چهارشنبه ۲ مرداد ۹۸
دوست من
یکشنبه، 23 مهرماه 1351
پری مهربانم، تو هرگز از من نخواسته بودی که برایت چیزی بنویسم.
ولی امروز با وجود کسالتی که دارم، دلم می خواهد بنویسم و ناچارم این نیازم را اغنا کنم.
فکر کردم این بار برای تو بنویسم. برای مهربان ترین مهربان ها، برای کسی که با تمام وجود دوستش دارم.
من نیلوفری کوچک بودم که در کنار شط زلال محبت می زیستم؛ ولی برگهای درختان تنومندی که در کنار آن وجود داشتند، مانع از این می شدند که بتوانم از آفتاب، این نیروی حیاتی استفاده کنم و بزرگ شوم. من با همه کوچکی خود به این نکته عظیم پی برده بودم که اگر تنها بمانم و دوستی نداشته باشم تا شریک غمها و شادی هایم باشد، در اثر تندباد حوادث پیکر ضعیفم شکسته، و دیری نخواهد گذشت که در زیر بار فشار سنگین زندگی خرد شده و از بین خواهم رفت.
این بود که از ته دل از خدای مهربانی ها و محبت ها خواستم که به من آفتاب بتاباند. و او آرزوی بزرگ مرا جامه عمل پوشانید و از لابه لای برگ های درختان، به من آفتاب تابانید. و من شروع به رشد کردم. این آفتاب چیزی نبود جز وجود نازنین تو.
بله تو آفتاب زندگی من شدی، تو نیرو بخش وجودم شدی تا از میان ظلمت و تاریکی های زندگی بگذرم و به محیطی پر از نور و صفا برسم. تا بتوانم از خار و خس های تنهایی بیرون آیم و به اتکای این محبت پایه و اساس زندگی خویش را بنا نهم. چرا که به قول آن شاعر با احساس
از محبت خارها گل می شود
از محبت سرکه حاصل می شود
از محبت غول ها در می شود
از محبت حزن شادی می شود
عزیز من، تو خوب می دانی که من اهل اغراق گویی و مبالغه نیستم و آنچه به دل این صفحه سفید می نگارم، چیزی نیست مگر احساس دلم.
از زمانی که تو را شناختم دریچه دیگری از زندگی به رویم گشوده شد. و احساس کردم که با دنیای دیگری رو به رو هستم.
دنیایی که خالی از نیرنگ و ریا و بی محبتی هاست. و بوستانی را ماند که در آن هنه گلهای رنگارنگ و خوشبو و معطر وجود دارد. و گل زردی که نشانی از نفرت و بی مهریست، در آن نمی روید.
و از پروردگارم می خواهم که هرگز بوستان دوستی ما رنگ پاییز نبیند و همیشه بهار بماند.
این همه مهری که از سمت دوستانم به سمت من آمد مرا واداشت که این نوشته از خاله ی عزیزم را به انتشار برسانم. نوشته های او را پاک و زیبا می دانم. خوشحال می شوم که می خوانید و این "آنچه بجا می ماند" ها را دوست دارید :)