جمعه ۳ فروردين ۰۳
چیزی که درباره من و مامان هست اینه که هر دو مون آدمهای خوبی هستیم. نه اون مثل مادرسیندرلاها و آدمهای وحشتناک قصههاست و نه من شر و خرابکار و بدجنسم. هیچکدوممون حتی نقش والد بد یا فرزند بد رو نداریم. یکی از بیرون نگاهمون کنه، حتی ممکنه بهمون حسودی کنه. خیلی مامانها هستن که به مامان من میگن خوشبحالت عجب بچهای داری! و خیلی از بچهها هم هستن که به من میگن خوشبحالت عجب مامانی داری! به مامان این رو میگن چون به نظرشون من دختر موفقی هستم. هیچوقت مامان رو سر درس خوندنم عذاب ندادم. همیشه نمرههام خوب بوده و تو مدرسهم درخشیدهم. چون دانشگاه خوب قبول شدم. چون زبانم رو خوب یاد گرفتم. چون سالم زندگی میکنم و خلاف خاصی ندارم. چون توی فامیل مودب و ساکت نشستهم و اونها هم جز خوبی از من ندیدن.
به من میگن مامان خوبی داری چون مامانم مثل خیلی مامانهای دیگه بهم گیر نمیده. تو خونه حبسم نمیکنه. چون خوشگل و جوون و شاده و جوری لباس میپوشه که همه دوستام خوششون میاد و میگن که انگار خواهرمه. که جلوی دیگران با لفظهای قشنگ صدام میکنه. که کارهایی رو برام میکنه که بقیه مامانا برای دختراشون نمیکنن.
اما من فکر نمیکنم من هیچوقت بتونم مامان رو ببخشم. همچنین فکر نمیکنم هیچوقت بتونم اون ورژن شاد سالمی باشم که اگه مامان، مامان نبود میبودم. منظورم اینه که شما میتونید توی قصر طلا زندگی کنید، همچنان زجر بکشید و زجرتون کاملا واقعی و دردناک باشه. منظورم اینه که این مامان خوب مهربون که روی سر من جا داره، هیچوقت هیچ خاطرهی خوشی رو کاملا خوش برام باقی نذاشته. همیشه وجههی دردناکی از هر خاطره توی قلبم هست. همیشه دعواهای وحشتناک قبل از هر مهمونی رفتن هستن. همیشه گیرهای الکی بعد بیرونها هستن. همیشه ابیوزها هستن. همیشه منیپولیتهای بچه از ۵ سالگیش هستن و یادش میمونن. همیشه قهرها و سکوتهای چندین روزه و عذاب وجداندادنها هست. همیشه احساس ناکافی بودن دادنها هست. به عبارتی باید بگم برای مامان، همیشه لکهی انگشت کثیف روی شمش طلایی که بهش دادی به چشمش اومده. و همیشه در جواب اینکه خب شمش طلایی که دادم رو هم ببین؛ گفته که در جواب مادریم، کمتر از شمش طلا داده بودی جای سوال بود. یعنی همیشه درخشیدن وظیفهست، ولی لغزیدن گناهه.
حالا که به خودم نگاه میکنم، ترجیح میدم یه بچهی معمولی میبودم. یه بچهای که توقع نبوغ ازش نداشتن. دوست داشتم اون بچه شره میبودم که توی فامیل گاهی دستش میخوره و وسیلهای میشکنه و مامانش میخنده و میگه ببین چه کار میکنی. تا اینکه اون بچهی پرفکتی باشم که همه فوقالعاده میبیننش و فوقالعاده هم رفتار میکنه اما اگر یه جا بد نفس بکشه، توبیخ میشه.
ترجیح میدم سال دهم بتونم به اون تولد دوستم برم که همیشه عاشقش بودم و ذوق کرده بودم از اینکه دعوتم کرده؛ تا اینکه یک ساعت قبلش به خاطر اینکه لباسای "خاص و اروپایی" ست نکرده بودم اونقدر دعوا بشم و گریه کنم و زجر بکشم که تهش من بمونم و کادوی تو دستم و چشمهایی که به اندازهی گردو پف کرده و دیگه نمیشه رفت، چون آبرومون میره با این چشمها جایی بریم.
از زدن مثالهای بیشتر صرف نظر میکنم چون هر چی بیشتر فکر کنم، بیشتر یادم میاد، و بیشتر حالم خراب میشه. در نهایت فقط طی این سالها فهمیدم که ما هر دومون آدمهای خوبی هستیم. حتی دختر و مادر خوبی هستیم. تنها چیزی که باعث این همه ضربه بینمون شده؛ تفاوتهای وحشتناکمونه، به طوری که جز خونی که توی رگهامون داریم، مطلقا هیچ شباهت دیگهای به هم نداریم. تاکید مامان روی جزئیترین چیزها وقتی من یه کل خوب رو دیدم و نگه داشتم همیشه باعث ساعت ها گریه و التماس و تخریب و داغونی من شده. و کلنگری من همیشه باعث شده اون ایگوی ذهنیش و غرور و اعتبار و پرستیژ ذهنی که داره بشکنه. که فکر کنه کوچکترین چین روی لباس من آبروشو نه تنها جلوی دوستان و افراد حاضر، بلکه توی سطح شهر برده، چون بههر حال همه توی شهر منتظرن کوچکترین خطایی از من ببینن و بعد توی شهر پر شه که دختر فلانی اینکارو کرد و اون وجههش خدشهدار شه. تا به جایی که شما بچهی ۸ ساله رو تهدید کنیم که میبرمت مدارس روستای کنار شهر درس بخونی چون فقط یک تکلیف بخوانیم و بنویسیم رو انجام نداده بود. این خیلی وحشتناکه. چون فردا اگر معلمش ببینه، آبروی مامان توی سطح شهر میره، فقط چون توی ناحیهای که فرزند درس میخونده، اون تدریس میکرده. من چنین بچگیای داشتم، و حتی تا بزرگسالیم هم اوضاعم همینه. با اینکه دور از خونه زندگی میکنم و فقط برای یه تعطیلات به اینجا برمیگردم، فقط چون یکم بلندتر گفتهم "مستقیم بپیچ، مستقیم بپیچ!" پس آدم شرور و بیحرمتی هستم، حتما میخواستهم جلوی مهمونهای تو ماشین خرابش کنم، حتی اگر درجا عذرخواهی کنم و بگم واقعا منظوری نداشتهم فقط میخواستهم خروجی رو رد نکنیم، باز هم مهم نیست. لایق روز ها سکوت، قهر، عتاب، و نادیده شده گرفتن هستم.
این رو اینجا نوشتم فقط برای فرار از اهمالکاری و فراموشی. فراموشی از اینکه در چه وضعی زیست میکنم و چه اتفاقاتی رو از سر میگذرونم. وگرنه که اوپنآپ کردنهای اینطوری زیاد هم کار درستی نمیتونه باشه.