شنبه ۲۴ آذر ۹۷
احساس خیلی نزدیکی جهت کتاب ها و دایره ی فکری مان(!)به هم داشتیم.
آخر هم مشخص شد که اول سال هردو ازهم متنفر بودیم .بعد ادای همدیگر را در می آوردیم و ریسه می رفتیم.
ششم تمام شد،مدرسه ها جدا شد،اما دوستی ما قطع نشد.
چیزی که نمیگذاشت این بین رابطه قطع شود،کتاب ها بودند.
کتاب ها دنیایی داشتند خیلی خیلی بزرگ و شگفت آور. و اگر وارد این دنیا میشدی و کس دیگری را هم آنجا میدی ، خیلی کیف داشت. ذوق و هیجان عجیبی داشت.
این شد که حدود سه سال است با هم در ارتباطیم و بعد از هر تلفنی که به هم میزنیم و درباره ی کتاب ها و داستان ها و نویسنده هاصحبت میکنیم(بیشترش در همین مورد است)تا مدتی سرحال تر میشوم و به کتابخوان هایی فکر میکنم که بین یک عالمه آدم دیگر تنها مانده اند و همیشه چشم هایم دنبال پیدا کردن یکیشان است.
مدتیست که آتنا خیلی درباره ی وبلاگ و وبلاگ زدن و اهمیت وبلاگ نویسی با من حرف میزند،من هرچه گفتم که بگذار به همین داستان نویسی و خاطره نویسیم که خیلی گسترده تر از انتشار پست در وبلاگ است،ادامه بدهم به تهدیدهایی نائل شد که همان بهتر است نگویم.
امروز تولدش بود،یعنی تولدش است.
تولد ۱۵ سالگیش.
فکر کنم انتشار این پست و آرزوی رسیدن به اهدافش بتواند هدیه ی خوبی برایش باشد.
(نمیدانم دقیقا چطور با این پروسه ی تحمیلی کنار بیایم اما سعی خودم رو میکنم😐)