گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


دانوب ، گفت و گو ها، مردم

سفر تابستانی مان به صربستان بود. اگر والیبال دیده باشید یا از جنگ های پی در پی اش باخبر باشید حتما اسمش به گوشتان خورده.

یک گزیده نامه از سفر، بعد از ۵ ماه گذشتن،در بین امتحانات می چسبد.

همان لحظه که وارد فرودگاه شدیم لیدر ایرانی و صربی مان ایستاده بودند و با خوش رویی سلام ملیک میکردند. حالا جالب است که من همان لحظه در جواب نایس تو میت یو پسر صربیه، به اشتباه گفتم یس!(شاید هم گفته ام یورولکام.بالاخره یادم می آید سوتی بدی دادم باید میگفتم نایس تو میت یو تو، ای باباااا)

اولش بردنمان کلیسای جامعشان را ببینیم و بعد گشت شهر و مک دونالد برای ناهار. بعدش بردنمان هتل. اسم پسر صربی فیلیپ بود. یکمی تپل قدش نسبتا کوتاه، موهای خاکستری با لبخندی بچگانه و ابلهانه (و بامزه و دوست داشتنی). 


کلیسای سنت ساوا، بلگراد


بعدش یک پارکی بردنمان که تانک ها و یادبود های جنگشان را در آن گذاشته بودند. یک چیزی مثل راهیان نور ما فکر کنم. منتها بدون چادر و اینها :)

من هی تا آخر چسبیده بودم به این بشر و ازش سوال میکردم که یک وقت فکر نکند من انگلیسی بلد نبودماا. پرسیدم که ایران آمده و نظرش درباره ی ایرانی ها چیست؟ گفت که ایران نیامده ولی کسی چه می داند، شاید روزی بیاید( تکه کلام بامزه ای که هی به کار می برد : !who knows? One day)

ازش پرسیدم که زن و بچه داری آیا؟ گفت که بله زن دارم ولی بچه نه ولی کسی چه میداند؟ شاید به زودی! پشت بندش هم یک خنده ی بامزه میکرد.

خیلی کیف می کردم از حرف زدن باهاشان. مردم خوب با شر و شوری بودند که نمیفهمیدند ما از چه چیز آنجا خوشمان آمده که از ایران پاشدیم آمدیم(کشف کردم که همه همینند. فکر می کنند تمام عالم خوب است جز کشور خودشان. مثل بعضی از ما)

سیستم اتوبوس رانی شان خیلی خوب بود. فرهنگ رانندگی شان هم. هرکس چراغی داشت برای خودش و همه هم رعایت میکردند. ما هی از هتلدارمان خط های اتوبوسی که به مقصد موردنظرمان می رفت را می پرسیدیم و سرخوشانه می رفتیم و بر می گشتیم.

اولین اتوبوسی که سوار شدیم، می خواستیم برویم مرکز خرید. بعد که آنجا رفتیم و از قیمت های زیبایشان لذت بردیم(تصور کنید که یک دامن پارچه ای، ۹۰۰ هزار تومان!)

خواستیم که برگردیم؛ اما نمیدانستیم با کدام خط. حالا در آن چهار راه شش ایستگاه اتوبوس کنار هم بود :(

هی دور خودمان میچرخیدیم و از هرکس سوال میکردیم میگفتند ایستگاه آن طرف خیابان باید بروید. می رفتیم آن طرف، باز میگفتند که نه آن طرف!

از آخر از یک پسر خوشگل با دو دختر خوشگل تر در کنارش سوال کردیم، گفتند آن طرف :o   وقتی رفتیم آن ور گفتند که ا شما که اینجایید گفتیم بروید آن طرف! گفتیم خب کدام طرف؟ صدبار رفتیم آنجا. گفتند از یک زیر گذری باید رد شوید :/

کلی تشکر کردیم چون دو سه بار پسره کمکمان کرد و خواستیم برویم که گفت ببخشید خواهر، ایرانی تشریف دارین شما؟😂 گفتیم بله و خواستیم برویم که باز برگشتم بهش گفتم چرا پرسیدی؟ گفت از لهجتون . لهجتونو می شناسم. عاشق ایرانیام!

(ماهم عاشق توایم که ایستگاه اتوبوس را نشانمان دادی😃)

از آخر وقتی از زیرگذره رسیدیم به ایستگاهمان و منتظر شدیم؛ از خستگی وا رفتم و از آن چهاراه لعنتی عکس انداختم که هربار میبینمش کلی میخندم😂


گفت و گوی بعدیمان با خانمی در اتوبوسی دیگر بود، ازش سوالی پرسیدیم و بعد نشستیم و با او گرم گرفتیم. خودش بور بود و دختری پنج_شش ساله ی سبزه و مو مشکی کنارش نشسته بود. مادرم پرسید که دخترتونه؟ ایشان هم جواب دادند که استپ داتِرشان است. فکر کنم سوری بود. بعد به من اشاره کرد و گفت شبیه توست.پوست و موها و چشم های درشت و مشکی اش. خندیدیم همه. وقتی گفتیم مسلمانیم برای این که نشان دهد میداند اسلام چیست ، گفت الحمد لله. حس خوبی ازش گرفتیم‌. خانم خوبی بود :)

گفت و گوی بعدمان موقعی بود که رفته بودیم ایالتی خود مختار به نام نووی ساد که خیلی بافت خوشگلی داشت. خیلی بهتر از بلگراد پایتختشان که بعضی خانه های کمونیستی چهره اش را زشت کرده بود. کلیسایی به سبک گوتیک داشت و خود کلیسا، کاتولیک بود.(دین اصلی آن ها ارتدکس بود) خیلی تصاویر زیبایی از حصرت مسیح و مریم داشت

 و یک لحظه کلیساهایی که در کتاب ها میخواندم جلوی چشمم جان گرفت انگار. بعد از بازدید بیرون رفتیم تاروی نیمکتی بنشینیم. لیدر خانممان رویش نشسته بود. بعد از این که ازش اجازه گرفتم روی نیمکت بنشینم سر صحبت باز شد. گفت که از این ایالت خوشمان آمده و ما با ذوق زدگی تایید کردیم. بعد سنش،شغلش و وضعیت تاهلش را پرسیدیم😁. گفت که دبیرستانی ام یا راهنمایی و بعدش گفت که با خواهرزاده اش همسنم. خودش مجرد بود و حتی آخر های بحث که خیلی از هم دیگر خوشمان آمده بود حتی درباره ی حیوان خانگی اش هم سوال کردم. گفت که یک سگ سیاه پشمالو دارد و خیلی هم دوستش دارد. درباره ی جمعیتشاتن سوال کردیم و گفت ۸ میلیون فکر کنم. بعد با غرور گفتیم که جمعیت کل کشورشان اندازه ی تهران ما است فقط😌


کلیسای خوشگل کاتولیک از دور😊

(تفاوت عکس من با عکس اینترنتی اش😐)

موقع خداحافظی دستم را به گرمی فشرد. بعد یادم آمد که همه چیزش،غیراز اسمش را پرسیده ام😑

نکته ی جالبی که در مردم آنجا بود این بود که با نگاهشان سوراخت نمی کردند.یعنی اگر در جایی فقط شما می بودید و آن ها، حتی به مورچه های روی زمین نگاه می کردند ولی به شما نه. این شاید چیز خیلی عادی یی باشد آنجا. اما برای من که در کشورم مردم گردنشان را مثل غاز این ور و آن ور می کشند تا قیافه ات، لباس هایت و همراهت را مورد هجوم قرار بدهند، تازگی داشت. آنجا آنقدر راحت بودیم که اینجا نبودیم. باشلوار کردی هم در خیابان راه میرفتی کسی نمیفهمید چون اصلا نگاهشان به سوی تو نمی رفت.

خیلی از همان چند آدمی که آنجا شناختم لذت بردم‌. هیچ کمکی را ازت دریغ نمی کردند و لبخندی همیشگی روی لبان همه شان بود. این سفر کلی تاثیر مثبت رویم داشت و یکی از تاثیرات خوبش همین بود: در خیابان دیگر به مردانی که شلوار پاره دارند و موهایشان را دم اسبی کرده اند، با نگاه تاسف آمیز زل نمی زنم‌.

پ.ن:اگر میخواستم کل سفر را توصیف کنم ده،بیست صفحه ای می شد.برای همین هم اگر پراکنده گویی شده ببخشید دیگر!

سلام
خیلی متشکرم از سفرنامه‌ای که نوشتی :)
جالبه که یک نفر اونجا عاشق ایرانی‌ها بوده :)
سلام.
خواهش میکنم😊
عکسای اینجارو که نشونم دادی خیلی خوشم اومد..شاید ماهم امسال بریم..خدارو چه دیدی :)
جدی؟
اصلا اروپا چیز خیلی زیادی هم نداشته باشه هم مردم خوشگلش رو هم که ادم میتونه نگاه کنه😉😃
و گرنه بیشترش طبیعت و کلیسا و ایناهاست. همسفرامون که شمالی بودن هیچ احساسی از خودشون نشون نمیدادن و میگفتن این که تو رشت خودمونم هست نمیدونم تو گرگانم که این نوع گل و گیاها هست😒
ایشالا 😊
دقیقا،
 ?who knows
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan