گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


رهایی از کام مرگ، یک صدم ثانیه

الان که دارم این پست را مینویسم، دست هایم میلرزد و صدای محکم قلبم در سرم فریاد میکشد. پاهایم خشک شده و دهانم باز نمی شود. واقعا نمیدانم چطور همین بیست دقیقه پیش از مرگ وحشتناکی نجات پیدا کرده ام‌.

مهم نیست باور کنید یا نکنید. هیچ چیز دیگر برایم مهم نیست‌. واقعا نمیدانم چطور تا دو ساعت پیش برایم مهم بود امتحان ریاضی یکشنبه را بیست بشوم.

از اینجور متن ها زیاد خوانده ایم.خود من هم. که مرگ را به چشم خودم دیده ام و فلان و فلان و پوزخندی زدیم و از آن رد شده ایم. اما الان احساس میکنم پرده ای را که همیشه برایم مبهم بوده و دور و ناپیدا برایم برای یک لحظه کنار زده اند و چیزی دیده ام که نمی توانم بیانش کنم.نمیتوانم توصیفش کنم.اما درکش کرده ام. جمله ای که فقط در کتاب ها خوانده بودم و فکر میکردم میدانمش.اما نمیدانستم.

سانحه ی تصادف. تا همین دو روز پیش برای شهرآرا داستان مینوشتم ولی فقط یک صدم ثانیه لازم بود تا تیتر بشوم با رنگ قرمز بالای روزنامه اش.

حوصله مان سر رفته بود و میخواستیم برویم هوایی عوض کنیم و دفتر خاطره بخریم.

هی غرغر میکردیم و نق میزدیم برای کارهایی که روی سرمان ریخته بود و این ها. تا این که یه لحظه ان اتفاق افتاد.حواس  هر دومان هم من و هم مادرم به پایین دادن شیشه ی سمت راننده پرت بود که یک لحظه من سرم را برگرداندم و دیدم داریم با سرعت زیادی مورب می رویم و اگر یک خط کش برداریم فقط یک سانت با ماشین مدل بالایی که گوشه ی خیابان نگه داشته بود و آدم تویش بود فاصله داریم. با یک جیغ سرم را برگرداندم و در همان نیم ثانیه با خودم مرور کردم که من میمیرم، چون نیمه ی سمت من دقیقا برخورد میکرد.یا یارو را میکشیم.در بهترین حالت هم نیمی از هردو ماشین میرود و فقط مجروح و معلول می شویم. واقعا مثل فیلم ها بود. حتی یچیزی از فیلم ها هم بالاتر. میخواهید باور کنید یا نکنید.اما نمیدانم مامان چطور ماشین را کشید آن طرف. اصلا جایی برای کشیدن نبود.یک دستی از طرف من ماشین را هل داد آن ور.

هردومان الان احساس میکنیم که از وسط ماشین رد شدیم و واقعا نمیدانیم چطور شد که داشتیم میمردیم و چطور است که الان زنده ایم. هم میدانیم و هم نمیدانیم. بدنم هنوز رو ویبره است و حالات عصبی ام که قطع شد،الان مثل لال ها شده ام و به فکر فرو رفته ام.

به تمام اعتقادات و کارهایم و دغدغه های مسخره ام و غصه های ناچیزم و دعواهای بی ارزشم. به زندگی. به مرگ.همه ی این چیز ها با سرعت فوق العاده ای همان جا از جلوی چشمم رد شد ولی الان دارم دانه دانه بهشان فکر میکنم.

همین ده دقیقه پیش یهو بلند گفتم واقعا کی هست که به خدا اعتقاد نداره؟

خاک تو سرش‌.

خیلی حالم بد است. اما فکر کنم از فردا بهتر شوم. اما از فردا آدم دیگری شده ام.

دیگر من، من نیستم. دیگر همان پرنیانی نیستم که دو ساعت رفت بیرون روحیه عوض کند. او الان روحش عوض شده.

فقط میخواستم بنویسم.میخواستم لرزش دست هایم را با نوشتن آرام کنم. اما خودکار نمیتوانستم دستم بگیرم.

کاش همه ی مان یک تجربه ی آنی مرگ را از سر بگذرانیم. واقعا چیز مسخره و شوخی یی نیست. باید لمسش بکنیم.باید لمسمان بکند.

واییی..اول که اومدم بخونم فکر کردم درباره ی داستانی چیزی نوشتی..خیلی ترسیدما..خوبی الان؟
شانس اوردی واقعا..منم چند ماه پیش یه چیزی همینجوری شد..واقعا مرگو به چشمم دیدم..شب بود پلیس ماشینمونو تو کنار جاده نگه داشت.صدرا که داشت رانندگی میکرد دستی رو کشید وقتی نگه داشت ولی فرمونو نچرخوند.من جلو نشسته بودم مامانم عقب ..بابام و صدرا پیاده شدن برن با پلیس که بیست متر اونور تر بود حرف بزنن.یه دفعه حس کردم ماشین داره راه میافته سمت جاده عقب عقب..هر چی دستی رو کشیدم فایده نداشت نیم متر مونده بدیم بریم تو جاده یه کامیونم داشت با سرعت میومد اخر من در ماشینو باز کردم داد زدم هم پلیسا و هم بابام و صدرا شروع کردن به دوییدن.اخر بابام رسید به در سمت راننده بازش کرد پاشو گذاشت رو ترمز.همه ی اینا در عرض کم تز از ده ثانیه.تا یه ربع که با لکنت حرف میزدم.وحشتنااک بود.یه لحظه س.ادم همیشه درمورد این چیزا میخونه یا میبینه ولی فکر نمیکنه این بلاها سر خودش بیاد..
خدارو شکر حالت خوبه الان..
اره بهترم مرسی. ولی هنوز بدنم خشکه...
چقدر وحشتناک آتنا. مال تو هم به اندازه ی من وحشتناک بوده.
واقعا نمیدونم چی بگم. اصلا چیزی هم نمیتونم بگم.
اما شانس نبوده. اصلا نمیشه اسم یه همچین چیزایی رو شانس گذاشت.
دقیقااااا. من صبحش داشتم درباره ی فوت یک معلم با تصادف میخوندم.
یعنی یک لحظه از فکرم نگذشت که این اتفاق برای من بیفته...
قدر ثانیه و لحظه رو آدم همینجاها میدونه ها...
بستگی به خود فرد داره که اسمشو  چی بذاره.. 
خدا رو شکر که به خیر گذشته.
:(
:)
خدای من! چه وحشتناک! منم اولش فکر کردم داستانه!
 من هیچ وقت همچین چیزی رو تجربه نکردم. نمیتونم خیلی درک کنم که چرا تا بیست دقیقه هنوز داشتی میلرزیدی... ولی کلا به نظرم اینطور اتفاقا هستن که باعث میشن آدم دو دستی بچسبه به زندگی. و این ( تا همون حد که حس کردم ) حس فوق العاده ایه. 
خب. خدا رو شکر که زنده ای. :)
حالا دیگه باید حداقل هفته ای دو تا پست بذاری تنبل خانم. میدونی چقد آدما لحظه مرگ به پست های منتشرنشده شون فکر کردن؟! 
بله خیلی وحشتناک!
نمی دونم چی بگم، هم دوست دارم درک کنی و هم دوست دارم هیچکس نکنه!
سارا دو دست هم قرض میگیری و میچسبی بهش.
البته الان حالم خوب شده. رفتم مدرسه همه یک خاطرات وحشتناک تری از من تعریف کردن که نگو. جریان من قطره ای بود در دریا دربرابرشون.
خدارو شکر :) وگرنه باید قالب وبلاگتو سیاه میکردی و حلوا و خرما پخش میکردی ؛)
دیگ به دیگ میگه روت بنفش! من که زود به زود میذارم! شمایین که هر چندهزار سال یکبار پست میذارین!(بعضی مواقع دیده شده که در ماه یک پست بیشتر نذاشتی)
نه نمیدونستم. تنها چیزی که اون موقع بهش فکر کردم این بود که خدا کنه بمیرم، فلج نشم یه وقتی :o
خبه خبه. تو داری شرایط یک کنکوری رو با یه راهنمایی‌ای پروقت مقایسه میکنی؟ برو از خدا بترس بچه.
حالا که فکر میکنم راست میگی 😊😁
واقعا خدارو شکر...
خب‌چون برا من تاحالا اتفاق نیفتاده به قول‌خودت نمیتونم خیلی اظهار نظر بکنم ولی‌خوب قدر یه لحظه رو میفهمم.برا همین همیشه سعی میکنم قدر لحظات و بدونم و اینو تازه یاد گرفتم...
مرسی از تکست قشنگت و مرسی که تجربتو در اختیار ما گذاشتی
سلام ساغر عزیزم😊
خیلی خوبه که این موضوع قدردونی رو همیشه تو ذهنمون داشته باشیم و یادمون نره که هی خدا بخواد از این طریق یادآوریمون کنه☺
مرسی از تو که وقت گذاشتی و خوندی💙💜
جمعه ۲۲ شهریور ۹۸ , ۲۳:۱۰ دختر دماغ گوجه ای :)

وای خدا، یاد روزایی افتادم که دلم میخواست سر امتحان ریاضی که چند فصلش مونده بود خودمو خفه کنم :/

خدا رو شکر از اون موقع تا الان داری مینویسی :)

باز آمد بوی ماه مهرر
دوباره دارن برمیگردن اون روزا 😄😕
^------^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan