گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


پاییز،کتاب،یلدا

 

 

یک قراری گذاشتیم بین خودمان،که با اینکه تابستان تمام شده؛همان ماهی 7,8 تا کتاب به بالا را بخوانیم. توانستیم هم عمل کنیم به این قرار.به این ترتیب که دوستم ماهی سه تا میخواند و من همان هشت تا به بالایم‌.مهر هشت تا،آبان هم هفت تا.

اما آذر بخاطر امتحان سنجش که بیستم بود،گفتم که سمت کتابخانه نروم.آنهم وقتی که تازه یک عالم کتاب از نمایشگاه خریده بودم☹ حالا درس هم نمیخواندم هااا ولی کتاب را هم ممنوع کردم.

فقط برای دفاعی باید یک کتاب دفاع مقدسی چیزی میخواندیم که من از کتابی که انتخاب کردم(خاطرات سفیر)خیلی راضی بودم.درباره ی تحصیل نویسنده اش(که مذهبی و این ها بود)در کشور فرانسه بود.و اینکه موقع هر سوالی که ازش میکردند چه واکنشی نشان میداد.به گفته ی خودش نماینده ایران و شیعه ها شده بود جلوی آن همه آدم با ملیت های مختلف.خلاصه که کتاب من خیلی از آن کتاب های کلیشه ای بهتر بود که پسر سنی عاشق دختر شیعه میشود یا بالعکس.

بیستم که تمام شد،شروع کردم بکوب کتاب خواندن.یعنی کم مانده بود کتابخانه را بغل کنم از دلتنگی💙

اول رفتم سمت کتاب های کم قطر😁

بیگانه ی آلبر کامو_مرگ ایوان ایلیچ_بارون درخت نشین_کتابخانه ی عجیب و شکار گوسفند وحشی هردو از هاروکی موراکامی و همان خاطرات سفیر کتاب های آذرم شدند😊📚

مادام بوواری را هم امروز شروع کردم.

همین دیگر.بهترینشان به نظرم همین شکار گوسفند وحشی و بارون درخت نشین بودند.

اصلا از بیگانه که نوبل ۹۸ را برده بود خوشم نیامد.حتی اگر استادم هم بیاید بگوید که تو به لایه ی بیرونی نگاه میکنی و ال و بل،باز هم از میگویم کتاب لذت نبردم.

پاییز هم دارد تمام می شود.به نظرم از تابستان  زود تر تمام شد.

ولی در کل خیلی خیلی پاییز محشری بود.

امروز  جشن یلدا داشتیم در مدرسه🍉

خیلی خوش گذشت

خداحافظ پاییز🍁🍂

پ.ن:جشن یلدا که تمام شد رفتیم کیکمان را از وسط سفره برداشتیم و خوردیم.

قبلش هم با دوربین من کلی عکس انداختیم که باعث شد خودم در هیچ کدام از عکس ها نباشم☹

سلام عزیزم
چهههه همه کتاب خوندی!از من خیلی بیشتر خوندی.خیلی!ولی میدونی که من چقدر کتاب خوندن دوست دارم،درسا نمیذاره:(
من بیگانه ی آلبر کامو رو سعی کردم که بخونم.فکر کنم نزدیک ده بار تا وسطش خوندم ولی جذبش نشدم.شاید بعدا.بقیه رو که گفتی تو برنامه ی خوندنمه.
پ ن : پاییز عزیز:(
سلام😃
هعییی از دست این درسا.
کار درستی کردی، اصلا جذاب نیست. درباره ی مردی که هیچی براش مهم نیست. باشخصیتش اصلا حال نکردم. بارون درخت نشینم داستان جالبی داشت، ولی فوق العاده نبود. یک کتاب خوب معمولی با فکر جدید.
یه چیزی بگم؟اتفاقا من جذب شخصیت داستان شدم ولی نثر منو جذب نکرد.نمیدونم چرا!
شخصیتای اینجوری که هیچ چیز براشون مهم نیست و خیلی سردن و واکنش هاشون به موقعیت های مختلف برای ما عجیبه رو، خیلی تو کتابا دیده بودم و خونده بودم.
همشونم دوست داشتم. اما حالم از مرسو بهم خورد.
کلا تو همون جمله ی اول کتاب که نوشته نمی دونم اصلا که مامانم کِی مرده، نفرت عجیبی رو در آدم بر می انگیزونه!
کار به بحثای اینکه ، کمال در چجوری بودنه و شاید رفتار مرسو که نسبت به هیچی احساس نداره، راه درستی باشه و این ها ندارم.
کار به این دارم که شخصیتش انزجار آوره همین!
و به نظرم شاید چنین شخصیتی تو کتاب جذاب باشه، اما تو واقعیت نمیتونی بپذیریش.
حداقل من که نمیتونم😐
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan