گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


تهران و سالی که گذشت

بچه که بودم، تقریبا ۴ ۵ سال پیش، اومد نشست کنارم، رویای تهران رو بهم گفت. اینکه تهران خیلی خوبه، بزرگه، جای پیشرفته و اینکه داداش می‌خواد بره اونجا. کلی خوب گفت. پرسید تو نمی‌خوای دانشگاهت رو تهران باشی؟ گفتم نمی‌دونم. فکر نکنم. از تهران خوشم نمیاد. از تهرانی‌ها که اصلا.

قضیه به خاطرات بد سفر یک روزه تهران برمی‌گشت. یک روز قبل از سفر به صربستان، تهران بودیم، از راننده اسنپ گرفته، تا مسئول موزه، مسئول فست‌فود، مسئول هتل اون‌قدر جیغ‌جیغو و پرسروصدا بودن که برای من تا چند سال بس بود اون همه صدا. بدون هیچ دلیلی دعوا می‌کردن. جیغ می‌زدن و پاچه‌تو می‌گرفتن انگار که چه خبره. منم همون روزم چشام کاسه‌ی خون شد. در حساسیت به آلودگی هوا احتمالا. این شد که از تهران بدم اومد. اون روزی که نشست کنارم و از رویاش بهم گفت، فکر نمی‌کردم رویاش تو سر منم کاشته بشه. می‌خواست تو المپیاد شرکت کنه و مقام بیاره. بعد سال های دبیرستانش رو خوش بگذرونه و با مقامش بره دانشگاه تهران یا شریف تهران.

این گذشت. نفر بعدی که تهران رفت سارا بود. کسی که تقریبا هفت ساله باهاش دوستم. داستان اونم خیلی جالب بود. با هم صبح‌ها بیدار می‌شدیم و درس می‌خوندیم. اون برای کنکور، من برای نمونه قبول شدن. سال اول رتبه‌ش خوب شد. اما تهران قبول نشد. دانشگاه رفت. یه ترم هم موند. اما انگار تهران صداش می‌زد. انصراف داد. بیشتر خوند. رتبه شد. درخشید. بعدش دانشگاه تهران آورد و رفت دانشکده هنر.

نفر بعدی پرهام بود. سال کنکورش غیب شد. یک سال وبلاگ و باقی قضایا رو تعطیل کرد. بعد اومد رتبه‌ی خوبشو اعلام کرد. بعدش هم تهران قبول شد. که البته ترم اولش پشت کامپیوتر گذشت. بعد کرونا تموم شد و پرهام رفت تهران دانشگاهش.

سال کنکور اون غیب شد. اول صحبتو به صفر رسوند و بعد من بهش گفتم حق نداره چند ماه باهام حرف نزنه و بعد یهو بیاد از خریدهاش بگه. یا کلا باشه یا کلا نباشه. قرار شد کلا نباشه. یه سال باهم حرف نزدیم. که البته درست نیست. چون یکی دو باری ایمیل زدیم.

بعد من درس خوندم. تلاش کردم. خودمو کشتم. نمی‌شد و که سال قبل من پرهام و سال قبل‌ترش سارا به اون خوبی نتیجه بگیرن و بعدش من هیچی. پس گفتم تمام توانمو می‌ذارم و ایشالا تمام توانم به تهران ختم شه. منم یه سال خوندم. رتبه‌ها اومد. نتیجه‌م خوب بود. بعدش شهریور شد. شهریور یه دختر معصوم کشته شد. بعدش بهم پیام داد. تو پیامش نوشته بود می‌خواد بهم بگه دوسم داره قبل ازینکه کشته بشیم. دیگه تو ببین جوان ایرانی و خصوصا دختر ایرانی چه همه ترس و بدبختی داره تو زندگیش که در عنفوان جوانی به دوستش پیام بده بگه دوستش داره، چون ترس از کشته شدن قبل حرف دل زدن داره. خلاصه. منم دلم تنگ شده بود. پیشنهاد دادم با هم صحبت کنیم. اما اگر خواست بره بازه؛ قبلش بهم بگه، با هم صحبت کنیم، و بعد خداحافظی کنیم. گفت نه دیگه نمی‌رم. بعد از رتبه‌م پرسید. رتبه‌م خیلی از اون بهتر شده بود. بهم گفت برای کنکور اصلا نخونده. و احتمالا تهران نمیاره. برام خیلی عجیب بود که اون‌قدر راحت درباره‌ش حرف می‌زد. وقتی از بچگی رویاش رو پرورونده بود. گفت که هم ناراحته هم خوشحال. ناراحته که من با رتبه‌م احتمالا تهران میارم و می‌رم از پیشش. و خوشحال چون رتبه‌م خوب شده و می‌تونم برم. چند شب گذشت. نتایج اومد. من جامعه‌شناسی علامه آورده بودم و اون مکانیک فردوسی. خندیدیم و تبریک گفتیم به هم. که البته برای من اصلا دوران خوبی نبود. چون مامان هی گریه می‌کرد و می‌گفت نرو. خلاصه.

از این‌جا بود که شروع شد. شاید هم از خیلی قبلش شروع شده بود. نمی‌دونم دقیقا از چی شروع شد. ولی می‌دونم یه چیزی در کار بود چون تهران از چیزی که فکر می‌کردم بهتر بود. که البته باید بگم من اصلا به چیز به خصوصی فکر نمی‌کردم. تموم چیزی که تو ذهنم بود این بود که خب به هر حال دانشگاه با رنک علمی بالاتر هست و یکم استقلال و روی پای خود وایسادن. اینجا خیلی فراتر از اون چه که فکر می‌کردم بهم داد. دوست خوب داد. آزادی زیاد داد. موزه‌های قشنگ، پارک‌های زیبا، و گوشه‌های امن داد. انقلاب از اونی که تو نوشته ها می‌خوندم بهتر بود و ولیعصر و کشاورز هر روز منو به سمتش می‌کشوند. مترویی که چند تابستون قبلش گیجم کرده بود رو مثل کف دست می‌شناختم و شب های تئاترشهر و کافه‌هاش برام دوست‌داشتنی بود. دوست‌هایی که سال‌ها از پشت کلمات و آواتار ها می‌شناختم رو دیدم. باهاشون بیرون رفتم. پیاده روی. کشف. شهود. دانشکده‌م کوچیک بود‌. و دور از پردیس اصلی. روز اول که سر کلاساش رفتم از شدت ناامیدی گریه کردم. اما بعد آروم آروم اکی شدم. استاد ادبیاتم عاشقم شد. مثل تمام استاد ادبیات های زندگیم که عاشقم بودن. و من باز فکر کردم که اگر بحث مهاجرت مطرح نبود جا و مکان اصلی من ادبیات بود. چیزی که به خاطرش وارد علوم انسانی شدم اصلا. مهم‌تر از همه اینکه سال اول سال پرشوری بود. خوشحال بودم که معترض بودم. که بخشی از شور اجتماعی بودم. که اون پارچه رو کندم از سرم. به خاطرش جنگیدم. به خاطرش ترسیدم. به خاطرش کمیته رفتم. پرنیان پارسال شبیه‌ترین پرنیانی بود به پرنیانی که ذاتا درون من وجود داشت. زیبا، آزاده، جنگجو و رها‌. یه ماهم بیشتر از اومدنم نگذشته بود که سر و کله پسرک پیدا شد. از اونجا شروع شد که دیدم حالش بده و سرفه‌هاش زیاد، بهش پیشنهاد دادم ببرمش بیمارستان. بردمش، بعد برای قرص‌هاش آب خریدیم و چای و شیرینی و جلوی بیمارستان خوردیم. آهنگ گذاشتیم، از خاطرات گفتیم، وجه مشترک پیدا کردیم و در آخر قرار گذاشتیم که قرص‌هارو یادش بیاریم تا سروقت بخوره. یک ماه بعدش اومد گفت دوستم داره. من هم گفتم دنبال پارتنر نمی‌گردم. و اینکه آخه اصلا کی با همکلاسیش تو رابطه می‌ره؟ دو روز دیگه با هم کات کنیم چطور چشممون به چشم هم بیفته؟ سعی کرد قانعم کنه. من اون‌قدر به آینده فکر می‌کردم که متوجه حال نبودم اصلا. از تعهد هم می‌ترسیدم راستش. و اینکه هنوز دلم پیش کسی بود که نه می‌تونستم بهش بگم و نه می‌تونستم داشته باشمش اصلا. اوضاع جالبی بود‌. گفتم نه. قبول کرد. با هم پارک لاله می‌رفتیم. انقلاب‌گردی می‌کردیم و کتابای مورد علاقه‌مونو برای هم می‌خریدیم و آخرش هم روی سردر دانشگاه تهران می‌نشستیم تا سیگار بکشه و کارتون ببینیم. دوران خیلی قشنگی بود چون مردم توی خیابون قشنگ و مهربون بودن. بهمون شکلات می‌دادن و از این کاغذهای موهات چه‌قدر زیباست. کشاورز خیلی قشنگ بود. یبار زیر تابلوی خیابون ۱۶ آذر بهم گفت بعد آزادی توی همین خیابون می‌بوستم.

ولنتاین به زور کشوندم بیرون. دسته گل خریده بود و هدیه. کافه رفتیم. نشستیم. من باز هم گفتم نه. از ترس‌های همیشگی‌م گفتم. کلی بهونه آوردم. ضمن اینکه بهترین دوستم بود و اگه بعد کات از دستش می‌دادم اصلا به از دست دادن دوستی نمی‌ارزید.

همه حرفام مسخره بود حالا که بهش فکر می‌کنم.

از آخر اسفند، وقتی پیش هم نبودیم، فکر کردیم که خب شروعش کنیم. اگر بعد یک ماه دیدیم کار نکرد، محترمانه برمی‌گردیم به وضعیت قبلی‌مون. کار کرد. دوری‌های تعطیلات خیلی عذاب آور بود اما کار کرد. روز به روز بهتر می‌شد و بیشتر شگفت‌زده‌مون می‌کرد ازینکه چه‌قدر خوبه. هیچ‌کدوم روزای تولدمون کنار هم نبودیم اما برای هم تولد گرفتیم. یه سری دیت‌های محشر رفتیم. تهران هر چه‌قدر خوب بود خوبیش چند برابر شد‌. من خیلی زنده‌تر و شادتر و خوب‌تر از بقیه‌ هم‌خوابگاهیام بودن که صبح‌تا شب خوابگاه می‌موندن و فقط به خاطر کلاساشون بیرون کشیده می‌شدن. من زنده‌ بودم‌. و عاشق. و رها. زندگیم دست خودم بود. و عالی بود. درس هم خوب می‌خوندیم با هم حتی. و کتاب. واقعا احساس خوبی بود که کتابای مورد علاقه‌مو دونه دونه بهش می‌گفتم و می‌خوند و عاشقشون می‌شد. دانشکده خوب بود. چون اون هم مال خودمون بود. خوب بود که تو پردیس اصلی نبودیم چون آزادی عملمون از دست می‌رفت. استادا و کلاسا خوب بودن. بچه‌های دانشکده اون‌قدر خوب بودن که بعضی روزها تا نه شب با هم دانشکده می‌موندیم. حتی دابل دیت ها خوب بودن. ماجراها خوب بود. تهران که هستم خودمم‌. آزادم. از خستگی‌ها و سختی‌ها و بدی‌هاش کاملا مطلعم. اما خوبی‌هاش برام خیلی ارزشمندن. و با اینکه اون فردوسی مشهد موند‌، باهام قطع ارتباط کرد(دوباره) و اوضاع زندگیش بهم ریخت یکم، اما خوشحالم رویای تهرانو انداخت تو کله‌م. رفت و آمدها و فشارهای روانی باعث فرسایش اعصابم شده و تو پست قبلم گفتم ازشون. اما باز هم می‌ارزید. حداقل به خاطر همین یک آدم همه‌ی این‌ها می‌ارزید‌ چه برسه به مزایای دیگه‌ش.

جمعه ۷ مهر ۰۲ , ۱۲:۵۳ ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

خوشحالم برات :)

از ته ته ته دلم!

امیدوارم تا آخر دوران کارشناسیت، همینقدر خاطره های قشنگ از تهران داشته باشی. (:

ممنونم از این آرزوی خوب و بوس به شما🥰

پاراگراف آخر لبخند رضایت خوشایندی روی صورتم انداخت. + و زندگی واقعا عجیبه و عجیب‌تر هم میشه برای افراد زیبا، آزاده و جنگجو (: 

خاک بسرم مبینا تو مگه منو می‌خونی:))))
درود

وبلاگ زیبایی دارین ، به من هم یک سر بزنین :
366day.ir

راستی ممنون میشم اگه من را هم به پیوندهای روزانه تون اضافه کنین.
سپاس فراوان

 

متشکرم.

رضا گفت از تهران متنفرم بعد گفت عاشق تهرانم. 

واقعا همین است. 

دقیقا=)

وای موقع خوندنش تمام مدت یه لبخند گنده رو لبم داشتم. دختر این زیباترین پستی بود که این اواخر خوندم :)

من هم همینطور وقتی پست آخرت رو خوندم. لبخند گنده و یه اشک گنده.
خوشحالم=)

اول از همه واقعاً خوشحالم که به خواسته هاتون رسیدید و امیدوارم این روند و این عشق براتون هر روز بهتر و بیشتر از روز قبل انگیزه بخش و زندگی بخش باشه❤️

 

با اینکه نیمه‌ی منم توی تهران گمشده و با این حال مجبورم به مهاجرت، اما تهران با اینکه سرزمین مادری برام حساب میشه، همیشه سرشار از غم و دلتنگی بوده و همیشه فراری بودم ازش...

انشالله، مرسی از امیدتون.
کلا سرزمین‌های مادری همیشه نامهربانند. هر چه نباشه زخم‌ها و تراماها و دردهایی که از کودکی تا به حال با خودمون حمل کردیم رو تو سرزمین مادری کشیدیم. فرار چاره نیست اما موندن هم سخته.

خوشحالم که حس های قشنگی رو تجربه کردی و می کنی :)

امیدوارم زندگی همین جوری پر از شگفتی های زیبا باشه برات.

مرسی مهناز عزیزم=)
همچنین برای تو با کتاب‌ها و سریال‌هات.
شنبه ۸ مهر ۰۲ , ۱۶:۵۷ ᴺᵃᶳᵗᵃʳᵃᶰ ‌

به قول اون استیکره

بگل بگل :)

Kisses
يكشنبه ۹ مهر ۰۲ , ۲۰:۲۵ سُولْوِیْگ 🌻

راستش اول اشکم دراومد، ولی آخرش یه لبخند بزرگ. :)

واقعا خوشحالم برات.

آه، خوشحالم که وجود داری سولویگ.

چه قشنگ :) ایشالا همینطور با حس‌های خوب و بهتر و اتفاقای بازم بهتر ادامه پیدا کنه :)

مرسی فاطمه جان
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan