گاه نوشت های یک نویسنده

میدانم که این بازی روزی تمام خواهد شد،اما حتی اگر بازنده هم باشم؛ میخواهم که خوب تمام کنم.


آنچه بجا می ماند (3)

دریا               سه شنبه،۳۰ آبان ۵۱

سکوت شامگاهی را برگ های زرد و نیمه مرده پاییز درهم می شکست. تاریکی چنان آرام بر همه جا سایه گسترده بود که وجودش را احساس نکرده بودم. تنها. 

تنها و بی همراه و فراموش شده با پاهای برهنه برروی ماسه های نرم ساحلی گام بر می داشتم‌. مد سبب بالا آمدن آب دریا شده بود. ماه که گویی:

می خواست پنهان از چشم جهانیان خود را شست و شو دهد. در عرصه آسمان می درخشید. آب دریا در اثر نسیم ملایمی که می وزید، به آرامی تکان می خورد. و باد موهایم را توی صورتم می ریخت.  و من بی توجه به آن گام بر می داشتم. و در دنیای خود سیر میکردم که صدای گام هایی آشنا مرا به خود آورد. و صدای گرمش که بر دل می نشست در ساحل پیچید:

چه خوش بی مهربانی هر دوسر بی

که یک سر مهربانی درد سر بی

اگر مجنون دل شوریده ای داشت

دل لیلی از او شوریده تر بی


این دو بیتی را با شور و حالی خاص می خواند. و چون به چند قدمیم رسید، آوازش قطع را قطع کرد. و در پرتو پرنور ماه به من خیره شد.

گویی می خواست جواب آوازش را در چشمانم جست و جو کند‌.

و چون از مفهوم آن چیزی دستگیرش نشد، لب به سخن گشود:

با صدایی بم کلمه ی سلام را ادا کرد. جوابش را با علامت سر دادم و به سکوت دعوتش کردم.

آیا واقعا حیف نبود که آن آرامش ملکوتی را با کلماتی مکرر و تکراری نابود سازیم؟

از خاله منیر عزیزم💙

:)
سلام آرام خانم :)
سلام خوبی پرنیان :)
ممنونم. شما چطورین؟😊
منم خوبم :)
خدارو شکر :)
چقدر خوب بود. آدم حس می کنه داره یه رمان می خونه!
😊. منظورت اینه که با نوشته های قبلی ارتباط داره؟
البته میشه هم اینجور گفت ها. چون نوشته های یک دفتر خاطره هستن!
؛)

خب اون که بله. بالاخره اونی که این خاطره ها رو نوشته یه نفره :)
ولی نه منظورم بیشتر به سبک نوشتنش بود.
یه چیزی بپرسم راجع به خاله منیرت؟!
آها متوجه شدم منظورتو :)
بفرمایید فقط ممکنه ندونم جواب رو 🙂😊

ایشون ازدواج کرده بودن؟! نمی دونم چرا دوست دارم بدونم. بخصوص بعد از خوندن این خاطره.
خلاصه که ببخشید کنجکاویمو و اینکه  اگه لازم نیست در این مورد حرفی گفته بشه، می تونید جواب ندید.
:)
بله ازدواج کرده بودن😊
اما فکر نکنم این نوشته درباره ی شخصی حقیقی باشه :)

مچکرم بابت جواب.
اوهوم. خب یه کم مبهم بود برام. مرسی از روشنگریت!
خواهش می کنم
چه خوب که نوشته هاش رو دوست دارین😊
دقیق نفهمیدم نوشته از کی بود برای کی و کدوم اشخاص وجود خارجی داشتند یا نداشتند؛ ولی اصلا مهم نیست. نحوه ی دعوت به سکوتو دوست داشتم. قشنگ بود متن.
بین آدمایی که توی طول زندگیم میتونستم بعنوان دوست انتخاب کنم هیچکدومشون همچین دعوتی رو نمی پذیرفتند. شاید برای همینه که هیچ دوستی ندارم :)
وقتی نوشته ای شماره داره، برین اولین شماره‌ش رو نگاه کنید که بفهمین مال کی بود و برای کی :)
مال خاله ی پدرم بوده و دفترشون برای من به جا مونده. تاریخشم نگاه کنید مال چندسال پیشه. ولی خب منم نمیدونم این ها رو دقیقا واسه کس خاصی مینوشتن یا نه.
تنهایی بهتر از همنشین بد است‌ ؛)  دوست خوب داشتن یه نعمته ولی من به شخصه اگه دوست های خوب توی گزینه انتخاب نبودن تنهایی رو ترجیح میدادم :)) درونگرایم از بس دیگه :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بارها گفته ام که من درکتابهایم خلاصه میشوم و کتابهایم در من. گاهی با سهراب سرمست میشوم و گاهی با فروغ مغموم. ولی مهم همین است که من هم، یک انسان، مثل همه ی انسان های دیگر، اشک میریزم، میخندم، عصبانی میشوم، اشتباه میکنم و زمین میخورم.‌..
تنها کسانی که صمیمی ترین و صادق ترین دوستانم بوده اند و خواهند بود، نوشتن و خواندن هستند...
پس من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)

Designed By Erfan Powered by Bayan