شنبه ۸ دی ۹۷
یکی را که چند وقت پیش مادرم آمد و گفت پسر یکی از دوستان دورش در شانزده سالگی نوشته و الان نوزده_بیست سالی دارد.
شنیده که کتابخوانم و این ها.مادرش یک جلد به مادرم داده بود و از من خواسته بود بخوانمش و نقدش کنم.
همان روزی که کتاب را به دستم دادند خواندمش. کم قطر بود حدود ۱۲۰ صفحه.
فردایش نقدم را نوشتم. خوشم آمد تقریبا. کتاب سه گانه است مثل اینکه. ولی نویسنده فقط یک گانه اش را نوشته اند D: نام کتاب: شروع یک افسانه.
در مقدمه نوشته که قبل از نوشتن کتاب فیلمی به نام"سیصد" دیده و چون قسمتی از تاریخ ایران را به تصویر کشیده بوده کنجکاو شده و بعد از مطالعه ی کتاب های تاریخی به این نتیجه رسیده که تاریخ با آنچه این فیلم به تصویر کشیده فرق زیادی دارد و بر آن شده تا این کتاب را بنویسد. و به جهت تاریخ هفت هزار ساله ی ایران نام سه گانه اش را 7000 گذاشته.
خوشم آمد از غیرتش و قلمش. عنوان های گنده گنده و تشبیهات جالبی به تصویر می کشد. کتاب، یک کتاب اسطوره ای است و جنگ ایرانیان با رومیان و شرقیان و غربیان را به تصویر می کشد. گره ها به خوبی جا افتاده بود. فقط دیالوگ ها گاهی بی مزه جلوه میکرد. اما جمع بندی که کردم دیرم برای یک پسر شانزده ساله واقعا عالی است.
با توجه به پسر های شانزده ساله ای که هر روز جلوی مدرسه مان با تیپ های داغانشان جولان می دهند و یک سیگار به دست می گیرند و نفری یک دانه پک میزنند؛ دستش درد نکند که در مسیر درستی افتاده و علاف و این ها نشده :o
الان هم دارد کارگردانی و فیلمنامه نویسی میخواند و یک فیلمنامه برای یک کارگدان خارجی فرستاده و کارهایشان تا جای خوبی پیش رفته.
همین شش روز پیش، رفته بودیم پاساژی که ازاین ناشر تقلبی ها یک دکه ی کتاب دارند، آقاهه انقدر مرد خوبی است که نمی توانم بهش بگویم که آقا این کارت زشت است.
هروقت هم رد میشویم سعی میکند کتابی را به من قالب کند که نمی تواند . اما آن روز کتاب کوچک حدود ۸۰ صفحه ای نشانم داد و گفت پسر ده ساله ای نوشته اش. برای نقد، حمایت از نویسندگان کوچک(😁) و اینکه ببینم در ذهن یک پسر ده ساله چه میگذرد کتاب را خریدم. دو سه شب پیش هم خواندمش. درباره ی طوطی کوچکی بود که گول یک سار را میخورد و به هوای جنگلی با پسته های خیلی بزرگ با خود همسفرش می کند.
بعد به گوشت خوردن و لاشه خواری و کمک نکردن به بقیه و دزدی عادتش میدهد. اوایل با لبخند و گول مالی و بعدش هم با توجیه اگر میخواهی زنده بمانی بخواه، اگر نمیخواهی نخواه؛ چاره ای برایش نمی گذارد. طوطی کوچک که اسمش ناتالی است شب ها با ماه درددل میکند و می گوید حداقل دلش به او خوش است.
آخرش هم به وضع فلاکت باری می افتد. جالب اینجاست که کلاغ ها و عقاب ها و کلا هرکس که این دو را با هم میبینند، نگاه های زننده و معنی داری به او میکنند که ناتالی از صاف و ساده بودنش نمی فهمد. کتاب بچگانه نبود اما خیلی خوشم آمد که پسری ده ساله چنین چیزهایی را درک کند و با تشبیهات و استعاره های جالب در قالب داستان فرو ببردش.(البته الان پسرهای ده ساله همه چیز را درک میکنند اما به جای دست به قلم، دست به گوشی و دست به چت می برند😐)
در آخر که سار خوب ناتالی را به چیزهای بد عادت داد و به علت گوشت هایی که به او میداد همه پرهایش را ریزاند و جنگل ها از محل زندگیش دورش کرد و به سرزمین سار ها بردش، ولش کرد به حال خودش. این باید معنی عمیقی برای پسربچه ای ده ساله داشته باشد نه؟
در آخر کتاب اینطوری تمام می شود : ناتالی دیگر درباره ی جنگل پسته چیزی نگفت. درباره بازگشت به سرزمین مادری هم چیزی نگفت. در واقع او دیگر هیچ صحبتی نکرد. او آرزو داشت یکبار دیگر زادگاهش را ببیند. حتی یکبار دیگر مادرش را صدا کند و یکبار دیگر در آنجا نفس بکشد.
ساکنین آن منطقه از موجودی صحبت می کردند که منقاری ممثل طوطی دارد و بدنی مثل موش صحرایی.موجودی که سالهاست هرروز به کمک منقار و پاهایش از درختی پیر پایین می آید و به دنبال حلزون ها و کرم های خاکی در زمین های اطراف پرسه می زند. این موجود نه دیگر با کسی سخن گفت و نه در آسمان به دنبال ماه گشت.