گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


یک داستان تقریبا تکراری، در باب وبلاگ

دو هفته گذشت، دو هفته مانده.

می خواستم بنویسم، موضوعی دلخواهم نبود. شاید به خاطر تابستان_نامه ی بلندی که قرار است اواخر شهریور منتشرش کنم، شوقی برای پستی دیگر نبود :)

بحث نوشتن شد. همیشه احساس می کنم نوشتن بزرگترین موهبتی بود که به من و خواندن، بزرگترین موهبتی بود که به بشر عطا شد. همیشه با خودم فکر میکردم، منِ درونگرا، اگر نوشتن را هم نداشتم، چطور برون ریزی می کردم؟ احتمالا منفجر میشدم!

من از هشت سالگی داستان مینوشتم. گاهی خاطره، و انشاهای مدرسه را.

از وقتی سیزده ساله شدم، شروع کردم به روزانه نویسی. خاطره البته. برای خودم یک دفتر دویست برگ خریدم و هفتم و هشتم و نهم را نوشتم. عاشق دفترخاطره ام بودم. در نوشتنم غرق بودم. گاهی عکسی، یادگاری‌یی هم درش میچسباندم.

خب پس کجا قرار است از وبلاگ صحبت کنیم؟ هفتم این ها بودم که وبلاگ صدرا علی آبادی را میخواندم. بعدش، دوست عزیزم آتنا، یک موقعی فکر کنم اواسط هشتم یا هفتم بود که زنگ زد و توضیح داد وبلاگی زده و آدرسش را داد. وبلاگ آتنا بهترین چیزی بود که میتوانست در این سه سال دوری من و او را بهم وصل کند.

تا اینکه، سال نود و شش، سال خیلی بدی شد. البته نه برای من. برای کل کشور. همه‌ش زلزله و قتل و دزدی و آتش سوزی و تجاوز و غیره... . تا اینکه وقتی هواپیمایی در کوه های دنا سقوط کرد، من عصبانی شدم‌. گریه کردم. و نوشتم. حدود دوازده صفحه بی وقفه از تلخی ها و بدی های نود و شش نوشتم. آدم وقتی عصبانی یا غصه دار است، بهتر می نویسد. خلاصه آن موقع من آن متن را پشت تلفن برای آتنا خواندم و او هم گفتش که تو که هدفت نویسندگی است، چرا وبلاگ نمیزنی دختر؟ قلمت خوب است. این نامردی است که تو از من میخوانی، ولی من از خواندن نوشته های تو محرومم.

من مقاومت کردم. تا جایی که می توانستم مقاومت کردم. به آتنا میگفتم که من اگر قرار باشد در وبلاگ بنویسم، دیگر نمی توانم در دفترخاطره ی عزیزم بنویسم. و اگر قرار باشد در وبلاگ بنویسم، نمی توانم به عیانی دفترخاطره ام بنویسم.

از او اصرار و از من انکار. تا اینکه یک روزی از مرداد پارسال، قوه ی کنجکاویم قلقلکم داد و توی گوگل ساخت وبلاگ را سرچ کردم. وبلاگ زدم. همانجا پست شروعی تازه هم نوشتم که خیلی مسخره است و اصلا هم ازش خوشم نمی اید. ولی ولش کردم. به آتنا هم نگفتم وبلاگ دارم، تا اینکه یک روز از زیر زبانم کشید. باز اصرار هایش را شروع کرد که بنویس. این اصرار ها ادامه داشت تا زمانی که تبدیل به تهدید شد D:

بهم مهلت داد تا قبل روز تولدش در بیست و چهارم آذر، بنویسم وگرنه باهام صحبت نمی کند یا همچه چیزی. نوشتم. و از آن موقع تا به حال، دارم مینویسم :)

وبلاگ نویسی را دوست دارم و بارها از آتنا تشکر کرده ام. ممنونم ازینکه میخوانیدم و ازینجورحرف ها دیگر :))

یک چندتا چیزازتان میپرسم و لطفا اگر تمایل دارید، جواب بدهید :)

قالب و قلم من چطور است؟ دوستش دارید؟ یا به زور میخوانید؟

از طرز نوشتنم و کلا از نوشته هایم، به نظرتان من چجور آدمی ام و چه ویژگی هایی درم پررنگ است؟

نقدی؟ پیشنهادی؟ انتقادی؟ خوشحال می شوم بشنوم :)

یک چندتا پست دیگر در باب داستان وبلاگ نویسی ام: آتنا، در باب بلاگ، اعتقادات تاریخ انقضا دار

+پست در جهت فراخوان آقای هاتف، به منظور روز وبلاگستان فارسی نوشته شده است.

سلام پرنیان جووون:)

به نظرم اگه یه قالب از وبلاگ عرفان پیدا کنی خوبه خوشگل تر میشه وبت

نوشته هات حقیقتا خوبه ولی طولانیست خواهرم 😀

فردی اهل مطالعه و جلوتر از همسن و سال های خودش:دی

سلام آرام عزیز :)
مرسی از نظرت. و اینکه نتونستم چیزی پیدا کنم، نمیخوام ژینگول پینگول باشه، آرام و مِلو باشه به قول گفتنی ^-^
D:  آدم در وبلاگ طولانی ننویسد در کجا بنویسد از نظرت خب :))
♡~♡
با تشکر از شما :)

قالب به نظرم میتونه بهتر شه

ولی در مورد قلمتون که باید بگم خیلی شیوا و روان هست. من که به شخصه لذت میبرم از خوندن وبلاگتون :)

بله بله واقعا درست میگید. مثلا من قالب شما رو خیلی دوست دارم ولی خب حوصله و وقت میخواد عوض کردن قالب و یک قالب قشنگ گذاشتن که همین روزها بهش وقتی رو اختصاص میدم :)
جدی؟ نظر لطفتونه :) و باید بگم که دوطرفه هم هست این لذت :)

پرنیان قشنگم :)

سلام... 

من واقعا تعجب میکنم یه دختر خانوم نوجوان اینقدر زیبا مینویسه :)

از این بابت ک عاشق کتابی خیلی خوشحالم و بهت افتخار میکنم :)

قالبت هم خاص و قشنگه :) 

 

 

سلام نبات خدای عزیز :)))
منم واقعا ازت ممنونم با این روحیه دادنا و حرفای قشنگت :))
مرسی مرسی ♡~♡
ممنونم، ولی طبق گفته ی دوستان بهتره که عوض شه ^-^
مرسی از نظرت 
شاد موفق باشی ^--^

تکرار می کنم، دست آتنا درد نکنه!

نوشته های تو یکی از هموناییه که تو پست خودم گفتم ازشون خوشم می اومده و اولا سعی می کردم این جوری باشم. :)

می خواستم بگم فقط بیشتر بنویس، گفتم بی خیال بابا، خلاصه هروقت عشقت کشید بنویس که ناز شصتت!

+جالبه که همین که من پنل وبلاگم رو باز کردم که این پست رو بنویسم، دیدم که هم تو و هم شیدا نوشتیدش. :دی

😄😁
چیجوری باشی؟ بلند نویس و با برنامه نوشتن؟ اوه کام ان. تو از کجا میدونی من با برنامه مینویسم؟ اصلاهم اینطور نیست. در ضمن، خیلی خوبه که احساساتت رو زود به زود، روون و بدون پرگویی مینویسی. سبک و پست هات رو دوست دارم سولویگ. منم خیلی دوست دارم مثل تو زود به زود بنویسم.
بله چشم. سعیم را خواهم کرد :)
+ من فکر کنم از اولین نفراتی بودم که این فراخوان آقای هاتف رو تو پادکستشون شنیدم‌. منتهی حس نوشتنش نبود. اما امروز که بیکران رو باز کردم گفتم بیخیال بابا! بشین بنویس =) 
+پ.ن: دیگه نشنوم بگی خودم رو بلاگر نمی دونم.

+ خب راجع به قالبت، دوستان گفتن و  اونجوری که پیداست می خوای عوضش کنی؛ پس من دیگه چیزی نمی گم ؛)

+ و اما راجع به قلمت؛ من دوستش دارم؛ هر چقدر هم طولانی باشه می خونمش...

+ به نظرم دختر آرومی هستی ولی یه شیطنت خاص و نهفته ای تو وجودته که گهگاه بروزش می دی :)

+ بیشتر بنویس.

 

 و اون تابستان‌نامه بلندت... منتطرم که بخونمش :))

نه خب تو هم میگفتی، خودم دوستش دارم، آبی و آسمان و دریا و این هارو. منتهی یکسالش شده دیگه، عوض کردنش برای تنوع هم خوبه :)
=)))))) آقا متشکر :) منم شاهنامه ها و پست های دیگرت را خوانایم D: دیس حس ایز دوطرفه ؛)
چقد قشنگ گفتی :) خیلی درسته ها! خودم تا حالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم D:
+چشم

وایییی خودمم منتظرم بنویسمش. بلندبالا بادا ^-^ ؛))
مرسی از نظرت💙

من خودم میخونم وبلاگت رو و خیلی هم قلمت رو دوست دارم❤

شمیم عزیز، مرسی از نظرت :) لطف داری.
منم وبلاگت رو میخونم، منتهی بیشتر نظرای پستات بسته‌ست :(
خیلی قشنگ هم هست اسم جدیدت، شاسوسا. الان باید بگیم شاسوسا یا اگه شمیم بگیم اشکال داره؟

نمره قلم بیست قالبم به نصبت نوشته هات خیلی خیلی خوبه اما یه تنوع کوچیک بد نیست :)

 

خخخ فقط یه درونگرا رو اول به نظرم اومد اونم وسط خودت گفتی

مرسی :)
باشد.
بله بله.87% درونگرام =)

شایدم این جوری نباشه، اما من وقتی می خونمشون این حس بهم دست می ده. =)

ممنان، ممنان، نظر لطف شماست. *-*

+من تو وبلاگ آزاد دیدمش، بعد یه کم تنبلی کردم، بعد دیگه نشستم نوشتمش!

+(اون ایموجیه که داره چشمک می زنه و زبونشم بیرونه)

آقا دم حست گرم فقط ؛)
+ من تو وبلاگ آزادم دیدمش، آزادم خیلی دوست دارم. خیلی خوب مینویسه :))
+ ( اون ایموجیه که مثل خنگا میخنده با اونی که خیلی خندیده گریه‌ش گرفته)

سلام ، پرنیان درباره ی قالبت که راست می گفتن ...

نوشته هایت هم که نیازی به تعریف نداااارد😍 

دیگه چی بگم جز اینکه یکم بیشتر به حرف های من و آتنا گوش کن نه اینکه بعد از هزار سال انجاام بدی و بگی عاالی بود دستت درد نکنه مثه آن شرلی 😑😐😅😅😄

موفق باشی و روز به روز بهتر بنویسی از ته قلبم امیدوارم قلمت تو رو در رسیدن به خواسته هات همون طوری که دلت می خواد یاری کنه.

اگه حوصله ی خوندن وبلاگ های دیگه رو نداشته باشم فقط حوصله ی وبلاگ تو رو دارم و با شوق میام و می خونم 

دوستت داررررررررمممم، 😘

سلام :)
آقا شماها چه نامردین. من که همیشه بعدش میام تشکر میکنم. خوبه بعدش بیام بگم اصلنم خوب نبود اه اینا چی بود معرفی کردین؟ 
همچنین، همچنین، و همچنین تر :))
آقا شرمنده میکنین ^---^
می توووووو :)

سلام آبی عزیزم.

از اولین وبلاگ هایی بودی که دیدمو خوندم.و چیزی که باعث میشد ادامه باین لحظن نویسندگیانت بود.نه اونقدر خاطره نویسی عامیانه و نه اونقدر خشک و بی راه نفوذ.ارام و سرنده بود.باعث میشد بخونم و ببینم که دنیا از دید تو چطور است.

و خوشحالم که وبلاگتو دنبال میکنم.این رو از ته دل میگم.

سلام نارنجی جان :)
آرام و سرنده. چه توصیف قشنگی کردی نارنجی. خیلی ممنونم ازت♡
ممنونم :) باعث خوشحالی منه *~*

سلام عزیزم.

من هییییچ وبلاگی رو به زور نمیخونم. و به نظرم تو یه دختر خاصی که به اندازه همه کتابهایی که خوندی بیشتر از سنت می فهمی

سلام شارمین عزیز.
(ایموجی چشم های قلب قلبی :)  )
خوشحالم که درنظرتون در حد وقت گذاشتن و خوندن هستم :))
لطف دارین به من ^-^


پ.ن:فقط نکته ی جالبش اینجاست که بعضی ها این تعریفو به عنوان ویژگی منفی هم ازم کردن D:

من تازه با دوستانی مشتاق و فعال تو عرصۀ وبلاگ نویسی همچون شما، آشنا شدم و سعی میکنم مطالبتون رو دنبال کنم. 

سلام
باعث خوشحالی منه :)

من همون کوزه گرم که از کوزه ی شکسته اب میخوره:/

نظرمم میدونی خودت:)

منم هنوز با تو قهرم اگه همین روزا پست نذاری ://
نظرتم نمدونم :|

مدتیست که دنبالت می‌کنم و خیلی خوبه که دوستت آتنا تو را وارد دنیای وبلاگ‌نویسی کرده . اما شاید چون برات زیاد نظر نمی‌گذارم فکر می‌کنی که نمی‌خونم . اما من برای اینکه آدمها فکر نکنند دارم باهاشون تبادل کامنت می‌کنم تا زمانی که واقعا نظری نداشته باشم جایی نظر نمی‌گذارم

اما خوب می‌نویسی و اگر توی این سن داری به این شکل می‌نویسی مسلما ده سال دیگه تبدیل خواهی شد به یک نویسنده خیلی خوب چون من هم سن تو بودم این قلم رو نداشتم . و زمانها گذشت تا من هم رسیدم به چیزی که الان هستم (که الان هم باز هیچی نیستم)

بنویس تا جایی که می‌تونی .. وبلاگ تنها خونه ایه  که برای امثال من و شاید تو مونده ...

ای کاش اکثر وبلاگ‌نویسها توی این چالش شرکت کنند تا شاید بهانه ای بشه بیشتر با هم در تعامل باشیم و بیشتر همدیگر رو پیدا کنیم و بشناسیم .

مرسی :))
منم واقعا وقتی حرفی ندارم، حرف نمی زنم.
ممنون و مرسی و متشکر D:
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan