__PARNIAN __
پنجشنبه ۲۸ آذر ۹۸
توی این دو هفته ای که چیزی منتشر نکرده ام، چندین ایده خوب توی ذهنم انبار شده بود و حالا که میخواهم بنویسم، نمیدانم از کدامش شروع کنم؟ اصلا یک کدامش را انتخاب کنم یا همه اش را بریزم روی داریه؟
اینجا کسی مینویسد که در دو هفته ی گذشته، کلا دو تا کتاب لاغر خوانده. درست،کمیت مهم نیست مهم اصل کتاب است. هرچندکه این جمله باوجود آن همه کتاب قطور نو چشم به راه در کتابخانه،چیزی از غصه و دلتنگی ام کم نمی کند.
همیشه از دست مونتگمری دلخور میشدم. آنجاها که آنه از لذتی که از زیبایی میبرد، می لرزید. و آن «جرقه» ای که امیلی تجربه ش میکرد. خب من هیچ وقت آنطور تجربه ش نکرده بودم و حس بیرون ماندن از دنیایی بود که میدانی وجود دارد و خیلی هم بهش مشتاقی.
کلاس داستان نویسی هفته پیش، مدام سردم میشد، شروع میکردم به لرزیدن. حالم عجیب شده بود؛
مدام پشتم تیر می کشید.
همانجا فهمیدم بالاخره دارم جرقه را تجربه می کنم. فهمیدم نوشتن، همیشه مرا میلرزاند. و من چقدر خواهان این موج جذاب هستم.
جدیدا دارم تغییر میکنم. بهتر است بگویم دارم خودم را تغییر می دهم که یک جور هایی باشم و یک طورهایی هم نباشم. ببینید چطور است. و با شناختی که از من دارید میتوانید پیشنهاد های جدیدتر و راه حل های بهتر بدهید؟
1. احساس نمی کنم هیچکس بد باشد. از هر کسی یک فکر یا عادت یا عقیده ی خوبش را درمیاورم و به همان ها بازخورد میدهم.
خیلی ها هستند که مثلا به خاطر یک عقیده ی شخصی نویسنده، داستان هایش را نمیخوانند. مثلا اینکه خداپرست نباشد، چه ربطی دارد به اینکه نتوانسته اثر خوبی خلق کند؟ اینکه معلمی خشکه مقدس است، یا عصبی است، چه ربطی دارد به اینکه تو را درک نکند یا گل ها را دوست نداشته باشد؟
البته قبول دارم که این ها با هم رابطه هایی دارند اما آنطور مشخصه هایی که ما در ذهنمان برای چیزها تعریف کرده ایم یکجور هایی تعمیم شتاب زده است( دختر بی جنبه ای که تا یکم منطق بهش یاد داده اند، در هر لحظه ازش استفاده میکند ؛)
مثلا وقتی ناظم مذهبی ام داستانم را کامل فهمید تعجب کرده م. که البته حق نداشتم. چطور به خودم اجازه دادم فکر کنم هرکس مذهبی بود، از این داستان های خودکشی و اینها خوشش نمی آید و طبعا درکش هم نمیکند؟
2. چطوری به جای چرا؟ این البته از چندین ماه پیش توی خودم حسش کرده ام و شاید حالا دارم کاملش میکنم. وقتی جایی، کاری یا چیزی را خراب میکنم، غصه نمیخورم که چرا اینطوری شد؟ چرا بهتر از این نبودم؟ چرا من؟ و اینطور حرف ها.
هفته ی پیش معلمم مرا توی راهرو دید و با یک نگاه اخم آلود گفت از من توقع نداشته. امتحان را از ده نصف شده بودم. آن هم سر چیزهای خنده آوری که همه را بلد بودم: گفته بود نمودار بکشید من مختصات کشیده بودم، گفته بود فلان را تعریف کنید و من بهمان را تعریف کرده بودم، گفته بود فقط بگویید این اختصار به چه معناست و من کل آن را تعریف کرده بودم و خلاصه اینجور بی دقتی هایی که وقتی به برگه تان نگاه میکنید دوست دارید کله ی خودتان را بکنید.
خب خیلی وحشتناک میشد نتیجه توی کارنامه. رفتم و آنقدر به این در و آن در معلم زدم تا یک راه جبران بگذارد جلوی پایم و از آخر حاضر شد دوباره امتحان بگیرد.(دفعه ی دوم کامل شدم)
3.نظم. این یکی یک جورهایی مورچه ای پیش می رود روندش. باید خودم را مجبور کنم تمام کشوها رابریزم بیرون و دوباره بچینم، باید خودم را راس ساعت دوازده شب بخوابانم. باید جزئیات بولت ژورنالم را کامل تر کنم. باید تمام فایل های اضافی را از گوشی و لپ تاپم پاک کنم. باید هر روز بنویسم. باید هر روز کتاب بخوانم، باید هر روز درس بخوانم.
منتهی شب ها بازدهیم بهتر است و تا دو بیدار میمانم. این لپ تاپ و گوشی و اتاق تکانی پارسال هر ماه یکبار بودو حالا فقط به مرتب کردن اتاقم میرسم نه چیدنش. هرروز باید هزارکلمه بنویسم که متاسفانه منظم نیست. ولی شب ها دارم سعی میکنم زودتر بخوابم(1:46 دقیقه) خلاصه که باید و دارم تلاش میکنم که کارهای خوب را منظم ادامه بدهم. تاثیرش خیلی مشهود میشود بعدها.
4. غصه یا عصبانیت که دارم، ساکت میشوم. یا به طرف مقابلم می گویم که ببخشید من الان در همچه وضعیتی هستم درک کن اگر بدخلقی یی دیدی. یا موقع حرف زدن باهاشان خودم را (سعیم را میکنم) جایشان بگذارم تا ببینم اگر من الان بهشان بپرم چقدر میتواند حالشان را بد کنم؟ اند سو دونت دو دت انی مور.
5. حرف های احمقانه، متعصبانه و بی هدف را گوش نمی دهم و اگرهم در وضعیتی قرار بگیرم که مجبور به شنیدنشان باشم سعی میکنم لبخند بزنم و جواب طرف را ندهم، یا کلا یکبار حقیقت آن حرفش را بگویم و اگر نخواست بفهمد، زور بیخود نزنم(که به ارتباط، حال من و حال او گند زده نشود)
فرض کنید یهو معلمتان بگوید که چرا این همه ماژیک داری و خودش جواب خودش را بدهد که خب معلومه دیگه چون تک فرزندی لوسی! و شماهم یک لبخند بزنید و شانه بالا بیاندازید و به مثابه ی یک کودک حسود نگاهش کنید =)
6. غلط املایی و نگارشی نگیرم. این یکی خودش میتواند یک پیشرفت بزرگ باشد. آن هایی که واقعا از غلط های املایی اذیت می شوند میفهمند چه میگویم. بهترین کار این میتواند باشد که از کلمه ی همان فرد در جواب به شکل درستش استفاده کرد. اینطوری هم خودش میفهمد هم برداشت نمی کند که شما چقدر دلتان خوش است یا چقدر عقده ی به رخ کشیدن سواد دارید. کلا دارم کار میکنم که اذیت نشوم. من از صدای ملچ ملوچ، از غلط غلوط خواندن شعرها و نثرهای ادبیات توسط بچه ها، از بعضی از عادت های نزدیکانم، و از بعضی حرف های شاخ دربیاوری که میشنوم واقعا اذیت میشدم(شوم). یا باهاشان میجنگیدم یا با غرغر ازشان دور میشوم یا یکهو نچ میکنم که ای بابا واقعاچطور میتوانی تلفط این را آنطوری بخوانی؟
ولی خب اینطوری هم خودم حال به هم زن جلوه میکنم. هم مردم نمیفهمند که شما باهاشان سر جنگ ندارید بلکه واقعا میخواهید کمکشان کنید. خب آن ها به این کمک نیاز ندارند و نمیپذیرندش. به کسی هم که کمک نمیپذیرد نمیشود به زور کمک کرد.
ضمن اینکه اذیت شدن هیچ کاربرد و عایده ای ندارد. فرض کنید چند نمونه از این ها میتواند در روز ادم رخ بدهد که از او یک دستگاه حرص خور بسازد. بهترین کار خود را با شرایط فعلی وفق دادن است و تلاش برای تغییرشرایطی که از دست خودم برمیاید.
فرض کنید کلی امتحان داشته باشید، کلی کلاس دیگر که خودتان دوست دارید بروید،کلی تکلیف و تلاش برای آن کلاس ها که باید بکنید، کلی هدف و چشمانداز که باید یادتان بماند گاها سرتان را بالا بیاورید وقله را هم نگاه کنید، کلی کتاب که باید بخوانید، کلی داستان که باید بنویسید، کلی فیلم که باید ببینید، کلی آدم که پای حرف هاشان بشینید، کلی کار که باید بکنید(شغل منظورم است اینجا)، کلی ایمیل که بخوانید، کلی هم این وسط باید به تغذیه و خواب و دیگرچیزهاتان برسید، کلی ویژگی که باید در خودتان تغییرش دهید یا بیفزایید،
و فقط بیست و چهارساعت برای همه ی این ها وقت دارید =) در روز مجبورید انتخاب کنید و هزینه فرصت براورد کنید که کدام هاشان را از دست بدهید تا کدام هاشان را به دست بیاورید.
بله من خسته ام و بعضی روز ها کلا چهار ساعت میخوابم، بعضی روزها دلم میخواهد از طبقه بیست و چهارم خودم را پرت کنم بلکه بدن کوفته شده ام کمی بهتر شود، بعضی روزها دلم میخواهد بیندازنم توی خلا و کاری به کارم نداشته باشند و خودم هم کاری به کارم نداشته باشم، گاهی از اینکه با این همه ورودی، خروجی کم یا حتی اصلا خروجی نمیبینم دوست دارم صحنه را کات کنم و برم پیش کارگردان و بگویم قراردادمان همین الان تمام است، و بعضی مواقع دوست دارم بزنم توی گوش کسانی که اذیت میکنند یا برگردم به ورژن غرغروی خودم.
ولی خب میدانید، راه های بالا صرفا کوتاه تر و آسان ترند.
من دارم رنجی می برم که سرمستم میکند. گاهی دلم میخواهد ترک کنم و بروم عزلت نشین شوم. اما میدانید که، رنجم لذت بش تر است.
همان بهتر که معتادش شوم :)