تشکیل دادن یا ندادن زندگی مشترک. نه مثلا بین کشتار جمعی و دزدی). و این برای من قشنگ است :) قشنگ است چون بچه که بودم هم کارتون سیندرلا را دوست داشته‌م و هم شجاع را.

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۷ ۸ ۹
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan