گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


COVID-19

توی تاریکی می نشینم و ریسه را به پنجره آویزان می کنم:
"داشتم روی ویرایش آن مقاله کار می کردم. بعدش می خواهم شروع کنم. زندگی واقعی را. خواندن و نوشتن و دیدن و حتی درس خواندن بدون استرس..."
این ها را زیر نور ضعیف ال ای دی ها توی دفترم می نویسم. برف شدت گرفته. آنقدر پرزور می بارد انگار که عزمش را جزم کرده آتش کارگران ساختمان رو به رویی را هر طور شده خاموش کند.
فکر می کنم. برف چاق بود که نمی نشست یا برف ریز؟ یادم نمی آید. تکیه داده م به صندلی و انگشتانم با چتری هایم بازی می کنند.
_ نمی دانم چه‌م شده. فکر کنم اگر رفتم و روانشناسی خواندم روی این حالت خودم تحقیق کنم. همه دارند غصه می خورند و افسردگی گرفته اند آن وقت من اینجا در راضی ترین حالت ممکنم به سر می برم. 
_منظورت از چه‌م شده چیه؟ بده که تو هر شرایطی مسلط به اوضاع می شوی؟
_نه مشکل آنجا نیست. فکر می کنم درست نباشد که حتی آرزو کردم این وضعیت کمی بیشتر طول بکشد. البته آرزو نکردم. فکر می کنم اگر بیشتر طول بکشد خوشحال بشوم. این هم همان است دیگر. چه فرقی دارد؟
_آرزو هم می کردی اشکالی نداشت. ضمن اینکه قرار است کلی بخوانی و بنویسی. از این بهتر؟ دیگران هم اگر همچه معجزاتی داشتند همینطوری آرزو می کردند.
_من یک قاتلم. درسته؟
_چی؟
_من یک قاتلم. آرزو کردن برای این که این شرایط بیشتر طول بکشد چه فرقی می کند با آرزو برای اینکه آدم های بیشتری بمیرند؟
_الان رگ معنویت زده بالا یا چی؟
_هیچی. فقط یادم میفته چند شب پیش که داشتیم برمی گشتیم خانه _آخرین باری که رفته بودیم جایی_ یه پسر کوچولو رو دیدم که دستش رو تا ته کرده بود توی آشغال ها.
_هوممم.
_از اون روز حالم از خودم و تمام احمقایی که چپ میریم راست میایم دستامونو میشوریم بهم میخوره.
_ اینکه تو یا دیگران دستاهاتون رو بشورین یا نشورین فرقی تو وضع اون بچه ایجاد نمی کنه.
_می دونم. ولی این منصفانه نیست. نه تنها منصفانه نیست حتی احمقانه ست. می دونی، حتی از خودم به خاطر اینکه وسواس های احمقانه ی عزیزام با اینکه یک هفته ست تو خونه موندن حالم رو بهم میزنه؛ بدم میاد. میفهمی چی میگم؟ از اینکه اینقدر فکر می کنمم همینطور.
_آره. معلومه که میفهمم.
_"من حتی نمی تونم بنشینم با یک نفر ناهار بخورم و مثل آدم حرف بزنم. یا اینقدر حوصله م سر میره یا اینقدر موعظه می کنم که یارو اگه یه جو شعور داشته باشه، صندلیش رو تو سرم خرد می کنه" نگاه کن. اصلا انگار سلینجر من رو نوشته. یا این رو گوش کن "چرا میرم؟ بیشتر به خاطر این میرم که نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و درباره هر حروم زاده بدبخت زخم خورده ای که می شناسم قضاوت نکنم" البته من دارم بهتر میشم؛ ولی هنوز آدم آدم نشدم.
_نکن. الان نصف دنیا دارن به این فکر می کنن که چقدر ناشکر بودن و چون نعمت هاشون رو قدر ندونستن اینطوری شده. کافیه تلگرام رو باز کنی،کلی متن کارما و شکرگزاری و توبه و زندگی زیباست می بینی. عوضش تو هنوز به همون چیزهایی فکر میکنی که قبلا فکر می کردی.
_نه دیگه. اونطور ها هم نیست. من این هارو فقط دارم به تو میگم. به بقیه لبخند می زنم یا نوشته هاشون رو لایک می کنم.
پاهایم را میگذارم لب پنجره. آدم صبح ها نمی تواند از این کار ها بکند. سروصدا و دادهای کارگرها موسیقی پس زمینه زندگی من شده. انگار یک موزیک پر قیل و قال جامائیکاییست که همه دارند فالش می خوانندش.
به تک تک گلدان هایم توی هر طبقه کتابخانه نگاه می کنم. به تک تک کتاب هایم. آن هاییکه چندبار خوانده ام، آن هایی که هنوز نخوانده ام، و آن هایی که هرگز نخواهم خواند.
زیر ال ای دی های رنگی لبخند می زنم. پنهانش می کنم. باید نه تا کتاب دیگر تا آخر همین ماه بخوانم. باید  بروم سر وقت درس های عقب افتاده و تست ها. باید زنگ بزنم دوستم تا چهره اش را ببینم. باید کتاب مسابقات را حفظ کنم. گودریدز را آپدیت کنم، بروم و با گیتارم آشتی کنم، آن همه فیلم توی آرشیو را ببینم، بنویسم، بنویسم، بنویسم.
دوست دارم بروم پشت بام و همانجا بخوابم. همانجا هم ، با افتادن نور خورشید روی صورتم بیدار شوم. آنقدر بنشینم تا برف ها آب شوند. نهم است. دقیقا یکماه تا تولدم مانده. چهار روز تا تولد دوستم. یک هفته تا تولد آن دوست دیگرم. باید یادم بماند بهشان تبریک بگویم.
به تولدم فکر می کنم. به اینکه اگر همینطور پیش برود باید تنها جشنش بگیرم. قبل تر ها فکر می کردم معرکه می شود اگر یک تولدم را تک و تنها لب دریا یا توی دشتی جنگلی جایی بگیرم.
اما حداقل نه برای شانزده سالگی. این موقع آدم باید با دوست هایش برود بیرون و تا نصفه شب نیاید خانه. کاری ندارم که اگر وضع موجود هم نبود نمیشد آنطوری برگزارش کرد.
به هر حال همینطوری است دیگر. آدم بزرگ می شود. آدم پیر می شود. چه در قرن شانزده چه در یک تراژدی مضحک در قرن بیست و یک.
هر وقت به بزرگ شدن فکر میکنم، یاد هولدن می افتم. یا کافکا. البته نه خودش. آنی که موراکامی خلق کرده بود.
بدجوری آرام و راضیم. حالم شاید از همیشه بهتر باشد. برف همچنان می بارد. پاهایم را توی خودم جمع می کنم و همان جا روی صندلی خوابم می برد.

 


کراش آن_مردمان کتاب به دست

آقا این چه کار مسخره ایه که تو میکنی؟ چرا اینطوری میکنی با خودت آخه؟ در عالم رویا دختری متین با لبخندی آرامی که طبیعتت را هیچ چیزی نمی تواند به هم بریزد، ولی تا یه کتاب دست این و اون میبینی عاشق میشی :| میشه برام توضیح بدی چرا؟

_من که عاشق نمیشم :€

_ منتظر توضیحم؟

_ آممم. خب خوبه دیگه. الان ها که هیچکی کتاب نمیخونه، آدم هایی که کتابخونن مورد احتراممن. مورد محبتم هم D:

_چرا فکر میکنی هرکی کتاب خوند آدم خوبیه؟

_ وااا. خب من که میدونم هیچکی آدم خوبی نیست! همه خورده شیشه دارن به هر حال. ولی هرکی کتاب خونه صفاتی درش رشد و پرورش پیدا میکنه که برای من ارزشمنده =)

_ ولی وای به حالت اگه یه بار دیگه کتاب دست یه نفر دید و توجهت بهش جلب شد و با یک نگاه قلب قلبی زل زدی بهش و خواستی باهاش سر صحبتو باز کنی!

_...

 

رفتم تئاتر! هم اکنون از تئاتر برگشته ام :)

خیلی خیلی خوب بود. خیلی حس خوبی گرفتم از تئاترش. صبح کتاب پروفسور شارلوت برونته را تمام کردم و تئاتر راهم که دیدم، یک چیز سبز ابی خوشگلی در وجودم جوانه زد. از آن جوانه ها که می گویند: دختر، انتخابت درست بوده. قشنگی هایش را ببین! به راهت ایمان داشته باش ؛)

قبل از شروع تئاتر، همان گوشه که ایستاده بودیم، یک خانمی داشت دستبند های خوشگل و جینگول پینگول میفروخت. گفت که دنداپزشک است و به زور والدینش دنداپزشکی خوانده ولی علاقه اش به کارهای هنری نهایتا آنقدر فوران کرده که با عشق این ها را درست میکند و می فروشد :)

به دلیل جماعت روشنفکر سیگار کشی که آنجا بودند، نفس کم آوردیم و رفتیم بیرون. دیدم یک آقایی تکیه زده به دیوار و دارد ‌کتاب میخواند. و من را می گویید باز همان آش و ♡~♡ همان کاسه *~* .

هی کله می کشیدم که عنوان کتاب را ببینم اما هیچ طوری عنوانش خوانده نمی شد( یک کتابخوان واقعی را میتوانید از روی این بفهمید که وقتی کتاب می خواند، عنوان روی جلد را طوری نمی گیرد که همه ببیند به به چه شاهکاری کرده، من پیش از تو دستش گرفته و دارد می خواند‌‌! مثل کسی نیست که طوری موبایلش را دستش می گیرد که سیب گاز زده ی روی گوشی اش دیده شود!) 

خلاصه لحظه ای چنان شوقم بالا گرفت که گوشی را درآوردم و یک عکس از آقا گرفتم =)

این خصوصیت عجیبیست که در من به وضوح پررنگ و پررنگ تر می شود هی! توی کتابخانه، وقتی این بابا بزرگ ها را میبینم که دارند توی قفسه ها دنبال کتاب های شریعتی و دیوان فردوسی می گردند آنقدر ازشان خوشم می آید که دوست دارم بروم بنشینم کنارشان و کله ی کچلشان را به سرم فشار بدهم، عینک ته استکانیشان را به چشمم بزنم و با هم بنشینیم شاهنامه بخوانیم و تعریف و تفسیر کنیم ^-^

یا کوچولو های کتابخوان. من کلا آدم بچه دوستی نیستم. یعنی اینطور نیستم که یک بچه ی کوچولو ببینم جیغ بزنم و بدوم که بغلش کنم. ولی وای از بچه ای که کتاب دستش باشد! چشمانم را باز همان هاله ی قلب قلبی را در بر می گیرد :)) مخصوصا که یاد بچگی های خودم می افتم که زار می زدم تو رو خدا برای من از این کتاب های دو صفحه ای داروخانه ها نخرید! ازین کتاب قطور ها بخرید! اینطور شد که بچگی کلی افسانه و حکایت و مثل و داستان های خوب ایرانی و اینجور چیزها خواندم. و ده سالگی که مجموعه ی علوم ترسناک را پیدا کرده بودم و می خواندم، دیگر بهشت من بود آن مجموعه! علاوه بر اینکه کلی اطلاعات خوب و مفید توی کله ام ثبت میشد که یکهو وسط جمع های بزرگتر یک کدامشان را میگفتم و همگان را به حیرت وا میداشتم ؛) (مثلا یادمه یکبار یک آدم بزرگی داشت قپی می آمد که یک ماری را در کارخانه اش پیدا کرده و ماره فوق سمی بوده و داشت از خودش قهرمان میساخت و این حرف ها. که یکهو یک بچه آمد وسط و با ارائه ی کتاب های علمی اش و اشاره به سروکله و زبان مار ثابت کرد که آن مار غیرسمی بوده :)). اینگونه بود که آن بزرگتر دلخور شد ازین که داستان قهرمان بازیش سرانجامی نداشته D;)

برگردیم به قصه ی اصلی. حسودی ام میشود به بچه های امروزی که این همه مجموعه ی جذاب و مصور در دوره ی خودشان دارند. همان حکایت ها هم برایشان نو و امروزی روایت می شود! ولی آنقدر دوست دارمشان این ها رااا. هی میروم قسمت کودکان کتابخانه که هی این کوجولو ها را موقع کتاب خواندن و ورق زدن تماشا کنم‌. اون روز خانمه میگفت آقا شما که بزرگید بروید قسمت خودتان! من هم گفت آقا دیگه بذار چند دقیقه بیشتر نمیشه ؛))

و اما می رسیم به پسرها ÷) و مردان کتابخوان ÷) 

آن روز که با آتنا رفتیم کافه، صاحب کافه نشسته بود و داشت کتاب می خواند! من همانجا به طرز عجیبی از آن کافه خوشم آمد D;

به زور اسم جلد کتاب را نگاه کردم، غزلیات شمس! فضای کافه با کلی کتاب های خفن و از ان خوب های ادبیات_اکثرا خارجی_ پر شده بود ♡~♡

من و آتنا یک نگاه یکی_مارا_بگیرد به هم انداختیم و رفتیم سروقت کتاب ها. ناطور دشت و جز از کل را برداشتیم و آوردیم سر میزمان. 

از آخر هم دوام نیاوردم و رفتم و سرصحبت را با آن آقای شریف شمس خوان باز کردم. کتاب هایش را خیلی تمیز جلد کرده بود. این یکی از چیزهایی بود که احترام برانگیخته شده ی درونم را چندبرابر کرد! خلاصه در حین صحبت فهمیدم این جناب کتاب خوان عجب چشمان درشت قهوه ای شرقی‌‌یی دارد!

یا آن روز تابستان پارسال. فرودگاه صربستان. یکهو سربرگرداندم دیدم یک آقاپسر کنارم نشسته و دارد کتاب میخواند! چنان شیفته اش شدم که =))). هرچقدر وول خوررم که توجهش را جلب کنم و بحثی ادبی به زبانی دیگر باهم بکنیم، نشد :) (البته اگر هم در کتابش غرق نبود سرش را برنمی گرداند. مردان خارجی اراده شان دست خودشان است_ این را مثل یک طوطی تکرار نمیکنم. واقعا تجربه اش کردم و میدانم که می گویم_ طوری دیدشان در دنیای خودشان تنظیم است که اصلا نمی دانند که کنارشان دختر یا خانمی نشسته. آنقدر در آن سفر این تجربه که نگاه هیچ مرد هیزی رویم سر نمیخورد برایم عجیب بود که حتی کخم گرفته بود توجه کسی را جلب کنم!) اینطور شد که از پسر کتابخوان یک عکس انداختم و هنوز هم که هنوز است گاهی نگاهش می کنم :))

وقتی بیان نخواهد عکسی راسته باشد!

 

خلاصه که نظرتان درباره ی این خصوصیت عجیب چیست؟ شما هم از این کارهای عجیب الخلقه ازتان سر میزند؟

پ.ن: درباره ی پیر و جوان و کودک حرف زدم ولی درباره ی دختران کتابخوان حرفی نزدم‌. خب راستش، من سه تایشان را در زندگی ام دارم. و از داشتنشان خیلی خیلی خوشحال و فوق العاده خدا را شاکرم. خیلی از خصوصیات، اخلاقیات و چیزهای خوبی که در من شکل گرفته از برکت وجودشان بوده :) خدا برایم نگهشان دارد و بر تعدادشان بیفزاید :)) 

آ مین


این مکان تمام زندگی من است...


من در اینجا معنی میشوم. من در اینجا خلاصه میشوم. من اینجا زیسته و رشد کرده ام. من اینجا شاخ و برگ داده ام. لابه لای برگ برگ این کتاب هاوجود دارم. نفس میکشم. هنوز هم کتاب هایم را که باز کنی، صدای خنده هایم را میشنوی. شوک شدنم در صفحه های بخصوصی نقش بسته. کتاب هایم را که باز میکنی، رد اشک هایم را اگر هم نبینی، بودشان را که زمانی لغزیده اند حس میکنی.

رمان هایم را که باز میکنی، آوای غلط تلفظ کردن شخصیت هایم را میشنوی.

کتاب شعرهایم را که باز میکنی، صدای بلندبلند خواندن و احساسات به غلیان درامده ام به گوشت می خورد.

گاه، تیرکشیدن پشتم از عصبانیت ها و ترس ها در صفحه ها نقش بسته، دیده نمی شوند اما احساس چرا.

من در دانه دانه شان زندگی کرده ام. من در خانه ها، عمارت ها و آپارتمان های کوچک و بزرگ و ویلا های هر کتابم بوده ام و بزرگ شده ام.

من باهر شخصیت کتابم غذا خورده ام. من عمیق ترین احساسات قلبی شان را از برم و لایه های مغزشان را زیر و رو کرده ام. عین کف دستم شناخته ام شان. باهرکدامشان حرف زده ام. دعوا کرده ام.مست شده ام.فریاد کشیده ام.گریسته ام. رنجیده ام. رقصیده ام. خوابیده ام. مرده ام.


فردوسی جان

سوم دبستان بودم که خاله ام برام سه تا از این جلد شاهنامه ها را خرید.
سوم بودم دیگر، کمی باز کردم خواندم دیدم که نمیفهمم سپردمش به آینده😊
اوایل سال پارسال بود و معلم نداشتیم. نمیتوانستم بیکار بمانم و ورورای الکی بکنم. رفتم تو کتابخونه ی خاکی خلی مدرسه🙂
میخواستم یک ژول ورن پیدا کنم که چشمم خورد به یک عنوان : "جاذبه های فکری فردوسی" . گفتم ااا. فردوسیی.خب حالا بخونم ببینم جاذبه های فکریش چی بوده؟
کتاب رو بردم کلاس. اولینش، شعر رستم و سهراب بود. همیشه داستانش را شنیده بودم اما شعرش را نخونده بودم. شروع کردم به خواندن. چقدر آهنگین و دلنشین بود!
چقدر وقتی میخواندم انگار به قرن ها پیش می رفتم. انگار کنار رستم ایستاده بودم و دنبال رخش میگشتم و در پی آن به قصرپادشاه توران کشیده می شدم...
دیدم که خیلی دارد حال می دهد : بچه ها میاین با هم شاهنامه بخونیم؟

مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است


مردان کوچک دست به قلم

من شاید در کل زندگی ام، به اندازه ی انگشت دو دستم، رمان ایرانی نخوانده باشم.

آن خوب های قدیمی اش را نخوانده ام، چه برسد به این جدید های بی مایه ی اینترنتی.

(البته افتخار نمیکنم که نخوانده ام. در لیست خواندنم قرار دارند.)

اما در همین دو سه ماه گذشته، دو تا کتاب وطنی خوانده ام.

یعنی نویسنده هایش، همشهری و تقریبا هم سن و سالم هستند :) 


جز از کل

نمایشگاه کتاب سال پیش جز از کل راخریدم.

خیلی دوستش داشتم و در آن دوره عاشقش شده بودم.الان هم جزو کتاب های مورد علاقه ام است.

البته یادم می آید آن زمان هی مراقب بودم که نثرش به قلمم سرایت نکند.آنقدر که سنگین نوشته شده بود.


امسال، در دوره ی داستان نویسی تابستان یک دختری بود که همه خیلی از او خوششان نمی آمد.یکم رفتارش سبکسرانه بود.فکر میکردیم همان ۲۸ این ها را باید داشته باشد.

حاشیه نمی روم.دو جلسه به پایان دوره باقی مانده بود که آمد خواهش کرد که هرچه گشته جز از کل را پیدا نکرده.و این که آیا کسی می تواند برایش بیاورد تا جلسه ی آخر به او بدهد؟

من همان جلسه همراهم بود. کتاب را دادم. جلسه‌ ی اول گفته بود که یک کتاب نوشته. جماعت کتابخوان و خوبی بودیم. ولی گمانم زیادی اعتماد کردم‌. با خودم فکر می کردم یعنی واقعا می شود چنین گروهی از آن بدقول های قدرِ کتاب ندان باشند؟اصلا.

بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan