يكشنبه ۱۴ دی ۹۹
سعی میکنم جملهی تاثیرگذارتری را برای عنوان انتخاب کنم. نمیتوانم. این برایم شیرین تر و دوست داشتنی تر است.
راستش این روزها در من یک نقص فنی به وجود آمده. انگار که از احساسات خالی شده باشم. انگار که fear, joy, anger, sadness و disgustم اتاق فرمان را رها کردهاند و با هم رفته اند مهمانی. این روزها، که شاید زیادی این روزها شده نه غمگین میشوم، نه استرس میگیرم و نه عصبانی میشوم. امتحان هایم به مضطرب ترین حالتند و من چیزی حس نمیکنم. نمره های غیربیست جدیدم نه برایم وحشتناک است و نه ناراحت کننده. خلاصه که پر از خالی شده ام و این حرف ها.
نیاز به احساسات انسانی داشتم. این شد که بلند شدم و همان لحظه soul را دیدم. همانی بود که نیازش داشتم. همانی بود که باید میبود. کلی خندیدم و کلی گریه کردم. دلم میخواست همانجا تا پیکسار بدوم و تک تکشان را بغل کنم. فارغ از این که این حس را بعد از هر انیمیشنش دارم؛ احساساتم را به دست آوردم.
به این فکر کردم که من هم زندگی را دوست دارم. جدا میگویم. با همهی رکودش، با تمام سوالات بی پاسخش، روز ها و رابطه های عجیب و غریبش، مسائل غیرقابل حلش دوستش دارم. به قول ۲۲، این روزها:
" اون آقاهه تو مترو سرم داد کشید؛ ولی اون رو هم دوست داشتم."
حالا این روزهای من پر از آقاها و خانم های دادکِش است. پر است از سوال هایی که دارم ولی حتی نای پرسیدنشان را هم ندارم. رکود پرهیاهوییست. انگار که سال هاست وضع همینست ولی در عین حال بر که میگردی و نگاه میکنی، میبینی چقدر چیز از دست داده و به دست آوردی. میبینی دیروز پارسال بود و امروز امسال است. به همین سادگی و مضحکی.
داشتم میگفتم. همیشه فکر میکردم که بیست و دو هستم. که زمین مسخره، احمقانه و وحشتناک است و هیچوقت دوست نداشتهم درش زندگی کنم. اما حالا میبینم که جو گاردنرم. که هرچقدر هم زندگیم ساده باشد، دوست دارم که نگهش دارم. منظورم این است که برایش بجنگم.
حالا را ببین. دارم مینویسم. صفحهی دوست داشتنی را باز کردم و گفتم که میخواهم بنویسم. این صفحه انگار مهمان تر است و بیشتر مرا به نوشتن میخواند. نمیخواهم که پست خداحافظی ام را پاک کنم. معلوم نیست به اینجا برگشتهام یا از آنجا رفته ام یا چه. ممکن است هردو باشد یا حتی هیچکدام. فقط میخواهم که بنویسم. بسیار خب. بگیرید که آمدم.