گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


شرافت

دو سه روز پیش اومدیم سوار ماشین بشیم، یک یادداشت روی شیشه ی ماشین بود:

برای تامین خسارت تشریف بیاورید ایستگاه آتش نشانی....

سپر و بغل ماشین خورده بود. مامان ناراحت شد و گفت اگر طرف واقعا خواسته بود مسئولیت خسارتشو بپذیره، شماره میذاشت نه نشانی.

تا اینکه امروز زنگ در رو زدند. با دو لباس مقدس که پر از عشق و غرور بود. گفتند که چرا مراجعه نکردین و اینکه ما شب ها خوابمون نمی برده. برای نجات یک بچه ی در خطر نمی تونستن صبر کنن تا ماشین رو بیان جا به جا کنند. و برای همین بوده که ماشین آتش نشانی به ماشینمون زده بود :) مصر بودن که خسارت رو بپردازن.

کسی که شجاعت، قدرت و عشق پوشیدن اون لباس رو داره حتما انسان شریفیه. لبخندی رو لبم نشست و یکهو به همشون افتخار کردم و یاد پلاسکو افتادم و برای همه شون بهترین آرزوهارو کردم :)


چقدر قشنگه ک پست هات حرفآیی غیر از متن اصلی هم برای زدن دارن(:

خدا خیرشون بده(:
چقدر قشنگه کامنت های اینطوری ^-^  ♡~♡
واقعا :)
خییییلیی قشنگ بود ؛) عاااالییی بود پستت 
خودت قشنگی ؛)
چقدر قشنگ :) دلم خواست پستتو بغل کنم!

منم دلم میخواست اونارو بغل کنم! :)

واقعاً انسانهای شریفی اند

خدا حفظشون کنه

آمین
چقد حس خوبی داشت پستت ^_^
مرسی که از خوبی‌ها می‌نویسی ^_^
خداروشکر که تونسته بخشی از اون احساس خوب منو منتقل کنه :)
مرسی که میخونی ^-^
آخی
من عاشق آتش نشان هام
کی نیست؟ :)
مطمعناا انسان های شریفی هستن اما هیج جیز قطعی نیست
شما که قرار بود تا پاییز نیاین :)

دست خودم نیست اومدنم عالم ادم دارن کچلم میکنن کجایی مرده ای یا زنده ای افسرده ای یا شاد خرمی خخخ خلاصه کلام گه گاهی پستاتونو میبنم و اگه نظر ندمم نیست میشم خخخ ولی تا خود پاییز و کمی فراتر  از ان (تا پایان محرم صفر ) پستی نیست البته فقط یه دونه اونم حسینی
... فکر میکردم شما وبلاگ منو نمیبیینن :/

خخخ ایولا به هوش حواستون به نود درصد وبلاگایی که دنبالم میکردم و دنبلاشون میکردم نظر دادن اما هیج کدومشون نگفتم قرار بود نباشی خخخ
و در اخر اگه غلط املایی داشتم به بزرگی خودتون ببخشین خخخ شوخی هم نی خخخ
نداشتین :)
خخخ چ عجب دست پای شیطون بشکنه خخخ افتاب از کدوم ور در اومده خخخ
😄
عههه چرا باز من این پستو ندیده بودم؟
دمشون گرم
چقد این روزا شنیدن همچین چیزایی نیازه... :(
دم شما هم گرم

حالا بچه‌هه نجات پیدا کرد؟
:)

واقعا.
:)

بلی :)
شغل هایی که با فداکاری و از خودگذشتگی همراهه، انسان های ارزشمندی میسازه، انسان های ارزشمند و کمیاب....
بله واقعا...
چه انسان های فهمیده و شریفی
خیلی... :)

سلام.واقعا عالی بود.

سلام مرسی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan