گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


روش های مبارزه در برابر نابودی خلاقیت یا چگونه از روحمان در مدرسه محافظت کنیم؟

 

پادکستی که صبح گوش کردم یکجورهایی جواب تمام این سوال های و فکر های چندوقت اخیرم بود.

مدرسه‌م خیلی خوب هست. از نظر امکانات، معلم ها، درس ها. ولی موضعم جو و فضای حاکم بر کلاس و مدرسه بود. وارد مدرسه که میشوم سرهمه بلااستثنا توی کتاب هست. اگر دست من بود دلم میخواست همه ی اون کتاب های درسی رو بگیرم بندازم کنار و به جایش کلی کتاب خوب دستشان بدم. کتاب ها و نوشته هاشان جذاب هستند واقعا. اما برای خواندن و فهمیدن. نه حفظ و حفظ و تست :) 

اینطوری شد که نیمه ی اول مهر رو اینطوری بودم‌ که بله،خلاقیت، سلف دولپمنت، کتاب، افزایش سطح مهارت و دانایی، فیلم و نوشتن و تحلیل و تفکر و غیره، از درس های حفظی مدرسه مهمترند. پس ما باید اولویت رو با اون ها بذاریم. اینطوری شد که زنگ قبل از اومدن معلم درس میخوندم، یا اینکه حتی یک بار صلوات نذر کردم معلم تو پرسش کلاسی من رو صدا نزند چون تمام تصور خوبش از بحث کلاسی با من به باد میرود.

بعد، دیدم اینجا بچه ها بلا استثنا در حد خر زدن میخونند، من میرم از کتابخونه قسمت ادبیات جهان کتاب میگیرم، و اون ها کتاب کمک درسی های مدرسه رو نه تنها درو کردند بلکه رفته‌ن در هر درس خودشون چند تا کمک درسی خریدند. بلبلانه جواب میدن و تحسینی میشوند و فیدبکی میگیرند که من نمیگیرم و حتی خودم به خودم اون فیدبک رو نمیدم. بعد باز رفتم به اون ور بوم تا بیفتم: من درس میخونم، درس درس، تست. کتاب نه. فیلم نه. گوشی نه. واقعا نمیخوام بگم من برترم یا دیگران شایسته ی احترام نیستند. اما چرا باید منی که دارم سعی میکنم روی تمام جنبه ها کار کنم در گوشه قرار بگیرم به نسبت اونی که رفته خونه چهار دور کلمه ی "هزینه فرصت" رو برای خودش تکرار کرده؟ پس من هم باید درس بخونم...

خب.. چرا؟ برای مورد تایید و تحسین قرار گرفتن یه عده در یه تایم محدود؟ پس نوشتن چی میشه؟ احساس تکراری بودن داشتن چی میشه؟ وقتی مثل همه درس میخونم احساس یکی شدن باهاشون میکنم...

به غیر از انگلیسی، اسپانیایی چی میشه؟ وبلاگ نویسی؟ توسعه؟ گسترش خود؟

مهر هم تمام شد. باید تصمیمم رو بگیرم. باید انتخاب کنم که میخواهم چه باشم. از دست دادن نمونه ی کامل بودن در مدرسه و به تبع در دایره ای بزرگتر از اون؛ یا پرورش فردی و از دست دادن اون حس های خوب، و نکشیدن اون استرس اول صبح برای خوندن درسی که پرسش شفاهی داره؟

تو همین فکرها بودم که رفتم تو ناملیک و گشتم تا به این عنوان از پادکست رسیدم: "مدرسه:نابودگر خلاقیت؟" گوشش دادم و حقیقتا به یک نتیجه ی خیلی خوب رسیدم.

پادکست یک نسخه ی فارسی با کمی تحلیل بیشتر از سخنرانی کن رابینسون هست، درباره ی اینکه چرا سیستم آموزشی که در همه ی جهان یک طوره، داره خلاقیت رو توی وجود بچه ها نابود میکنه؟

مدارس درخت تحویل میگیرند و کاغذ تحویل میدهند. درخت ها با هم متفاوتند ولی کاغذا همه یکجورند.

اینکه تا دو سه قرن پیش که سیستم آموزشی نبود و انقلاب صنعتی شد و اومدن سیستم آموزشی رو با نیاز های اون زمان منطبق کردند. علوم ریاضی و تجربی رو بالاترین پایه گذاشتن و علوم دیگه و هنر رو آوردن زیرتر. باز توی همون هنر یک رشته هایی مثل موسیقی و گرافیک و معماری رو بالاتر قرار دادن و رشته هایی مثل رقص رو پایین تر. و اومدن با القای این حرف که اون رشته های پایینی بازارکار نداره سعی کردند همه رو بکشونن به رشته های بالایی چون نیاز جوامع بود و میطلبید.

برای همین آقای رابینسون میگفت که مدارس و سیستم آموزشی امروز، نه نیاز به تغییر، نه نیاز به بهبود بلکه نیاز به انقلابی کامل دارن!

ذهنم رو باز کرد سخنرانیش کاملا. به صراحت گفت که مدارس، اگر نخوایم بگیم هیچ کمکی باید بگیم درصد خیلی کمی در رشد ما به اون سمتی که میخوایم دارن. مدارس بچه ها رو یک شکل بار میارن. به این شکل که اشتباه کردن، گناهی نابخشودنیه.

بچه های بی پروا و خلاق تبدیل میشوند به آدم هایی که میترسند کمی ریسک کنند و یک اشتباه کنند.

اینطور شد که اون برق و زیبایی تحسین از درس زیاد و بچه هایی که صرفا توی اون بعد خودشون رو قوی میکنند برام از بین رفت و یک تصور واقعی به خودش گرفت. ضمن اینکه به یاد آوردم بدون کتاب و بدون تلاش هرروزه برای رشد، توقفی که میکنم کاملا به ضررم هست و اونی نیست که من میخوام هرچند که در عامه قشنگ تر و مورد تایید تر باشه.

ضمن اینکه گفت درس نخواندن، دانشگاه نرفتن و رها شدن از شنا به سمت جمع، قدرت میخواهد. باید چیزهای قوی تری رو جایگزین این ها کنی تا بتوانی دوام بیاوری. 

برای همین، تصمیمم بر این شد که هیچکدام را رها نکنم. نه کتاب خواندن و توسعه ی مهارت ها، نه درس. من آدمی نیستم که یک جایی بنشینم و ساکت بمونم وقتی داره از کسی به نحوی تقدیر میشود که حقش نیست. که کسی به نحوی تنبیه میشود که حقش نیست. اینکه من کتاب و مسائل غیردرسیم رو صرفا رشد بدم در پی‌ش برخوردی باهام میشه که در شانم نیست، حقم نیست و نباید باشه. و خب این نگاه عامه رو هم به چیزها نمی تونم تغییر بدم که مثلا خانوم من دیروز به جای حفظ درس اول تاریخ، انسان خردمند و درس های جلوتر تاریخ رو خوندم و وقت برای حفظش نذاشتم. راهش این نیست. چون من آدم تحقیرپذیری نیستم و جامعه هم نگاه باز پذیر نیست. این شد که من باید قدرتم رو بیشتر کنم. سه ساعتی روزانه برای درس خوندن هام بذارم. در حدی قوی و در حدی که باید. و وقت حتما برای کتاب خوندن، فکر کردن و نوشتن و غیره بذارم. حتما. این خیلی مهمه که درس هارو هرروز و به اندازه بخوانم که مجبور نشوم در یک مدتی که درس ها فشرده تر میشود از آن قسمت فردیم بزنم. این میشود که من درسم را میخوانم و به آدم ها اونی که دلخواهشون هست ارائه میدم؛ و توی دل خودم و توی خلوت خودم سعی میکنم رشد بدم و بدم این شاخه‌یی که در معرض پوسیدن یا همسان سازی شدن هست رو. و زنگ تفریح های قبل امتحان کتاب یا دفتر نوشته هام جلوم باز باشه و با بقیه سهیم نشوم توی جو مسموم درس خواندن های بی وقفه‌ و استرس کشیدن هاشان. این خیلی سخت تره. مطمئنا چالش برانگیز تره نسبت به فقط درس خواندن و پرورش فقط یک بُعد. اما من تلاشم رو میکنم و راهم رو ادامه میدم و مطمئنا برمی گردم و میگویم نتایج رو و موفقیت هام رو.

توی جامعه ای که میخواد زبان انگلیسی رو از دروس مدرسه حذف کنه و آدم واقعا نمیدونه چطوری دربرابر آن هایی که از این موضوع خوشحالند زجر نکشد، اینکه میخواهند مدارس سمپاد رو حذف کنند، اینکه به هیییچ وجهی غیر  از وجه درسی اهمیت داده نمیشه و اون از وضع برگزاری مسابقات فرهنگی هنری که اعلام نتایجش میرود تا اردیبهشت سال بعد و مسابقات بدمینتونی که برای دوره ی متوسطه حذف میشود و بچه هایی که میایند مینالنند و اعتراض میکنند که چرا مدرسه ی ما پنجشنبه ها نیست و ماهم باید بریم که درس بخونیم دیگه :/ و... اجازه بدید بیشتر نگم که غصه ها و تاسفا بیشتر نپاشد اینور اونور.

فقط خوشحالم، خداروشکر میکنم از اینکه من، همینطوری که هستم، هستم و دوستانی دارم که مثل خودم دغدغه هاشان سطحی نیست، و مدرسه ای جذاب و روزهای قشنگی که در انتظارمند و راه و روشی که میخواهم در پیش بگیرم :)

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan