__PARNIAN __
دوشنبه ۶ خرداد ۹۸
بوی خاک تو ای جاده ی سرنوشت من،
مشام را تا سحرگه تازه خواهد کرد...
و آنگاه من به تو
صبح بخیر خواهم گفت؛
و تو،
صبح خوشبختی من خواهی شد...
من به راستی نمیدانم،
قدم های خوشبختی من،
برروی تو، خواهند لرزید یانه؟
ولی قلب من،
همیشه برای تو خواهد تپید...
برای تو.
کتاب امیلی دو و سه را دوباره خواندم. گاهی از پاکی بعضی شخصیت ها خجالتم می گیرد. باخودم فکر میکنم آن دختر خیلی بیتربیت مدرسه، چه نصیبش می شود از این همه فحش دادن؟ از اینکه دوستش را با فحش صدا می کند. راه می رود فحش می دهد. به این فکر میکنم چندساعت از شبانه روزش را، صرف فحش دادن می کند؟ و در نهایت دوباره، از این فحش های مکرر هرلحظه اش، چه عایدش می شود؟ اگر حس خوبی میگیرد، نه نمیتوانم حتی حس خوبش را درک کنم...
خیلی از بچه های بامرامی که با من دوستند و با او هم دوستند، از من پرسیده اند که چرا تا این حجم ازش متنفرم. یک بار گفتم میدونین، دوم همکلاس بودیم، خیلی بچه ی خوب و معصومی بود... ولی الان...
بعد به ناگاه به این فکر کرده ام که دوم که بودیم، همه مان معصوم بودیم...
ولی دوست ندارم ازش متنفر باشم.یاد یک پارت از "مادربزرگ سلام رساند و ..." افتادم :)
"با هیولاها درگیر نشو، وگرنه خودت تبدیل به یکی از اون ها میشی. اگر برای یک مدت طولانی به گودال نگاه کنی، گودال هم به تو نگاه می کنه"
"از چی حرف میزنی؟"
"گمونم معنیش این باشه که اگر از کسی که تو وجودش تنفر داره متنفر باشی، این خطر هست که شبیه همون آدم بشی"
"آها. مامان بزرگ هم همیشه میگفت: به ظرف پی پی لگد نزن، وگرنه همش میپاشه بیرون"!
یکی از موفقیت هایم این بود که یکبار که من رفته بودم کلاسشان بایکی از بچه ها کار داشتم. کازم تمام شد و داشتم میامدم بیرون که او آمد تو. گفت تو اینجا چکار میکنی .....
فحش.
من هم یک لبخند دلسوزانه زدم و بدن هیچ حرفی در را بستم و رفتم بیرون. آرام هم بستم. این خیلی خوب بود. دستاوردی بود برای خودش.
دوست دارم ایده آل هایم را در عمل هم داشته باشم. اگر قرار بتشد عصبانی نشوم و دهن به دهن نگذارم، حتی آنوقتی که خونم هم به جوش آمده نباید بگذارم. مثل همان دفعه...
شعر بالا را لای یکی از دفترهای قدیمی ام پیداکردم و خیلی خوشم آمد ازش :) جاده ی سرنوشت من، الان خیلی سرراست به نظر می آیی... شاید برای این است که من ساکنم... باید تندتر حرکت کنم تا پیچ خم هایی که آن ورت پنهان کردی را ببینم...
یک پست نوشته بودم درباره ی پارک بانوانی که اردو رفتیم و اینکه چقدر از ماهیت پارک بانوان بدم می آید. ولی چون پیش نویسش کردم، نشد تمامش کنم و سربه نیستش میکنم :\
خیلی دوست دارم بنویسم چرا و چقدر ازش بدم می آید. ولی یکم از کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها را دارم میخوانم و با خودم فکر میکنم که من چرا باید ذهن اول راهم را درگیر اینجور چیزهایی کنم که جز اعصاب خوردی چیزی برایم ندارد.
این که بگویم کوچکم خیلی برایم لذت بخش است. گاهی اعلام میکنم که مثلا"خب آره دیگر، من خیلی کوچکم و تجربهیی ندارم که بخواهم در این باره اظهار نظر کنم" و بعدش با خودم لبخند میزنم. کوچک بودن و کوچک ماندن خیلی خوب است. بچه ها درباره ی دوست پسرهاشان که حرف می زنند، میخندم و میگویم دوازدهمه؟ خب هنوز خیلی کوچولویه که...
دوست ندارم به آن دسته از آدم بزرگهایی تبدیل شوم که توی شازده کوچولو اگزوپری توصیفشان کرده بود...
با این حال، جاده ی زندگی،
قلب من،
همیشه برای تو خواهد تپید.
برای تو...