چهارشنبه ۹ مرداد ۹۸
تولد پانزده سال و چهارماهگی ام :)
به همین زودی، چهار ماه گذشت. من دختر بهارم و بهار را خیلی دوست دارم. با این حال گاهی تصمیم میگیرم عاشق پاییز باشم. که فصل تکاپو و تغییر است. معلوم است که بهار هم هست. اما هرسال بهار به نحو ناجوری به درس خواندن و آمادگی برای امتحانات آخر سال می گذرد. آنقدر که متوجه رفت و آمدش نمی شوم. نه اینکه نشوم. لذت کافی را ازش نمی برم.
نامه ای که پاییز پارسال خود چهارده سال و چندماهه ام به خود پانزده سال و چندماهه ام نوشته بود، پاییز امسال می رسد. خیلی دوست دارم ببینم برایم چه نوشته چون چیزی ازش یادم نمی آید. این چهار ماهی که مثل برق و باد رد شده مهر تاییدی می زند به این که تقریبا دارم "دیگر چهارده ساله نبودن" را باور میکنم :)
ممکن است مسخره ام کنید. نه اینکه مرا مسخره کنید. یک لبخند تلخ بزنید مبنی بر اینکه این هم دلش خوش است. روزی می رسد که چهار دهه را زندگی میکند و خورده هایش برایش فرقی ندارد و ماهگرد های تولدش را که هیچی سالگردهایش را هم نمی شمرد...
اگر حرفی، پندی، خاطره ای دارین می شنوم :)
+ چشم های چینی شده اش را بعد از خواندن دو هری پاتر ۳۵۰ صفحه ای در ۴۸ ساعت می مالد =/