گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


1‎6

1.اواخر دورهمی بود و عقربه تیک تاک می کرد. ساعت گوشیم شد صفر صفر صفر صفر.

توی تاریکی آهنگ گذاشتم  با نور گوشی رقصیدم: ولکام تو سیکس‌تین.

2. حدود سه روز کرختی داشتم. با احتساب امروز. (احتمالا تاریخ انتشار این پست نه فروردین میخورد که روز تولدم بود اما حالا یازدهم است. که ساعت از دوازده شب هم گذشته پس دوازدهم است!) برایم تجربه ی خوبی بود. سریال دوست داشتنی فرندز را شروع کردم و توی این دوروز کلی خندیدم. جهان بهم ریخته و کسی با دوروز بیخیالی از مدار به در نمی شود. با این حال از فردا برمی گردم به خودم. می خواهم به خودم ثابت کنم که آدم بی جنبه ای در سریال دیدن نیستم:)

3.اینترنت را با پول خودم خریدم. سرعتش عالیست و می خواهم ازش عالی استفاده کنم

4. مهم نیست که من پست شماره دار نوشتم. مهم نیست که انقدر هم کوتاه نوشتمش. مهم نیست که من واقعا می خواهم بزنم روی دکمه ی انتشار. حداقل دارم با هر ده انگشتم می نویسمش. دنیا همینطوری است. همیشه سالگرد های تولد را لزوما نباید با نوشتن تمام تجربیات سال قبل و هدف گذاری های سال پیش رو شروع کرد. می توان فردای تولد را به عنوان یک هدیه تمامش را فیلم دید و خندید. ارزش سردرد شدن را دارد. گاهی باید واقعا به خود اجازه داد که روال های همیشگی را بر هم بزنی.گاهی باید به خود اجازه بدهی از ارزش های همیشگیت دست بکشی. گاهی باید کل یک روز را ویست کنی. به خودت اجازه بدهی بد بنویسی. کم و شماره دار بنویسی. بدون اینکه از خودت عصبانی شوی:

باید گاهی رها شد. آن هم با احساس خوب. و بعد از اینکه دیدی چه مزه ی مزخرفی دارد، برگردی به خود اصلیت. با احساس بهتر.


نود و هشت

نرسیدم به نوشتن نود و هشت نامه یا آخرین پست نود و هشت یا این عنواین. البته،  با اینکه الان نود و نه است، رسما نود و نه نیست‌‌. به هرحال، سردرد دارم و باز میخواهم بنویسم. یک هفته بیشتر می شود که مرتبا مینویسم.احساس قدرت می کنم. احساس خوشحالی و خوشبختی. سال نود و هشت واقعا برایم سال خوبی بود. فهمیدم دوستی چیست، عجز چیست، فتح چیست. یک روز رفتم روی پشت با و روی بادکنک هلیومی‌یی آرزو هایم را نوشتم. آن آرزوها براورده شد. نه به خاطر رسیدن آن بادکنک به آسمان. به خاطر اینکه آن آرزوها هدف بود.

من به چشم ها خیلی دقت می کنم. هرکس را میتوانی از روی چشم هایش بفهمی. به چشم های نوروز نود و هشتم که نگاه می کنم، خیلی چیزها می بینم. معصومیت بیشتر، نادانی بیشتر، ناپختگی بیشتر. درد و رنج و لذت کمتر.

به خیلی چیزها رسیدم امسال. از هشتاد کتاب، داستان های چاپ شده، مصاحبه چاپ شده، دوستی های فتح شده و ترک شده، یادگیری تایپ، چندین فیلم، چندین کلاس، دوم شدنی که از اولی های دفعات پیش با ارزش تر بود؛ بزرگ شدن میان پیاده روی ها و کافی شاپ های تنهایی، طرد‌ شدن و ترک کردن، نوشتن، نوشتن، عشق ورزیدن... .

واقعا میخواهم آدم بهتری بشوم امسال. هزاربار هم بگوییم که برنامه ریزی و امید بستن بی فایده است، من تلاشم را می کنم. واقعا می گویم. با تمام بدی ها و کاستی ها و خشم ها و کژی های امسالم، همان چند دفعه کمک هرچند اندک، احساس می کنم روحم را شفاف کرده. 

یکی از بلوغ های نود هشت همین ماه کرونایی اخیر بود. من برگشتم به آغوش نوشتن، آزادانه فکر کردن، فرو رفتن و خلوت کردن و دلتنگ شدن و از یاد بردن. 

دچار بی حسی خاصی هستم. در این دوره نه عصبانی می شوم و نه غمگین. نه از مرگ دیگران میترسم و نه از مال خودم. نسبت به انقراض بشر هیچ حس خاصی ندارم هرچند که گمان نمی کنم به این زودی ها اتفاق بیفتد. نسبت به این شایعه جنگ بیولوژیکی، دلم نمی خواهد باورش کنم. مهم نیست هرچند نفر تکرارش کنند. تا زمانی که واقعا کسی اعتراف نکرده یا سندی نباشد باورش نمی کنم. چه فایده دارد؟ وقتی ادم میتواند بین بلای طبیعی بودن و قساوت یا وحشتناک بودن یک فرد یا افراد انتخاب کند، چرا باید آنی که اعصاب را بیشتر خورد می کند انتخاب کند؟

درس نخوانده ام در این مدت. اما می دانم که خواهم خواند. روشم دستم آمد:فقط باید پشت میزتحریرم بنشینم.

چندساعت دیگر بیدار می شوم و لباس سفید نو میپوشم و چشم میکشم به لحظه ای که شیپور بزنند و برقصم. مثل امروز که با آکاردئون وسط کوچه از جا کنده شدم.

سال خوبی بود واقعا. چندوقت پیش داشتم چت یکی از دوستانم را میخواندم که نوشته بود درست است سال نود و هفت خیلی سال بدی بود... . اگر بخواهیم آنطور حساب کنیم تمام سال های رفته و نیامده بدند. این ماییم که باید اعتراف کنیم احساس واقعی مان نسبت به اعمال خودمان در سال گذشته چیست.

عمیقا متشکرم از تمام کسانی که امسال کنارم بودند، بهم روحیه دادند، تشویق و یا حتی تنبیهم کردند... .

سال خوبی بود و سال خوبی خواهد آمد. می روم بخوابم.

سال نوتان مبارک♡

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan