گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


درمانده و مُسترس(استرس دار)!

+تو سطحی‌یی.تو سطحی‌یی. نمی تونی. نمی تونی.الان نشستی و به خیال خودت داری فکر میکنی، اما نمی تونی... 

÷چرا میتونم. اونقدر بهش فکر می کنم تا بتونم.

+کِی اون وقت؟ تا شنبه میخوای دست دست کنی؟ نمیشه که. معلوم نیست...

÷میشینم کتابای مورد علاقه‌مو دور می کنم؛ میشینم رو کاغذ ویژگی هاشو مینویسم.از دل شخصیت هام شخصیت خودمو در میارم...

+هی کتاب. کتاب. اره خب. کتاب نسبتا زیاد خوندی. ولی چه فایده وقتی نشستی قلم بزنی. عرق بریزی. اون همه ایده ی در نطفه مرده... اون همه داستان نیمه کاره.حتی نشستی از رو کتابای موردعلاقت رونویسی کنی... چوبشو بخور ...خوبت شد حالا؟

÷استرس دارم... میترسم... احتمال قبول نشدنش خیلیه... اونجا با صلابت گفتم میتونم و میام و برام مسئله ای نیست که اونا بزرگسالن. مسئله ای نیست که دو فصل عقبم... اما اینا ها مهم نیست‌. ترسیدن که عیب نیست... من میتونم‌. امشب میسازمش. به خودم متعهد میشم که انجامش میدم. دو شب میفرستمش... مینویسمش. روش عرق میریزم ده بار پاره می کنم و خط میزنمو دوباره مینویسم... اما تسلیم نمیشم...

+بالفرض که نوشتی و فرستادی و قبولم شدی. فکر میکنی بتونی بین اووون همه بزرگتر یه چیز خوب بنویسی؟ کلیشه نباشه؟ خودتو مضحکه نکنی؟ باز مثل اون رمان قبلیه نیمه کارش نذاری؟ کلاس زبان هرروزه و بدمینتونتو بهانه ی تنبلیات نکنی؟

÷نه مینویسمش‌. باید بنویسمش. این تابستونو هدف گذاشتم که یک رمان بنویسم... پس ایده هم مینویسم و میفرستم.بالفرض که یکم کلیشه بشه. بالفرض که بچگانه از آب دربیاد. خیله خب! من هنوز بچه‌م! اگه اون یکی رو در نظر نگیریم، اولین کارمه. قرار نیست خارق العاده و بی نقص باشه...

+به قیافه ی صبا نمیومد بیاد... AوAهم که نمیان! اصلا تو بری و با اون ها هم راحت باشی، بابا شاید اوناها با تو راحت نباشن! ندیدی گفتن یه مسائلی هست که مناسب سن شما نیست؟

÷اصلا تو چی میگی هااا؟ حرف حسابت چیه؟ مگه تو من نیستی؟ پس چرا انقد بر ضد منی؟ الان که این استرس به جون من دائم الخونسرد افتاده باید حداقل اینکه کمکی نمیکنی ساکت باشی، تو که الان از یه دشمن خونی هم بیشتر داری دلمو خالی میکنی! آقا دوست دارم!من ایدمو مینویسم.میفرستم. قبول شدم، چه بهتر. میرم اونجا. خودمو بالا میکشم‌. تمام تلاشمو میکنم...آدمیم که یچیزیو بخوام به دستش میارم! مهم نیست که وقتی یه نویسنده ی بزرگ شدم و برگشتم این رمانمو خوندم خنده‌م بگیره و موهامو بکشم! بالاخره باید یکجا شروع کنم! یکجا باید استارتش بخوره!این همه جا نشستم گفتم تک فرزندی خوبه و من در تنهایی‌م بهترین جنبه های خودمو بیرون می کشم و تنهایی موفق میشم، الان هم همونه. سر حرفی که زدم میمونم. تا ساعت دو میشینم و بالاخره خلقش میکنمو میفرستمش. هرآنچه که باید پیش بیاید، پیش میاید! تمام!

 

پ.ن:استاد داستانم گفتن برای اینکه اجازه بدن ترم پیشرفته ی رمان نویسی که مال بزرگسالان هست رو بیام، باید ایده و طرح رمانمو براشون اول بفرستم تا تایید کنن. هرچند که قبلش گفته بودن صلاح نمیدیدن من برم... هرچند کلی اما و اگر توکاره‌‌‌...ولی من تلاشمو می کنم‌... این بالاخره باید از یه جایی شروع بشه. و چه جا و موقعی بهتر از الان!


مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است


جز از کل

نمایشگاه کتاب سال پیش جز از کل راخریدم.

خیلی دوستش داشتم و در آن دوره عاشقش شده بودم.الان هم جزو کتاب های مورد علاقه ام است.

البته یادم می آید آن زمان هی مراقب بودم که نثرش به قلمم سرایت نکند.آنقدر که سنگین نوشته شده بود.


امسال، در دوره ی داستان نویسی تابستان یک دختری بود که همه خیلی از او خوششان نمی آمد.یکم رفتارش سبکسرانه بود.فکر میکردیم همان ۲۸ این ها را باید داشته باشد.

حاشیه نمی روم.دو جلسه به پایان دوره باقی مانده بود که آمد خواهش کرد که هرچه گشته جز از کل را پیدا نکرده.و این که آیا کسی می تواند برایش بیاورد تا جلسه ی آخر به او بدهد؟

من همان جلسه همراهم بود. کتاب را دادم. جلسه‌ ی اول گفته بود که یک کتاب نوشته. جماعت کتابخوان و خوبی بودیم. ولی گمانم زیادی اعتماد کردم‌. با خودم فکر می کردم یعنی واقعا می شود چنین گروهی از آن بدقول های قدرِ کتاب ندان باشند؟اصلا.

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan