گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


پاییز، آن بیرون

باید حرف بزنی. باید با آدم ها حرف بزنی.

توی چشم هاشان نگاه کنی، وقتی داری حرف میزنی. نه اینکه وقتی حرف بزنند به چشم هاشان نگاه کنی.

باید آن همه کلمه و جمله و حرفی که توی  سرت داری به زبان بیاوری. نه اینکه موقعی که حرف میزنی، وقتی رشته کلام از دستت در می رود، کلمات را پاره کنی، از یاد ببری.

باید با آدم ها حرف بزنی. نباید برایشان بنویسی. باید حس ها را، روابط را هنگام صحبت بهشان منتقل کنی. مردم زبان کلمات نقش بسته بر کاغذ را نمیفهمند. یا آنقدر فرصت به دست می آرند که جوابی وقیحانه و منطقی پوچ به خوردت دهند.

وقتی از آدم ها ناراحتی، وقتی ازشان عصبانی‌یی بهشان بگو. وقتی میدانی مشکل و دلخوری رابطه ی تو با طرف چیست، حرف درباره ی سیاست و کتاب ها و اطرافیانت نشخوار نکن. طرف مقابل اولین بار میفهمد که تو دردی داری و نمیگویی. از بار دیگر برایش مهم نیست که کمکت کند دردی که داری را به زبان بیاوری. خودش را به آن راه میزند و لذت میبرد ازینکه تو ضعیفی. ازینکه مشکلی داری ولی به زبان نمیاوری. از ضعف تو در دوستی و مراعات او لذت میبرد. فکر نکن قدر می داند.

حرف بزن. آن دهن را باز کن و حرف بزن. مهم است که تو چه حسی داری. مهم است که تو فیدبکی به دیگران بدهی از حسی که حال بد تو را ایجاد کرده.

ننویس. وقتی دلخوری و نمیتوانی حرف بزنی برایشان ننویس. مردم نمیفهمندت. گرچه که بهتر است بگوییم میفهمند و از ضعف تو در بیان رو در رو لذت میبرند.

اگر از حرف زدن رنج میکشی، اگر حرف زدن به نظرت سخیف میاید، اگر دلخوری هایی که داری به نظرت از کارهای خیلی بد ولی بدیهی مردم هست، اگر فکر میکنی مردم خودشان باید شعورشان بکشد و بفهمند، باشد. قبول. خاموش شو. بریز توی خودت و دفترهایت. بیخود نیست که مایرز بریگرز گفت ۹۳ درصد درونگرایی.

اما قبول کن. بپذیر که اینطوری تا ابد مردم شعورشان نمی کشد. اینطوری تو کم و کم و کم باد میکنی و آن وقت روزی میرسد که وقتی منفجر شدی همه جا را منهدم میکنی. اینکه وقت عصبانیت قوی تر مینویسی دلیلش همان است. وقتی که مجموعه درون ریزی هایت در یک گروه کامل بیرون میریزند. روزی میرسد که وقتی در این شیر باز شد دیگر نشود آن را بست. ببین کی است میگویم.


 شب ها کلمات را و صفحه هارا به زور فرو میدهم تا صبح ها روی برگه های امتحان بالایش بیاورم. زور میزنم چند صفحه ای صبح ها در مدرسه کتاب بخوانم. چهارشنبه ها مینشینم یک یا دو تا کتاب یکجا میخوانم. کتابها را فیلمی میخوانم. بعضی کتاب ها را سریالی میبینند. کتاب سیصد صفحه ای را در یک ماه میخوانند و هرروز فکرشان درگیر آن است که صفحه بعد چه پیش میاید.

دیر میخوابم و زیاد میخورم و کم میخوانم‌. آن بیرون پاییز است، باران میاید، هوا با وجود سرما لذت بخش است. من صبح ها تا دو خودم را در اتاقک کلاسم در مدرسه حبس میکنم. کنار پنجره هایی که از سر نگرانی های معلوم نیست چند فکر بیمار چسب مات زده شده. قفل است و باز نمیشود. حکم پنجره ندارد خیلی. برای من بیشتر حکم آن را دارد که آن بیرون دنیایی است که دست نیافتنیست و مرا از قلمرو خود رانده. شاید چون من خودم را از قلمرو او کنار کشیده ام. از فاصله ی پیاده شدن ماشین تا کلاس فقط به رنگ های فوق العاده درخت ها نگاه میکنم. فقط رنگ هاشان را. نه آسمان را و نه ابرها، نه کبوتران و گربه ها، و نه مفهوم هیچ کدام از آن ها را. دیگر از آن نگاه های عاشقانه که پارسال در نظر هم سرویسی هایماحمقانه مینمود نمیکنم. دیگر فکر و روح من، مطلقا در بند زیبایی و روح نیست. آن همه غصه ای که بچگی میخوردم و فکر میکردم من که بزرگ شوم مثل آدم بزرگ ها نمیشوم واقعی بود. من دارم مثل آدم بزرگ ها میشوم. من اگر الان بنشینم و بنویسم، یک ناطور دشت از پرنیان کالفیلد ازش در می آید. نیاز دارم شازده کوچولو بخوانم. نیاز دارم امیلی بخوانم. نیاز دارم سهراب بخوانم‌. اما فقط چند صفحه کتاب جیبی در روز سهمم می شود. نیاز دارم برقصم. آنقدر که از نفس بیفتم. نیاز دارم در گرمای آفتاب دست در دست دوست به خنده های بی غل و غش و افکاری در بند چیز های درست برگردم. نیاز دارم که معلم دینی آرامش بخشم، هی حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند...

شاید هم نه. تنها چیزی که نیاز دارم اینست که ناظمم سر المپیاد دست توی موهایم نکند مقنعه ام را جلو بکشد. تنها چیز اینکه به اجبار نیایند بگویند همه باید عضو بسیج شوند. تنها چیز اینکه احساس نکنم در کره شمالی زندگی میکنم. شاید تنها چیزی که نیاز دارم اینست که غصه ی آن ها دوستشان دارم را نبینم. تنها چیز آنکه نیم ساعت در روز حق صحبت درباره ی همه ی این ها با دوستم داشته باشم. تنها این چیز که چند لحظه رهایم کنند و بگذارند خودم باشم. چند لحظه ی نوری. چند سال شمسی میشود؟

تازه با همه ی این ها عقبم. هم از جهان خودم. هم از جهان آن ها. توان برگشتن به بحث از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ندارم. دوست دارم بپذیرم و نپذیرم.

شاید هم دوست دارم چند لحظه به این مغز وقت بدهند. وقت اینکه خودش انتخاب کند.

 


فیلم

از دوستان عزیز جهت معرفی چند فیلم خیلی خوب دعوت به همکاری مینمایم :))

- پنج گیگ اینترنتمان را میخواهیم در جهات رشد فرهنگی خرج کنیم(الکی مثلا پس فردا مهلت اتمامش نیست) و فعلا یکیش جوکر است. چند تا عالی دیگر معرفی بفرمایید. باتشکر

 

+به خاطر لیست پرپیمان فیلم های پیشنهاد شده ثابت می ماند :)


یک ماه و نیم انسانی

من، با وجود دوست داشتن تمام دروس و معلم هام، اگر گزینه ای مثل این مدرسه نداشتم هرگز نمیرفتم مدرسه ی عادی انسانی.

چند وقته که به این نتیجه رسیدم. من دروسی مثل زیست و زمین و آزمایشگاه رو نه تنها دوست داشتم و دارم، بلکه توشون خیلی خوب بودم. توی سنجش ها و امتحانات نخونده هم، درصدای علوم تجربی بالاتر بود از ادبیاتم...

چرا؟ چون من آدم حفظی‌یی نیستم. این دلیلیه که دارم حس بدی از بچه هامون دریافت میکنم. 

من عذر میخوام که این کلمه رو به کار می برم. اما اگر اونطور هم نباشه که عامه ی مردم میگن، بچه های انسانی هوششون رو آک بند میذارن کنار و فقط از قسمت حفظ و نشخوارش استفاده می کنن.

من، درس هارو همونجا موقع تدریس میفهمم. من میخوام با دایره لغات خودم آموخته هام رو توضیح بدم. نمیخوام معلما بهم هی هشدار بدن که اگر به معمولا گفتی گاهی نصف نمره رو نمیگیری. من نمیخواستم از ۸ ساعتی که شب ها دارم شش ساعتش رو اختصاص بدم به درس که فرداش در مقایسه با ۲۷ نفر دیگه خراب نشم. منظورم اینه که ملاک برتری اون ها بشه بر من. حتی توی افکار خودم. خودآگاه یا ناخودآگاه گند بزنه توی احساس هر روزم.

من نمیخواستم با بچه هایی باشم که خیلیهاشون میخواستن برن معارف. نمیخواستم با اونایی باشم که به خودشون اجازه میدن حتی توی انشاهاشون عقاید حجابی و عقاید دیگه‌شون رو به خورد بقیه بدن. من نمیخواستم با اونایی باشم که هر پنج ثانیه توی گروه پیام بدن درس چی داریم؟ جواب اون سوال چی میشه؟ خانوم اون دو ‌کلمه ای  که درس داد رو فردا چطوری میپرسه؟ اونقدر که هر روز وسوسه بشم از گروه لفت بدم.

من نمیخواستم با اونایی باشم که با عضویت کتابخونه شون فقط کتاب کمک درسی هارو بگیرن، نه هیچ کتابی از ادبیات جهان. نمیخواستم با بچه هایی باشم که شعر ارزشی میگن، نمیخواستم با بچه هایی باشم که از کتابخونه ی مرکزی، فقط سالن مطالعه‌ش رو بشناسن، من نمیخواستم با بچه هایی باشم که برای ۱۷.۵ شدن گریه کنن، من نمیخواستم با بچه هایی باشم که وقت برای خوندن و نوشتن غیردرسی نذارن.

من میخواستم با بچه هایی باشم، که کلی فیلم دیده بودن و کلی کراش روی بازیگرای خارجی داشتن تا من بتونم سیستمای ذهنیشونو نگاه کنم و تفاوتا رو کشف کنم. من میخواستم با بچه هایی باشم، که کتابخور باشن، میخواستم حداقل با چند تا از بچه هایی می بودم، که دغدغه هاشون به تکنولوژی و ادبیات و موسیقی و حتی سیاست معطوف میشد به جای چیزهای کلیشه‌یی مثل خواستگاری و سال کنکور و این و اون...

من میخواستم حداقل یکی رو پیدا کنم، با یک نقطه ی اشتراک قوی با خودم. میخواستم حداقل یکی توی کلاسم باشه که قبل از منطق خوندن ته کلی از کتابای فلسفی رو دراورده باشه. من تصورم  بر این بود که بچه های دست به قلمی باشن، نه بچه هایی که عینی ترین و حال بهم زن ترین زنگ انشاهارو برات میسازن. تصورم بر این بود که حداقل یک هری پاتر خون توشون هست. تصورم بر این بود که رقابت سالم ایجاد بشه. نه تنها بین من با یکی دیگه. بلکه بین من و چندین تا دیگه.

نه این ها که رقابت با هیچکدومشون روح من رو سیراب نمیکنه. این ها هیچکدومشون با هوششون درس نمیخونن و اینکه تو بهتر حفظ کردن ویرگولای درسا باهاشون رقابت کنم هیچ حسی رو در من بیدار نمیکنه. اینکه خیلیهاشون نمیخوان بدونن و صرفا میخوان غر بزنن. پس ۱۸.۵ گرفتنم در برابر اونی که ۱۹ شده هیچ حسی در من به غلیان درنمیاره. اینکه موقع سوال پرسیدنای کلاسی میبینم با یکم پیچوندن سوال کاملا معلوم میشه هیچی یاد نگرفتن و چشامشون بی فروغ میشه، فروغ رو تو من هم میکشه. تکاپو رو توم خاموش میکنه.

من دلم خیلی چیزها میخواست. من خیلی تصورات داشتم. الان که دارم از فعل ماضی استفاده میکنم به این نتیجه رسیدم که اینکه میگن توی دبیرستان نهایتا چهارتا رفیق حسابی پیدا میکنی هم، برای من درست در نیومد.(من حالا هم دوست خوب و گرانبها دارم سوتفاهم نشه برای دوستان) من بعد از سعی در ایجاد حس خوب به چندتاشون در اوایل، حالا هرروز دارم تلاش میکنم که حالم رو برهم نزنن و به کارهایی ازشون که باعث حالگیریم میشه توجه نکنم. این انرژی از من میگیره. من میدونم که باید دنیای خودم رو قدر بدونم و به دیگران کار نداشته باشم. اما ته دلم عصبانیه و توی ذوقش خورده. ته ته و حتی سر دلم خوشحال و راضیه از انتخاب رشته‌ش و رفتن به این مدرسه اما هیچ قسمتی از وجودم نمیتونه تصوری که به فجاعت بهش لطمه وارد شده رو درست کنه یا برام بهتر جلوه بده. پس من باید مینوشتم. باید این سرخوردگی و این خشم فروخورده رو میریختم روی کاغذ تا بهش منطقی تر نگاه می کردم. یک ماه و نیم از سال تحصیلی گذشت. عاشق دروسم هستم که میخونم. عاشق تک تک معلم ها و داستان ها و درس دادن ها و منطق هاشون، از اونی که توصیه میکنه به فراوون خوندن همه دروس و اونی که میگه فقط دروس لازم، تا اون هایی که بچه های کوتاه بین به خاطر مثل ربات سوال ندادنشون ازشون بدشون میاد و میگن معلم خوبی نیست!

من دوست دارم روان شناسی بخونم، جامعه شناسی، حتی دوست دارم فلسفه بخونم :))

هر درسی رو فقط به خاطر خودش و محتویاتش میخوام.

اما در منظر درس خوندن که بهشون نگاه کنیم، باید برای خودم، برای دانش و آینده‌م و متکی به اونچه که فکر میکنم نه اونچه که جو کلاس بهم تحمیل میکنه بخونم.‌

در نهایت:

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم


آیس تی داغ

1.پرنیان چهارده سال و نه ماهه ی عزیز، ایمیلت به دستم رسید امروز :)

با وجود نگرانی هایی که داشتی ازینکه سوال هایت مسخره باشند، نامه ات را خیلی دوست داشتم :)

آخرش اشک هایم را ول کردم بیایند چون دیدم آدم که اشک شوق را هم نباید سانسور کند.

لینک نامه نویسی به آینده تان: https://www.futureme.org/

 

2. داشتن شخصیت خوب، یک موهبت بزرگ است.

داشتن دوست خوب، یک موهبت فوق العاده‌ست‌.

خود خوبتان، در لحظاتی که تحت تاثیر غم و اندوه، حسادت، عصبانیت و دیگر احساسات خودتان را گم میکنید، کار چندانی از دستش بر نمیاید.

اما دوست خوب، چرا. میتواند شانه‌تان را بگیرد، تکانتان بدهد و به یادتان بیاورد که بودید و قرار است که باشید :)

همدردتان نمی شود، در احساسات با شما همراهی نمیکند، موعظه نمیکند، دیدی گفتم نمیگوید، کاش کاش نمیکند، فقط خودتان را به یادتان میاورد. خود حقیقی تان را.

3. آدم فرصت هایی را ممکن است در زندگی از دست بدهد؛

به خاطر سرماخوردگی.

"من مقصر سرماخوردگی‌یی که گرفتم نیستم؛ اما مسئول آنم" (اثرات کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه ها D;)

یعنی شاید خودم باعث سرماخوردگی ام نشده باشم، اما مسئول عواقبشم، مسئول درس هایی که باید با سرفه بخوانم، مسئول این که بخندم و بگذرانم یا حرص بخورم و بگذرانم.

4. هفته ی پر تعطیلی پیش را گذراندیم برای هفته ی پرکار این هفته =/

البته که این هفته هم چهارشنبه تعطیل است :)

هر روز را دارم به حالت مفید و درستی میگذرانم پس چرا احساس میکنم یک ماه و ده روز خیلی تند گذشت؟!

عنوان: مجاز از چای گرمی که سردی های خودش را هم دارد این روزها :)

خلاقانه است مثلا ؛)


لعنت بر من! (تکمیلی)

سه روز آینده رو تعطیلم.

و لعنت بر من اگر این سه روز را به باد دهم!

همینجا نوشتم و همینجا قول میدم و همینجا هم خواهم آدم گفت که به  بهترین نحو گذراندمش :)

با وجود سرماخوردگی و بدحالی به نحو خوبی پیش رفت :)

سه تا پاورپوینت درست کردم، یک کتاب خواندم و انسان خردمند را شروع کردم. فیلم "Groundhog day" رو که خیلی وقت بود به خاطر بی زیرنویسی نگاه نمیکردم، بی زیرنویس نگاه کردم و حقیقتا خیلی خوب بود. دو تا داستان نوشتم. دو تا رایتینگ کلاس زبانم که پشت گوششان می‌نداختم نوشتم. یک مجله "داستان" خواندم. پنج شش تا پادکست خوب گوش کردم.

خب میتوانیم بگوییم که به نحو خوبی گذشت. اما نه به آن بهترین نحوی که به خودم قول داده بودم.

نحو خوب این کارها بود اما بهترین نحو میشد مرور درس هایم از اول سال و تست هاشان باشد. به هر حال که ناراضی نیستم، راضی هم نیستم ولی :)


تابستان می خواهم دریا را ببینم...

چیز زیادی نمیتونم بنویسم. شاید فردا درست تر نوشتم و بیشتر. اما قلبم خونه، بغض و گریه پدرم رو دراورده از خانه ی سالمندانی که امروز با مدرسه رفتیم.

از آن دبیر ریاضی که برایمان شعر سینوس و کسینوس خواند‌. از خوشحالی و ذوق اون زنان سالمندی که بالای تخت هاشون تاریخ آوردنشون به سالمندان 1391 خورده بود. و از نگاه تلخی که توی چشم های اون ها که تاریخ آوردنشون همین 1398 خورده بود. از اون هایی که ازمون خواستن شعر بخونیم و برقصیم براشون و ناظم مسخره که گفت نمیشه اگر میخواین سرودی چیزی بخونین. از اون هایی که برامون شعر ترکی میخوندن، بغلمون میکردن و برامون آرزوی عاقبت بخیری میکردن. اون هایی که از ته دل میگفتن به حرف بزرگتراتون گوش کنین، تو دلتون مسخرشون نکنین، دلشون میخواست داستان زندگیشون رو برای کسی تعریف کنن. از گلویم که گویی چاهی شده بود که پشت سر هم بیل و کلنگ میخورد و از لبخند و خنده هایمان که هی کش می آمد و قبلمان پاره تر میشد. از قسمت سالمندان آلزایمری که بچه ها رو گرفته بودن و اسم دخترای خودشون رو صدا میزدن. از قسمت مردان سالمند که دوست داشتند بیشتر سرپا وایستن و خودشون رو قوی نشون بدن، بیشتر حرف بزنن. از آن هاشان که شعرها بلد بودند. آن هایی که سرهنگ بودند. آن هایی که یک زمانی چنان عزتی داشتند که دلخوری از ترحم ماها توی چشمانشان موج میزد. از آن آقای دبیر ریاضی که با من انگلیسی حرف میزد و من صدایش را نمیشنیدم. از اویی که ترجمه ی حرف هایش میشد "میخواهم تعطیلات تابستان دریا را ببینم". ازینکه گفت هروقت خواستیم برایش گل بخریم و بیاوریم تا باهامان ریاضی کار کند. ازینکه وقتی بغض یکی از بچه ها دیگر خیلی داشت نمود بیرونی پیدا میکرد بهش گفت اینکار ها را نکند و به جایش تا دفعه ی بعد که برویم دیدنش به یادمان میماند. از رقصی که توی اتوبوس رفت میکردیم و اشکی که توی اتوبوس برگشت میریختیم. از آن جاییکه از جوانی خودم احساس بد پیدا کردم. از آن سالمندی که به یکی از بچه ها گفته بود: " بهتان میگویم هیچ وقت بچه نیاورید".

خیلی حرف ها داشتم و دارم. خیلی خیلی. اما الان با این پف چشمان و قلب گرفته نمیتوانم ادامه بدهم.

: به یادتون میمونم تا دفعه ی بعدی که به دیدنم بیایین...

 نباید دیگر این جمله ی لعنتی را تکرار کنم...

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan