گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


آنچه بجا می ماند (6)

تحصیل کرده

52/4/31

به دشواری می توانم قبول کنم که در سینه تو عضوی به نام دل وجود دارد تا بخواهی آن را به این و آن بسپاری. و اگر هم وجود داشته باشد، یک دل هرجائی و هرزه است که فقط به درد این می خورد که لگدمالش کرده و بدورش بیاندازند.
ولی از آنجا که خیلی از خودت متشکری، چنین می پنداری که با این دل هرجائی می توانی غزالان سیاه چشم زیادی را به بند کشی و چون از ان ها به حد کافی متمتع شدی به لاشخورانش بسپاری.
به گمانت هرکه چندصباحی به مدرسه رفت و بر خود نام پرطمطراق تحصیلکرده را نهاد، می تواند به خود اجازه دهد که در گلستان زندگی هر گلی را که دلش می خواهد، بچیند.
به راستی تو از دوست داشتن و محبت ورزیدن چه میدانی؟


چون دختره؟

آلف می پرسد:" اون چیه؟" و با احتیاط به لباس اشاره می کند.
السا سعی می کند در صندوق‌را ببندد‌و غرغر می کند:" لباس مردعنکبوتی من"
"کِی باید همچین لباسی بپوشی؟"
"قرار بود وقتی مدرسه ها باز می شه بپوشمش. واسه پروژه کلاسی"
آلف همانجا ایستاده. لباس بابانوئل را در دستش می فشرد. معلوم است هیچ تمایلی به پوشیدنش ندارد‌. السا با بغض می گوید: " اگر برات مهمه بدونی، من قرار نیست مرد عنکبوتی باشم. چون اینطور که پیداست دخترها نمی تونن مرد عنکبوتی باشن! اما به جهنم، من که نمی تونم همه وقت لعنتیم رو با این و اون مبارزه کنم!"
آلف راه افتاده سمت پله ها. السا گریه اش را قورت می دهد تا آلف صدایش را نشنود. هرچندشاید تا الان شنیده باشد چون به نرده که می رسد، می ایستد. لباس بابانوئل را تو مشتش مچاله می کند. آه می کشد و چیزی می گوید که السا نمی شنود.
السا با دلخوری می پرسد: "چی؟"
آلف دوباره آه می کشد. این بار عمیق تر :" گفتم گمونم مادربزرگت دلش می خواست تو لباس هر خری رو که دوست داری بپوشی."
السا دست هایش را تو جیبش فرو می کند: " بچه های مدرسه می گن دخترها نمی تونن مرد عنکبوتی باشن..."
آلف پاکشان پایین می رود. می ایستد. به السا نگاه می کند.
"فکر می کنی عوضی ها ازین چیزا به مادربزرگت نمی گفتن؟"

"اون هم لباس مرد عنکبوتی می پوشید؟"
"نه"
"پس چی؟"
"لباس دکتر ها رو می پوشید"
"بهش می گفتن که نمی تونه دکتر باشه؟چون دختره؟"
"احتمالا خیلی چرت و پرت های دیگه هم بهش می گفتن، به دلایل مختلف. اما اون لعنتی کار خودشو می کرد. چند سال بعد از اینکه اون متولد شد، مردم هنوز می گفتن دخترها حق ندارن تو انتخابات لعنتی رای بدن، اما حالا دخترها همه کار میکنن. تو هم باید همین طوری جلوی اون عوضی ها دربیای، همون عوضی هایی که بهت میگن چکار باید بکنی و چکار نباید بکنی. تو باید بتونی هرکار دلت می خواد بکنی."
و شانه هایش را بالا می اندازد.
"فکر می کنم مادربزرگت دلش می خواست تو هر لباس مزخرفی که دوست داری بپوشی."

آلف این را می گوید و راهش را می کشد و می رود وقتی در آپارتمانش را پشت سرش می بندد، صدای اپرای ایتالیایی از آپارتمان به گوش می رسد....

 

از کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است، فردریک بکمن


عصیان فروغ و خدا، من و مطالعات

مطالعات می خوانم. وسطهایش گاهی داد میزنم و با کتاب بحث و جدل می کنم. به آن درس های ازدواج و خانواده که می رسم، نمی دانم از تلاش سخیف کتاب برای جادادن اعتقادات مسخره اش داد بزنم یا بخندم یا آه بکشم.
ده جا تلاش کرده بگوید زن باید در خانه بنشیند و شوهرداری و بچه داری کند و اگر نتواند این ها را خوب انجام بدهد، تقصیر خودش است که رفته کار کرده یا فعالیت اجتماعی داشته :|
"مهم ترین عوامل ناسازگاری مرد و زن: گاهی بین نقش هایی که فرد باید ایفا کند تعارض بوجود می آید، برای مثال خانمی که شاغل است، هم وظیفه شغلی دارد و هم وظایف (اه گاد!) مادری و همسری بر عهده اوست و می خواهد این وظایف(:/) را انجام دهد پس با دشواری هایی رو به روست!"
میخواهم برم توگوشی یی بگذارم تو دهن مولف کتاب ، میخواهم کتاب را از پنجره پرت کنم بیرون، میخواهم رویش بالا بیاورم، میخواهم اگر همچین سوالی در امتحان آمد بعد از نوشتن این یک پرانتز باز کنم و کلی چیزدرباره ی فمنیسم و غیره بلغور کنم، میخواهم از رفتن به انسانی منصرف شوم، اما یک لحظه یکی از من های درونم می گوید: ساکت شو بشین سرجات دیگر! بعد یاد پست سارا می افتم، به لحظات فانی که با چرندیات کتاب روی تخته برای خودشان آفریدند. به خودم می گویم چه نیازی دارد همش حرص بخوری؟ وقتی حرص خوردن جز اعصاب خوردی برات چیزی نداره. یک آهنگ بذار، برقص، بعد دوباره بیا با یک پوزخند شیک و مجلسی و دایورت کردن همه ی کتاب، بشین بخوانش فردا را بیست شوی :)
به کوبیاک فکر می کنم. به حرف هایی که درباره ی ایران زده:
اینکه گفته مردم ایران سعی میکنند خودشان را آرام و مظلوم جلوه دهند درحالی که اصلا اینطور نیستند و خشن و بدذات و ملعونند. میخواهند خودشان را فارس جابزنند درحالی که از اعراب جدا نیستند. دیگر کشوری به نام ایران برای من وجود ندارد و فقط گاهی مجبوریم مقابلشان بازی کنیم و بلا بلا بلا.
به دو تا عکس العمل مختلف دربرابرش فکر میکنم:
ایگور کولاکوویچ: میشل کوبیاک عزیزم، از تو دعوت می کنم به ایران بیایی تا ببینی این جا چه مردم فوق العاده ای دارد :)
و واکنش محسن تنابنده: عکس پناهنده های لهستانی جنگ جهانی دوم به ایران را در اینستاگرامش گذاشته و متن التماس آمیزشان برای پنهانده شدن به ایران و آخرش هم نوشته این ها تنها گوشه ای از محبت های ایرانیان به اجداد توست.

یک از صحنه های زیبای ضایع کردن سید عزیز، کوبیاک را :)


من دفعه ی اولی که خبر را شنیدم واکنش محسن تنابنده با چندتا بدوبیراه دادم اما واکنش کولاکوویچ را بیشتر دوست داشتم. یاد آن دیالوگ هایی که یادم نمیاید در کدام کتاب خواندم افتادم که از بچه ها می پرسیدند اگر دستت به هیتلر برسد چکارش میکنی و آن ها هم شیوه های مختلف شکنجه را می گفتند که فقط یکیشان گفته: مجبورش میکردم مهربانی کند و عشق بورزد .این باید از همه چیز برایش سخت تر و دردناک تر باشد :(
نارنجی عزیز برایم کامنت گذاشته بود دختر شانزده ساله. اصرار اندر اصرار که من هنوز 15سالم است. از خودم می پرسم خب،بعد؟! تویِ پانزده ساله، چه فرقی داری با یک دختر چهارده یا شانزده ساله؟ باید برتری یی چیزی داشته باشی. باید کاری کرده باشی. حرکتی زده باشی.
صبحِ انشا دیوان سهراب عزیز را باز کردم تا قریحه ی ادبی ام جریان یابد و یک انشای پر از تلمیح و توصیف باحال قشنگ بنویسم.
موضوع های انشا که از هر دفعه افتضاح تر. مراقب، معلم انشای آن کلاسی ها. وارد می شود، کلی غرغر می کند، می پرسد آن میزی که خالی است جای کیست؟ بچه ها میگویند فلانی. میگوید: خاک تو سرش. از اول تا آخر امتحان سعی کردم نگاه های تنفر و تحقیر آمیزم را متوجهش بکنم. نتیجه اش شد یک انشای چرت و پرت بی سرو ته. بعد امتحان میخواستم بروم با یک لحن کوبنده بهش بگویم که خیرسرش معلم ادبیات این مملکت است آن وقت بدون آن که از وضعیت آن دانش آموز خبر داشته باشد می گوید خاک تو سرش؟ شاید صبح پدرش فوت کرده. مریض شده. از اتوبوس جامانده. بعد قضیه را رها می کنم و برخلاف همیشه بدون خداحافظی، خسته نباشید یا یک کلمه حرف دیگر برگه ام را می دهم بهش و می روم. پشیمان می شوم. در شان من نبود که در حد خودش باهاش رفتار کنم. بر میگردم یک لبخندی چیزی بهش بزنم که دیگر در بسته شده.
شب، آرامش، باد، خش خش درختان. دلم عصیان می خواهد. دیوان فروغ را باز می کنم تا آن 22 صفحه شعر را بلند بلند بخوانم آن قدر که گلویم بگیرد.

فروغ زیبا :)

 

دانم از درگاه خود می رانیم ،اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من، سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
روز های آخر. امتحان های آخر. دوست های آخر. لحظه های راهنمایی آخر. می رویم و می آییم و با خود فکر می کنیم چقدر دلمان برای هم و معلم هامان تنگ میشود. غرور هامان اجازه ی ابراز نمی دهد. می رویم و می آییم.
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟
گر سراپا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه ام می بود؟
باز آیا می توانستم که ره یابم
در معماهای این دنیای راز آلود؟
این شعر، با آنکه اعتقاد من نیست، اما بدجوری آرامم می کند‌. یک حقیقت پاکیست درونش. همیشه بی نهایت از خواندنش ذوق می کنم و لذت می برم. حتی آنقدر که از سهراب نمی برم. سهراب هنگام ناامیدی های ساده می تواند راز ساده ی زندگی را برایم بازگو کند و کاری کند لبخند بزنم. اما فروغ مواقعی که در اصل و فلسفه ی وجودم و خودم و دنیا مشکل دار می شوم، رک و راست هرچه هست را می گوید.
یکم از آینده می ترسم. یک دوست داشتن آمیخته به ترس. اینکه من، در موقعیت های بد و سخت، اگر پایش بیافتد چطور قرار است عمل کنم؟
ای بسا شب ها که او(شیطان) از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی، خدای نیمی از دنیای دون باشد
ای بسا شب ها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم، پیاپی اشک باریدم
ای بسا شب ها که من لب های شیطان را
چون ز گفتن مانده بود، آرام بوسیدم
وسط صحبت کردنم با آتنا، بوی سوختن مرغ می آید. می دوم درستش کنم. فقط آبش خشک شده. شروع میکنم سیب زمینی سرخ کردن.
از چه میگویی حرام است این مِی گل گون؟
در بهشتت جوی ها از می روان باشد
هدیه ی پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری‌یی ازحوریان آسمان باشد
"حافظ" آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن؟
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
فروغ را تصور می کنم که موقع سرودن این شعر، در چه حالی و کجا بوده. مطمئنم نیمه شب بوده و زیر درخت نشسته بوده. دوست دارم تصورش کنم در حالی که حرف های دلش را محکم در قافیه ها فریاد می زده. در آخر از همه بیشتر این قسمت شعرش را دوست دارم:
خودپرستی تو، خدایا، خودپرستی تو
کفر می گویم، تو خوارم کن، تو خاکم کن
باهزاران ننگ آلودی مرا، اما
گر خدایی،در دلم بنشین و پاکم کن...
+تکه شعر ها به ترتیب نیستند. برای خواندن شعر کاملش اینجا کلیک کنید.
+کوبیاک را از شش بازی آینده اش محروم و مجبور معذرت خواهی رسمی از ایران کردند. این درحالی که این شش بازی در ایران است و او علاوه بر ایکنه گفته بوده پایش را دیگر در ایران نمی گذارد، گفته بوده شش تا از بازی ها را در لیگ ملت ها بازی نمی کند :/

+سیستم "هشدار کامنت بدون خواندن پست" روی وبلاگ نصب کردم ؛) حواستان باشد D:
+خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و من رستگار ؛)


...Life is too short to just waste a second


از پل رد می شویم. درخت های کاج بلند و سرسبز دورادورش را گرفته اند. سرباز ها، تو گرمای تهوع آور ایستاده اند و خشک و رسمی کلاشینکف هاشان را دستشان گرفته اند. امسال نهمیم و دیگر مثل دو سال پیش براشان دست تکان نمی دهیم و لبخند نمی زنیم.
به این فکر می کنم که آخرین بارهاییست که میبینمشان. روزهای عید و پاییز و بهار و زمستان، هروقت که رد میشدیم من بهشان فکر می کردم. به اینکه چه شد که آنجا هستند. خانواده هاشان کجایند؟ ممکن است بابای همین دوستم که کنارم نشسته آن تو باشد؟ یک روز می شود که من یک کدامشان یا چندتایشان را آزاد کنم؟ به وکیل شدن فکر می کنم. فکرم را پس می زنم. آهی می کشم و بعد فکرم می رود پیش سربازها. دوست داشتم سربازی می رفتم. مادربزرگ من سربازی رفته. خلاصه که دوست داشتم حس آن ها را بدانم. خوشحالند که سربازیشان افتاده زندان؟ خانواده هاشان چطور؟ اصلا گذراندن سربازی در زندان خوب است؟ من که دوست داشتمش. داستان هاشان را می نوشتم و قیافه هاشان را توصیف می کردم. به لباس های سبزشان چشم می دوزم. به خواهرهاشان فکر میکنم.یا مادرهاشان...
خیلی خیلی دوست دارم زندانی جرایم غیرعمد در آینده آزاد کنم. یکی دیگر اینکه کتابخانه وقف کنم. این دو گزینه اصلی ترین دلخواه هایم در بین آن همه ی دیگر است. در آینده انجام می دهمشان.
کمی بعد از آن از جلوی مدرسه ابتدایی رد می شویم. بهشان نگاه می کنم و افکار مختلفم را از سر می گیرم.ذهنم شروع می کند به مقایسه ی دیوار های آجری و بی روح زندان و دیوار های پراز نقاشی و رنگارنگ دبستان.
دیروز Five feet apart را دیدم و هزار پیشه را خواندم و امتحان دینی ام را خوب دادم. هر لحظه از خواندنش را غر زدم و بعد از امتحان بین پرت کردنش تو آب، پاره پوره کردنش و آتش زدنش هیچکدام را انتخاب نکردم. هیچ وقت این کار را نکرده بودم و فکر نمی کنم هم بکنم. همان طور که هیچ وقت زنگ خانه ای را نزده ام فرار کنمD:

سر فایو فیت اپارت کلی گریه کردم:
Life is too short to just waste a second...
و به آن جمله ی:
If you watching this and you able,
Touch him
Touch her...
به پروسه ی بزرگ شدن فکر می کنم. می گویم بیخیال بابا تو هنوز کوچکی که! یکی از من های درونم قیافه اش پوکر می شود.
آن یکی: خیله خب. ولی هنوز تینیجری! سال سوم و هنوز چهار سال دیگه داری!
به ایمیلم فکر می کنم که چهارده سالگیم برای خود پانزده ساله ام فرستادم و منتظرم بیاید. پاییز میاید. یادم نمی آید که تویش چه نوشته ام و منتظرش هستم. به روزی که بیاید فکر میکنم. خوشحال و سرمستم و ایمیل را با خوبی باز می کنم یا با گریه و اشک؟
از امتحان برمی گردیم. یک پسر دارد تو خیابان می رقصد. خیلی هم بامزه. یا امتحانش را خوب داده یا آن سوالی که همه اشتباه نوشتند را درست نوشته. شاید هم ناهار قرمه سبزی دارند.
هزارپیشه ی بوکوفسکی را بی سانسور خواندم و حقیقتا ازش منزجر شدم. دیگر خیلی عیان نوشته بود. مثل این داستان های بچه دبیرستانی ها بود که پارت پارت تو کانالشان می گذارند.
یکی از بچه ها تو امتحانش به جای غسل ، طرز تیمم را نوشته.
می آیم خانه و دونات می خورم. والیبالمان با چین و آلمان خیلی عالی بود. خیلی خفنیم ما. چقدر بچه ها امسال خوب بازی می کنند. و چه چیزی جز یک برد عالی با دونات می چسبد و اینکه امتحانت را تازه ده شب شروع کنی به خواندن و فرداش هم عالی دهی. برای یکی از بچه ها خاطره بنویسی. و یک پروانه ی نارنجی از جلوت رد شود.
زندگی همین است دیگر مگر نه؟

قدم های خوشبختی من، برروی تو خواهند لرزید یا نه؟

بوی خاک تو ای جاده ی سرنوشت من، 

مشام را تا سحرگه تازه خواهد کرد...

و آنگاه من به تو

صبح بخیر خواهم گفت؛

و تو،

صبح خوشبختی من خواهی شد...

من به راستی نمیدانم،

قدم های خوشبختی من،

برروی تو، خواهند لرزید یانه؟

ولی قلب من،

همیشه برای تو خواهد تپید...

برای تو.

کتاب امیلی دو و سه را دوباره خواندم. گاهی از پاکی بعضی شخصیت ها خجالتم می گیرد. باخودم فکر میکنم آن دختر خیلی بیتربیت مدرسه، چه نصیبش می شود از این همه فحش دادن؟ از اینکه دوستش را با فحش صدا می کند. راه می رود فحش می دهد. به این فکر میکنم چندساعت از شبانه روزش را، صرف فحش دادن می کند؟ و در نهایت دوباره، از این فحش های مکرر هرلحظه اش، چه عایدش می شود؟ اگر حس خوبی میگیرد، نه نمیتوانم حتی حس خوبش را درک کنم...

خیلی از بچه های بامرامی که با من دوستند و با او هم دوستند، از من پرسیده اند که چرا تا این حجم ازش متنفرم. یک بار گفتم میدونین، دوم همکلاس بودیم، خیلی بچه ی خوب و معصومی بود... ولی الان...

بعد به ناگاه به این فکر کرده ام که دوم که بودیم، همه مان معصوم بودیم...

ولی دوست ندارم ازش متنفر باشم.یاد یک پارت از "مادربزرگ سلام رساند و ..." افتادم :)

"با هیولاها درگیر نشو، وگرنه خودت تبدیل به یکی از اون ها میشی. اگر برای یک مدت طولانی به گودال نگاه کنی، گودال هم به تو نگاه می کنه"

"از چی حرف میزنی؟"

"گمونم معنیش این باشه که اگر از کسی که تو وجودش تنفر داره متنفر باشی، این خطر هست که شبیه همون آدم بشی"

"آها. مامان بزرگ هم همیشه میگفت: به ظرف پی پی لگد نزن، وگرنه همش میپاشه بیرون"!

یکی از موفقیت هایم این بود که یکبار که من رفته بودم کلاسشان بایکی از بچه ها کار داشتم. کازم تمام شد و داشتم میامدم بیرون که او آمد تو. گفت تو اینجا چکار میکنی ‌‌‌.....

فحش.

من هم یک لبخند دلسوزانه زدم و بدن هیچ حرفی در را بستم و رفتم بیرون. آرام هم بستم. این خیلی خوب بود. دستاوردی بود برای خودش‌.

دوست دارم ایده آل هایم را در عمل هم داشته باشم. اگر قرار بتشد عصبانی نشوم و دهن به دهن نگذارم، حتی آنوقتی که خونم هم به جوش آمده نباید بگذارم. مثل همان دفعه...

 شعر بالا را لای یکی از دفترهای قدیمی ام پیداکردم و خیلی خوشم آمد ازش :) جاده ی سرنوشت من، الان خیلی سرراست به نظر می آیی... شاید برای این است که من ساکنم... باید تندتر حرکت کنم تا پیچ خم هایی که آن ورت پنهان کردی را ببینم...

یک پست نوشته بودم درباره ی پارک بانوانی که اردو رفتیم  و اینکه چقدر از ماهیت پارک بانوان بدم می آید. ولی چون پیش نویسش کردم، نشد تمامش کنم و سربه نیستش میکنم :\

خیلی دوست دارم بنویسم چرا و چقدر ازش بدم می آید. ولی یکم از کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها  را دارم میخوانم و با خودم فکر میکنم که من چرا باید ذهن اول راهم را درگیر اینجور چیزهایی کنم که جز اعصاب خوردی چیزی برایم ندارد.

این که بگویم کوچکم خیلی برایم لذت بخش است. گاهی اعلام میکنم که مثلا"خب آره دیگر، من خیلی کوچکم و تجربه‌یی ندارم که بخواهم در این باره اظهار نظر کنم" و بعدش با خودم لبخند میزنم. کوچک بودن و کوچک ماندن خیلی خوب است. بچه ها درباره ی دوست پسرهاشان که حرف می زنند، میخندم و میگویم دوازدهمه؟ خب هنوز خیلی کوچولویه که...

دوست ندارم به آن دسته از آدم بزرگهایی تبدیل شوم که توی شازده کوچولو اگزوپری توصیفشان کرده بود...

با این حال، جاده ی زندگی،

قلب من،

همیشه برای تو خواهد تپید.

برای تو...

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan