__PARNIAN __
شنبه ۲۴ آذر ۹۷
این وبلاگ نویسی داستان جالبی برای تعریف کردن دارد.
قضیه این است که کلاس پنجمم که تمام شد،مدرسه ی مادرم را عوض کردند.
این بود که مدرسه ی من هم عوض شد.
آخرین سال دبستان را رفتم فرزین فر.
بگذریم که معلم هایش،فضای رقابتی اش،بچه هایش،و کلا همه چیزش تفاوت قابل توجهی داشت.اما یکی از اتفاقات خوب و ارزشمندش،آشنایی با آتنا بود.
به خاطر یک جریان هایی که بین من و دوست های سال پیشم افتاده بود،تصمیم گرفتم که زیاد با بچه ها صمیمی نشوم و دوست بازی راه نیندازم؛این بود که از اول سال با خودم کتاب میبردم مدرسه و زنگ تفریح ها روی نیمکتم لم میدادم و کتاب میخواندم.
همان روزهای اول یک دختر بلندی که آن جور که من حدس میزدم بچه ی شناخته شده و محبوبی بود بین بقیه و نمیدانم چرا،ازش خوشم نمی آمد،آمد بالای سرم و گفت :《اااا.جودی میخونی؟》(اسم مجموعه کتابی که ابتداییم خیلی میخواندم و بدلیل جذابیتی که آن موقع برایم داشت ،تاثیر خیلی مثبتی روی روند ادامه ی کتاب خوانی ام گذاشت.)
خوشحال شدم که آدم های کتابخوانی به غیر از خودم پیدا می شوند،اما با قیافه ای بی تفاوت گفتم:آره.
طی سال،دقیقا یادم نمی آید چطور،ما باهم دوست شدیم.