گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


مردی به نام فردریک


خدایا، این مرد فوق العاده می نویسد. قلمش آدم را قلقلک میدهد. می گریاند. می خنداند و به فکر وا می دارد.

کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است‌ش چند مدتی بود که در کتابخانه ام بود و من طرفش نمی رفتم. تا آنکه به خودم گفتم بچه جان قرض است، بخوان و پسش بده.

کتاب را باز کردم و خواندم. معمولی بود. درباره ی دختر هفت ساله ای که گنده تر از دهنش حرف می زند و فکر می کند. درباره ی مادربزرگ خفنی که بیمارستان بود و داشت می مرد. اول گفتم ۵۰ صفحه می خوانم. در مدرسه هم تا ۱۳۰ خواندم. شب آمدم خانه و گفتم یکم بخوانم و بروم سر درسم. کمی خواندم و بیشتر خواندم. بعد گفتم ۱۰۰ صفحه دیگر بخوانم و بروم.

اینطوری بود که من ۱۱ شب در حالی که کل ۳۰ صفحه ی آخر را یکریز اشک ریخته بودم، رفتم اینستاگرام و زیر یکی از پست های بکمن ازش تشکر کردم.

بعد آن کتابخانه خیلی بزرگه باز شد و من اتفاقی در یکی از قفسه ها چشمم به بریت ماری اینجا بودش خورد. آمدم خانه و خواندمش. آن هم در نوع خودش عالی بود.

نثر بکمن نثر لطیفیست. نثری که ابتدا حوصله سر بر جلوه میکند و بعد معتادت می کند.‌‌‌..

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan