گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


رهایی از کام مرگ، یک صدم ثانیه

الان که دارم این پست را مینویسم، دست هایم میلرزد و صدای محکم قلبم در سرم فریاد میکشد. پاهایم خشک شده و دهانم باز نمی شود. واقعا نمیدانم چطور همین بیست دقیقه پیش از مرگ وحشتناکی نجات پیدا کرده ام‌.

مهم نیست باور کنید یا نکنید. هیچ چیز دیگر برایم مهم نیست‌. واقعا نمیدانم چطور تا دو ساعت پیش برایم مهم بود امتحان ریاضی یکشنبه را بیست بشوم.

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan