گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


?Am i not writing anymore

سلام!

آخرین باری که اینجا نوشتم تازه شانزده ساله شده بودم.

حالا تقریبا شانزده سال و دو ماهه ام. احساس کردم به جای این که مثل هرسال بنویسم که گاد آی دونت وانا گرو آپ، بپذیرمش و چندقدم در راهش بردارم تا بلکه به خودم بفهمانم. این شد که گفتم رسمی تر و بهتر بنویسم. و خب، کارهای مهاجرت را شروع کردم. 

که تقریبا خوب هم پیش رفت. اما موضوع به آن روانی که اینجا دستم می آمد و در یک ساعت پست پرپیمانی می نوشتم؛ به دستم نمی آمد.

این شد که از آنجا مانده و از این جا رانده شدم. البته آیا این به این معناست که از نوشتن باز ماندم؟ البته که نه. خیلی بیشتر یادداشت و داستان و خاطره و فکر نوشتم که از جهاتی بهتر هم بود.

همیشه فکر می‌کردم که کار جالبی نیست کار آن ها که هر پنج روز یکبار می آیند خداحافظی می کنند و می گویند برای همیشه خداحافظ بعد میبینی هفته ی بعدش برگشته و ده روز بعدش باز بسته. البته این احساس من است و اصلا لزوما درست نیست اما فکر می‌کردم خب آدم عزیز! برای مدتی ننویس.چرا هی میبندی و باز میکنی؟ انگار که کرکره مغازه است.

(خواهشا به کسی بر نخورد. این موردی که می‌گویم کلا در مورد سه نفراین ها اتفاق افتاده که واقعا این کار را در هرماه مکررا تکرار میکردند)

به هرحال خودم هم با این فکر که چندروز دیگر آنجا را درست می کنم و اینجا میایم اعلام میکنم کلی طولش دادم و از آخر هم این پستی که می‌نویسم اعلام آنجا نیست:)

اما نکته ی دوست داشتنی اش اینجاست که کلی کامنت کجایی؟ و آیا خوبی؟ مدلی گرفتم که این را به یادم آورد که چقدر آدم های اینجا عزیز هستند. فضا و آدم ها صمیمی است و اینکه هیچ وقت خواندنشان را ترک نمی کنم و هروقت بخواهم برمی‌گردم اینجا و آزادانه یک پست احمقانه می‌گذارم=)

البته فعلا با اینکه حس نوشتنم برگشته و از خشکی قلم درآمده‌م آنجا مشکل فنی داده و تا دو تیر که امتحان های مسخره ی مجازی را تمام نکنم، خبری از پست جدید نیست :-)

هدف از نوشتن این پست؟ دوستتان دارم:)

اوه... پس از روزهای طولانی*___*

^____^

سنپای...(گرفتگی گلو. مشکوک به بغض)

اوکایری (ترجمه:خوش برگشتی)

 

البته فکرنکنم دقیقا برگشتن باشه، و دقیقا متوجه نشدم که ،،اونجا،، کجاست..اما به هرحال اوکایری :)

هلنک D;
مرسی ولی نرفته بودم اصلا:)

+نیم فاصله هارو داشتی؟😎

ما هم دوستت داریم!

♡~♡

چقدر روشنم کرد ستاره روشنت :)

=)))))))))))

اره خب... یه ذره نامرئی بودی فقط...

 

+بعلله بعله(نیشخند)

#نه به پز دادن به نیم فاصله رعایت نکن ها :دی

😁🤪

تقریبا بعد از سه ماه.

 

خوش برگشتین :)

=))))
شنبه ۳۱ خرداد ۹۹ , ۱۸:۱۲ سُولْوِیْگ .🌈

چه عجب!

دیدن این ستاره روشن خیلی عجیب بود بعد از دو ماه. =) 

D:

شانزده سال!

من شانزده سالم بود، پفک می‌خریدم، می‌نشستم جلوی تلویزیون تام و جری بازی می‌کردم.

D:
عوضش کامنت گذار خلاقی شدین:)))

سلااااام پرنیان بانو

ما هم دوستت داریییییییم. ❤❤❤

پرنیان ، دلم برای نوشته های ادبیت تنگ شده.می شه از اون نوشته هات بنویسی؟لطفا.

سلام امیلی عزیز=)
مرسی^-^
باشه باشه. فقط غول سیاه تنبلی رو شکست بدم اول

به به

خوش برگشتی بانو:)☘

♡ به تو

چه حس خوبی داشت لحظه‌ای که اینوریدرم رو باز کردم و وبلاگت رو هایلایت دیدم:) هرجا هستی خوش باشی پرنیان عزیز:*

خیلی مرسی گلاویژ..♡♡
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan