گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


تکه هایی که جا می‌گذاریم

جامعه شناسی که می‌خواندم؛ توضیح داده بود ما خیلی از بخش های جهان اجتماعیمان را نمیبینیم. چرا؟ چون بهشان عادت کرده‌یم. مثال زده بود که در یک مسابقه‌ی فوتبال شما آن همه بازرسی و قرار دادن هزاران نفر آدم در جایگاه ها و نظارت پلیس ها و ماموران را نمی‌بینید. ولی آن سیبی که تماشاگران وسط زمین پرت می‌کنند را می‌بینید. چون به نظم عادت کرده‌ید ولی به بی‌نظمی‌ست که عادت ندارید.

می‌دانید ما به چه چیزهایی عادت کرده‌یم؟ بیدار شدن و روز گذراندن بین آدم ها. دوست انتخاب کردن، تحصیل کردن، انتخاب شغل، عاشق شدن، بچه آوردن. خیلی هامان فکر می‌کنیم این ها پروسه‌ی عادی زندگیست. که خب بله هست‌. اما هیچوقت فکر کرده‌ید که با هر شکست عشقی چقدر درد می‌کشیم؟ با هر دوست از دست دادن چقدر به هم می‌ریزیم؟ با هر بیماری فرزندمان چقدر غصه می‌خوریم؟

این روزها همه‌ش فکر می‌کنم تکه‌هایم اینور آنور مانده. تکه های دیگران هم پیش من. دارم آهنگ گوش می‌کنم و یکهو دردی در قلبم می‌پیچد و من را یاد دوستی می‌ندازد که باهاش این آهنگ را گوش می‌دادم. یا دوستی که برایم فرستاده بودش. یا آنی که برایم خوانده بود.

دائما نگران می‌شوم. نگران یکی از همکلاسی های کلاس زبانم می‌شوم که چند جلسه‌ایست سر کلاس نیامده. عین خیال دوستانش نیست ولی من را نگران می‌کند. نگران دوستی می‌شوم که دیگر ندارمش. نگران آن لبنانی‌یی می‌شوم که یک زمانی در گودریدز خیلی با هم صحبت می‌کردیم. نگران حال آن رفیق پسرم که دو سالیست عاشق است و به معشوقش نمی‌رسد. نگران دوست دیگری که درگیر فرایند مهاجرتش است. نگران پدربزرگم.

می‌دانید، از خودم عصبانی می‌شوم. غمشان، نه فقط آن آدم هایی که دوستشان دارم، حتی غم کسانی که فقط می‌شناسم هم بهمم می‌ریزد. و این با جداشدن هم تمام نمی‌شود. اینطوری نیست که با کسی قطع رابطه کنم و بعد بگویم برود به درک. انشالله به زمین گرم بخورد. فرقی نمی‌کند چقدر گذشته باشد؛ من باز هم نگران می‌شوم. باز هم می‌دوم که بروم کمک کنم.

دارم فکر می‌کنم ما به این پروسه ها عادت داریم. پروسه‌ی دوست شدن با فلانی. پروسه‌ی بودن در فلان گروه ها، پیدا کردن کسی، عاشقش شدن، باهاش تا ابد زندگی کردن.

این ها چیز هاییند که بهشان عادت داریم. ولی به آن هق زدن روی عکس معشوقمان پس از جدایی نه :)

ولی خب، توی درس بعدی جامعه شناسی نوشته بود "فرصت ها و محدودیت ها از هم جدا نیستند و بدون هم شکل نمی‌گیرند".

نمی‌توانید با آن احساسات فقط از زیبایی های دوستی استفاده کنید. باید رنج هایش را هم بکشید. نمی‌شود فقط در آن شور و جذابیت های عشق متوقف شوید؛ باید انتظار درد دعوا و جدایی و بیماری را داشته باشید.

اینطوری می‌شود که چند خط نظریه‌ی اجتماعی؛ من را به درد می‌ندازد. به فکر کردن و فکر کردن. شاید هم به درد ناشی از شناخت(چه عقلی چه قلبی) معتادم و خودم خبر ندارم. ولی خب شما توجه نکنید. کارتان را بکنید و مراحل زندگیتان را دانه به دانه بگذرانید. اگر همه می‌خواستند مثل من انقدر در هر ثانیه و هر چیز کوچک عمیق شوند؛ احتمالا یک مشت پنیک اتک کرده‌ی ترسان لرزان نگران بودیم همه‌. چه وضعش است اصلا؟ :))

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan