گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


همآغوشی فشار و جنون

ترتیبی جدید، به سرعت جایگزین وضع قدیم می شد. آنی با وجود شور و اشتیاق فراوانش، با یادآوری آن تغییرات، اندکی احساس غم و اندوه می کرد.

آقای هریسون فیلسوفانه گفت:«تغییرات همیشه خوشایند نیستند، اما پرفایده اند. دو سال، برای ساکن ماندن همه چیز، خیلی طولانی است و طولانی تر شدن چنین رکودی، ممکن بود منجر به گندیدن شود.»

چهارساعت خواب شبانه، چشم های گود و صورت لاغرشده، در حالی که خودم وزن اضافه کرده ام، چندبرابر درسی که نسبت به راهنمایی میخوانم و نتیجه های عکسی که میگیرم، کتابهایی که گوشه کتابخانه ام عذاب وجدان می دهند و فیلم هایی که معلوم نیست توی کدام فولدر ها گم شده اند.

با این حال من خوشحالم. خوشحال و شاد و امیدوار. می دانم که تمام می شود و هر چقدر هم که طول بکشد و کش بیاید تمام می شود.

آنقدر هدف و کار و عادت و حتی رویا توی سرم می چرخند که ناخودآگاه وسط جوش زدن هایم لبخند می زنم. وسط درس خواندن با پاهای یخ زده و گردن قوز، وقتی که یک ماشین با موزیکی که تا آسمان ها بلندش کرده از جلوی پنجره رد می شود. با ضرباهنگش ریتم میگیرم.

سال 2020 شروع شد. خوب یادم میاید قبل از رفتن به کلاس زبان دویدم توی اتاقم و یک دانه کاکتوس شبه کاجم را  را با چند تا جوراب بافتنی چیدم و برای خودم لحظه ثبت کردم. گوگل فوتوز برای عکس هایم سالگرد می گیرد و وقتی عکس خود دو سال پیشم را میبینم یک لبخند تردید آمیز می زنم. به چشم هایم نگاه می کنم که حجم عظیمی از اطلاعات را جا به جا می کنند: چقدر آرام، نادان و بی دغدغه.

قرار بود اول سال نو برای خود آینده ام ایمیل بفرستم. قرار بود چهارتا کتاب بخوانم تا چالش گودریدزم را تمام کنم. قرار بود شهر های شیشه ای بخوانم. شاتر آیلند ببینم. داستان فرهنگی هنری را باز نویسی کنم و عادت روزانه نویسی ایجاد کنم.

حالا، با سه روز آینده ای که تعطیل شده می توانم نفس بکشم. فیلم ببینم و کتاب بخوانم. آن شب آنقدر فشار رویم بود که فقط چند صفحه شعر خواندم تا دیوانه نشوم.

ولی...

خوشحالم! سه سال دوره راهنمایی، سرشار از وقت آزاد بود. آنقدر که هر چقدر دوست داری کتاب بخوانی، فیلم ببینی، کلاس بروی، و مقدار قابل توجهی کوپن برای هدر دادن وقت داشته باشی!

لدت خاص خودم را بردم. هرچند اگر برگردم بیشتر کتاب میخوانم و کمتر سر اثبات راه درست به دیگران خودم را از هم می درم ولی دورانیست که تمام شده به هرحال. و خوشحالم که تمام شده. اگر یکسال دیگر به همین منوال میگذشت، حوصله ام را سر می برد.

حالا بین امتحانات، انواع و اقسام نقشه برای کلاس رفتن ها توی سرم چرخ می زند. قرار است کلی بنویسم. از داستان گرفته تا مقاله حتی. و البته که قبلش کلی بخوانم. بیشتر برقصم و ورزش کنم. قرار است کلی عادت ایجاد کنم. قرار است خودم را با کار خفه کنم.

هنوز نه آنقدر عاقلم که درباره ی این حجم از ایده ها ننویسم و نه آن قدر احمق که ندانم ممکن است خیلی هایشان از دست برود. هزینه ی فرصت هایی شوند که قرار است ازشان استفاده کنم.

گفتم که دو تا المپیاد شرکت کردم؟ گفتم که قرار است کلی برای خودم خریدهای اجباری کنم؟(چیزهایی که تا خودم را مجبور به استفاده ازشان نکنم، عمرا سمتشان بروم).

و قرار است له شوم! له شدنی که دوستش دارم...

اگر روزی در محاصره اجبار هایت، هیچ چاره ای نداشتی و هیچ گریزگاهی نبود؛

باید بلند شوی و فریاد برآوری و بگویی:

این جهنم من است، جهنم دوست داشتنی خودم،

جهنمی که انتخابش کردم، جهنمی که اختیارش کردم،

من برای رسیدن به این جهنم، رنج بسار بردم.

من جهنمم را دوست دارم.

 

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan