سه شنبه ۲۵ مرداد ۰۱
بچهتر که بودم فکر میکردم آخر هر تایملاین تعیین شده یه رزومه، یه گزارش از تمام کارهایی که کردم و تجربههایی که کسب کردم باید بنویسم. آخر تابستون، آخر مدرسه، آخر عیدا، آخر ماهها، و آخر سنها. ۱۵ سالگی اینطوری بود، دی ۹۸ فلانطور گذشت، دبیرستان اینطوری بود، من انقدر چیز یاد گرفتم و فلان قدر کتاب خوندم و بهمان قدر داستان نوشتم و پشمدان قدر جایزه بردم. فکر میکردم باید حتما یه سری کار مفید، خوب و رو به پیشرفت انجام بدم تا بتونم به خودم جایزه بدم. یا به خودم افتخار کنم. این احتمالا از سیستم تربیتیم اومده بود. از قوانین خونه. ولی هر چی که بود یه مدت که بزرگتر شدم و بیشتر خوندم و نوشتم، فهمیدم اصلا چرا باید به خودم افتخار کنم؟ به هر حال احتمالا نیمقرن دیگه میافتم میمیرم و با شانس زیاد جز چند تا خاطره تو ذهن دوستام چیزی ازم نمیمونه.
یه مقطعی کرونا شد و نه کار مفیدی بود نه چیزی. جدایی دوستها بود و افسردگی خورنده. دیگه فهمیدم اگه بخوام همینطور به نوشتن ادامه بدم احتمالا چیز مفیدی برام نمونه و خب پیش خودم اونقدر آبرو نداشته باشم. نمیدونم، شاید کلا بحث اینها نیست. شاید هم دقیقا بحث همین هاست.
یه مدت رفتم وردپرس و برگشتم. کنکوری شدم. درس خوندم و از ته وجودم زار زدم سر بلاهایی که سال کنکور سرم اومد. خودم رو زیر سوال بردم. امیدوار شدم، تغییر کردم. بله دوستان من تغییر کردم.
اتفاق خیلی خاصی نیفتاد این سالها. و از اونطرف شاید هم پر اتفاق خاص بود. ۱۸ ساله شدم و روی کیک تولدم نوشتم:
welcome to the real world, it sucks, you're gonna love it.
در حالی که دقیقا هنوز نمیدونم چقدر واقعیه، یا چقدر قراره عاشقش باشم. شاید هم میدونم و دلم میخواد هنوز ادای آدمهای وایز و سختگیر رو دربیارم. نمیدونم.
هر چی سن آدم بالاتر میره ترسهای آدم بیشتر میشه. هر چی سن آدم بالاتر میره بیشتر میفهمه قراره بشه عین همهی آدمبزرگهای دیگهای که بچگیهاش به خودش میگفته من بزرگ بشم عمرا شبیه این یکی شم. اون روزی که اسکیت میکردم؛ بچهی ۶ ساله از مانعا و سنگا مثلا قرقی بالا پایین میپرید و من خودمو میکشتم یاد بگیرم تا از چیزی که دوست دارم باشم عقب نمونم، اما میدیدم با تمام اوج گرفتنم اون لحظهای که که میخوام بپرم، ترسه که پام رو به زمین میخ میکنه. پسرک ۶ ساله بهم گفت:"بیفت. زمین بخور. تو باید بیفتی تا یاد بگیری." لبخندی زدم که یعنی نمیشه. من اونقدری جوون نیستم که سر افتادنم ریسک کنم. اما خب میدونید؟ من میفهمیدم اون چی میگه. کاملا میفهمیدم.
یک زمانی بدو بدو کارهام رو تموم میکردم تا پنلم رو باز کنم و توش چیز بنویسم. بعدش میرفتم سر دفترخاطرهم و بیسانسورش رو مینوشتم. بعدش میرفتم سر لپتاپم تا از ایدهش داستان بنویسم. الان، مخصوصا که از کنکور در اومدهم، تقریبا حتی یادم رفته اتاق تمیز کردن چجوریه. قبلا روزی چند ساعت اتاقم رو میسابیدم و الان هی اینور اونور رو میریزم بیرون و سردرگم میمونم که چطوری جعمش کنم. نمیدونم چی شد که اینارو نوشتم. دستام رو آزاد گذاشتم تا یه چیز سیال بنویسن چون حالم بینهایت خوبه. بعد از یک سال استرس درس خوندن، چند ماه استرس نتیجه کشیدن و چند روز استرس انتخاب رشته، حالا که همه اینا تموم شدهن، انگار حالم واقعا و خالصا خوبه. ۱۸ سال رو توی این شهر گذروندم و رفتم مدرسه و برگشتم و برای خودم خاطره به جا گذاشتم. گاهی با اون خاطرهها اذیت میشم و گاهی اونها دقیقا چیزهایی هستن که به خاطرشون زندگی میکنم.
از اون روز اولی که من توی بیان مینوشتم اینجا خیلی تغییر کرده. خیلی از دوستای صمیمیم دیگه نمینویسن، خیلیها به ندرت و خیلیها منتقل کردن تلگرام وبلاگشون رو. اوایل از این بابت غصهدار بودم. اما الان فکر میکنم که خوبم هست. اونجا با هم چت میکنیم، حرف میزنیم، میخندیم، بازی میکنیم و گاهی اگر شد همدیگه رو میبینیم. میبینم که اینجا خیلیها هستن که دوستیهای خیلی قویتری دارن یا حتی گاهی عاشق هستن. این من رو به وجد میاره. از ته دل خوشحالم میکنه. کتابهایی که میخونن رو توی گودریدز دنبال میکنم و گاهی برای پروگرسهای دولینگوشون تبریک میفرستم. امروز رفته بودم وبلاگهای قدیمی و یا پستهای قدیمیشون رو میخوندم و از ته دل لبخند میزدم. از اینکه اون اوایل با چه اسمهای مستعاری هم رو صدا میزدیم و چه ادبیات بامزهای داشتیم. حالا اسمهای هم رو میدونیم و حتی حضوری همرو دیدهیم/ امیدواریم ببینیم. با همدیگه مشورت میکنیم و رازهامون رو به همدیگه میگیم. شما رو نمیدونم اما من فکر میکنم که ما یه خانوادهایم. اونقدر تجربه کسب کردهم که بدونم احتمالا اینها تا آخر عمر نمونه. اما کی گفته اینکه تا آخر عمر نمیمونه دلیل بر بیارزشی الانشه؟ من بینهایت خوشحالم که شماهارو شناختم و حسو حالتون رو خوندم. از روزهای اولی که آرزوهاتون رو میگفتید تا روزهایی که به دستش آوردید رو دیدهم. خیلی اوقات ازتون اینسپایر شدهم و چه میدونم، امیدوارم گاهی هم من کرده باشم. به هر حال. این احتمالا شلم شورباترین و احساسیترین پست قرن بیان باشه اما خب اشکالی نداره. مهم اینه که بعد مدتها اون حس "برو منو بنویس!" کلمات توی دستم ایجاد شد و این رو نوشتم. امیدوارم اگه این رو میخونید این زیر کامنت بذارید و حضورتون رو اعلام کنید:)
پ.ن: رتبه کنکورم ۷۶۶ منطقه ۱ شد. قبلا میخواستم پست جدا دربارهش بنویسم ولی خب انقدر طول دادم تا حس و حالش گذشت. اما خب، احتمالا رشته مورد علاقهم قبول میشم و این خوبه. پایان انشا:)